تولد به وقت مهر
من ساعت ۵ صبح ۲۷ مهر به دنیا آمدم .
مادرم می خواست اسمم مریم باشد . اسم دختر مو سیاه صاحبخانه اش .
ولی تا برسد به خانه اسمم عوض شد ،تقدیرم هم .
.
.
.
.
وامروز باید از بودن در آستانه سی و نه سالگی بنویسم .
راستش سی و نه فرقی با سی و هشت و یا سی و هفت ندارد . یعنی چیزی برای گفتن نیست و یا چیز خاصی که متوجه شوید از چشمتان دور مانده است . سن آدم باید عدد رند باشد تا ارزش حرف زدن داشته باشد .
در سی و نه سالگی باید مراقب باشید در موقعیت و شرایط عجیب و غیر متعارف قرارنگیرید . چون اطرافیان آدم منتظرند یک «چیز » پیدا کنند برای گفتن و جویدن به وقت بیکاری . اگر نخواهید آن «چیز» شما باشید باید در رفتار و زندگیتان دقت کنید .
دراین سن می فهمید آدمها غیرقابل اتکا و ناپایدارند . این قابلیت را دارند تو را به عرش ببرند و بعد با خاک یکسان تان کنند . آنها راحت می توانند شمارا درگیر بازی های خود ؛ سرگردان کنند و در لابیرنتی بی انتها گم شوید . ممکن نیست بتوانند به رشدتان کمک کنند ، مگر شما بتوانید با استفاده از ارتباط دوستانه با آنها تمرین و تجربه ای برای رشد خود داشته باشید . قبل ترها فکرمیکردم این نگاه ، کمال سیاه نمایی و بدبینی است . اما دیگر باید هوشمند باشید و بدانید کجا باشید و کجاها نباشید.
دیگر اینکه به این نتیجه میرسید که افکار انسانها از جسمشان ماندگارتر است . تشنگی جسم با چند دیدار و باهم بودگی به سیرابی می رسد . پس می روید به جستجوی اینکه آیا افکارش شمارا مشتاق و سرپا نگه می دارد ؟ آیا همین «ذوق » را در او هم می بینید ؟ اگر بله ، ادامه دهید ،اگر نه ، عمرتان را هدر ندهید .
در آخر هم امیدوارم امسال بتوانم تغییر محسوسی در زندگیم بدهم . حس می کنم زندگیم شبیه سفره نانی ست پیچیده ، که هفته هاست باز نشده.
باقی حرفها هم بماند پیش خودم به رسم امانت ...
- ۹۵/۰۷/۲۷