جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

خواب صبح۶مهر

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ

دیشب در خواب  دیدمش.

اول وقت اذان صبح ، که دیدم زن غریبه ای بزور رفته اتاقش و عریان شده ، من هم بزور زن را از موهایش کشیدم بیرون از اتاق ،جل الخالق به او و من و البته چند وقتی ست پرخاشگر شدم و سر هیچ مساله ای کوتاه نمی آیم . 

زن را بزور از من جدا کرد و با تعجب گفت خودم حواسم بود و از تو انتظار اینطور کولی بازی نداشتم و بهتراست و شروع کرد من من کردن . 

گفتم حرفت رابزن گفت تمامش کنیم . گفتم باشه . تمام . رفتم خودم را بیندازم داخل رودخانه به قصد کشتن که مادرم و ساعت با هم بیدارم کردند.

بعداز نماز خیلی فکر کردم . خوابم برد . 

دیدم آمده خانه مان ،اتاق من .بغلش کردم و عطرش رابا چشمهای بسته بو می کردم که بوسیدم . بیرون اتاق داخل حیاط مادرم با برادرم حرف میزد که آقای...آمده برو سلام و احوالپرسی ،خوب صحبت کن ترابخدا . وچه احوالپرسی گرمی . 

بلافاصله هم خانه شلوغ شد و لباس عروس تنم بود که باید تنگ میشد و مدل موهایم را نمپسندیدم . موهایم بلند بود برعکس موی خودم . خوشحال نبودم .ولی برادر گفت حالا که آقا آمده همین حالا هم عقد کنید و ماجرا تمام شود . 

اینرا نوشتم یادم بماند . تعبیرش را پیدا نکردم.

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی