شب فراق که داند که تا سحر چند است
فراق ، چهار حرف دارد. واژه ای ساده و کوچک ،با وزنی سنگین و هولناک.
آدم می ماند که این چهار حرف ساده از کجا یاد گرفت تازیانه به دست در دالان های تاریک ذهن تو بگردد و سر بزنگاه خلوتت هجوم بیاورد وبرود جا بگیرد پشت پلکها ، لابلای دستهای خالی ات ، مقیم پیشانی و شقیقه ات شود و عذابت دهد ،آنقدر که شب نگذرد و بوی بغض و دلتنگی و بی خبری بدهد نفست ،بس که در سردابه سکوت و دلتنگی گم شدی .
این ابتلا از کجا میان جانم نشست که حالا دراین روز بلاخیز شده ام کشتی غرق شده در مجاورت ساحل ، که سهم دیگران تماشاست و سهم خودم ناتوانی .
این فراق ، با همان چهار حرف ساده، اما برای مبتلا به دردش حرفها دارد که شنیدنش از عهده اغیار خارج است و گفتنش با آنکه دور است،چیزی نیست جز پریشانی ،که پنهانشان می کنی در گوشه های خلوت جان ،تا ذخیره هیزم اندوه باشد به وقت نیاز.
به روی ماه آن بیخبر از ما ،ای ماه عزیز ،برسان بوسه ما .
- ۹۵/۰۴/۲۵