خواب صبح۶مهر
دیشب در خواب دیدمش.
اول وقت اذان صبح ، که دیدم زن غریبه ای بزور رفته اتاقش و عریان شده ، من هم بزور زن را از موهایش کشیدم بیرون از اتاق ،جل الخالق به او و من و البته چند وقتی ست پرخاشگر شدم و سر هیچ مساله ای کوتاه نمی آیم .
زن را بزور از من جدا کرد و با تعجب گفت خودم حواسم بود و از تو انتظار اینطور کولی بازی نداشتم و بهتراست و شروع کرد من من کردن .
گفتم حرفت رابزن گفت تمامش کنیم . گفتم باشه . تمام . رفتم خودم را بیندازم داخل رودخانه به قصد کشتن که مادرم و ساعت با هم بیدارم کردند.
بعداز نماز خیلی فکر کردم . خوابم برد .
دیدم آمده خانه مان ،اتاق من .بغلش کردم و عطرش رابا چشمهای بسته بو می کردم که بوسیدم . بیرون اتاق داخل حیاط مادرم با برادرم حرف میزد که آقای...آمده برو سلام و احوالپرسی ،خوب صحبت کن ترابخدا . وچه احوالپرسی گرمی .
بلافاصله هم خانه شلوغ شد و لباس عروس تنم بود که باید تنگ میشد و مدل موهایم را نمپسندیدم . موهایم بلند بود برعکس موی خودم . خوشحال نبودم .ولی برادر گفت حالا که آقا آمده همین حالا هم عقد کنید و ماجرا تمام شود .
اینرا نوشتم یادم بماند . تعبیرش را پیدا نکردم.
- ۹۵/۰۷/۰۷