جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

فردا جمعه است . 

ازجمعه خوشم نمی آید . یادم نیست قبلا اینطور بوده یا نه . 
ولی از دوسال قبل که جمعه ها کنار او بودم ، یا بعدتر حساب میکردم جمعه قبل ،یا چند جمعه قبل کنارهم بودیم ، وقتی «او» نیست ازجمعه بیشتر بدم می آید .چون از «او » نمی تواند بدم بیاید .
دلم برای دستها و صحبت چشمهایم با چشمهایش تنگ شده. ‌هرچقدر تصویر و صحبتش را تماشا می کنم اما ، دلتنگیم بیشتر می‌شود .
همیشه دلم خواسته لحظات با او بودن بتوانم زمان را یکجوری ثابت نگه دارم. آن لحظه و آن، را.
 همان حسی که درخونم میدویده. دلم خواسته بامیخ زمان و احساس را ثابت نگه دارم ولی هربار چون آب ، ازمیان انگشتانم سریده و راه خود را طی کرده. 
او هم رفته، فقط من آنجا ، درآن لحظه خاص باقی ماندم ، و دنیا وآدمها  به حرکت خود ادامه داده اند.
چندشب است قلبم نامرتب می تپد. انگار جلوی شیر آب را بگیرید و ناگهان رها کنید. قلبم مکثی می کند و با فشار ، خون عبور می کند.انگار از سربالایی خودتان را رها کنید . حوصله دکتر رفتن هم ندارم ،بنابراین به هیچ کس گلایه هم نمی کنم . 
مادرم دچار پانیک میشود وقتی میشنود شصت پایت درد می کند. 
مدام منتظر است ریشه سرطان از یک جای اعضای خانواده بیرون بزند تا نظریه او درباره سمومی که به تمام خوراکیها میزنند و ما می خوریم و سیبها بوی سیب نمی دهند و تخم مرغها را چینی ها با چسب رنگی میسازند و اصلا تخم گوجه را بکاری گ‌وجه در نمی آید و ... درست است.
درحالی که حیاط پشتی روی ایوان نشسته بودیم بهار ، و یک ملون خورده بودیم ، احتمالا یک دانه ش روی خاک افتاده بود چند هفته بعد یک بوته روییده بود و تا آن سر حیاط قد دراز کرده بود . یک عدد ملون هم میوه داد و زرد شد ، از بوته جداشد و خوردیم . 
نه کود داده بودیم ،نه سم ، نه آب ! 
به درخت گیلاس هم بجز کود آهن زمستان چیز دیگر نمی دهم . گوجه سبز نیز و انبه و انار هم.
پس نظریه میوه ارگانیک وجود ندارد ،درست نیست . 
درخت میوه وباغ مرا یاد شاهرود می اندازد . نمی دانم چرا . 
گرچه یکبار بیشتر نرفتم . دوست دارم بدانم خیابانی که سر نبشش آب انار خوردیم و شام خریدیم ودراین فاصله قطره چشمی ریختم و او دید و گفت حالا چرا گریه می کنی ، اسمش چه بود . 
اغلب شوخی میکند
حتی وقتی ماجرای آن اره گیر کرده راگفت. فکر کرده بودم شوخی می کند.

روی تخت دراز کشیده بودیم. به فاصله سی سانت و صحبت میکردم. دلم نمی خواست من حرف بزنم . 
اما می زدم. 
درازکشیده بودیم و من ازهمه چیزهایی که نمی خواستم و از او که میخواستمش گفتم.
 گرچه لازم نبود . 
خودش باید می دانست ، یعنی می دانست بنظرم.
انقدر که عادت به پیچیدگی و پیچاندن ماجرا نداشتم و ندارم. 
انقدر که دل و دستم کاملا آشکار بود . انقدر که مردمک چشمهایم با دیدنش می خندید.
بعد او شروع کرد  به استدلال. 
که کمبودی ندارد و خودش هم نمی داند اصلا اینجا بامن چه کار می کند.
 گفت آرمانشهرش را دارد وموقعیتش مثل مردیست که اره ای دربدنش است و نمی تواند درش بیاورد. 
چشمهایم پرشده بود. گفتم هرگز دلم نخواسته به سختی بیفتد ، -به غیر از دوست داشتنش کار دیگری نکردم. 
چیزی درباره دوست داشتنم گفت که تعریف بود ، اما من نشنیدم. 
گوشهایم زنگ میزد . 
از گریه کردن جلوی او متنفر بودم.
رفته بود حمام و من تنها نشسته روی تخت گریه کرده بودم .
رفته بودم زیر دوش. 
گریه کرده بودم ، دستم زیر آب بود و چشمهایم جایی در خلا مبهوت مانده بود. 
نمی دانم چه مدت نگاهم کرده بود . 
تافردا حرف نزده بودم. سکوت بود بین ما و تلاش او بود برای -به حرف کشاندنم.
 مغزم کارنمی کرد. مدام حرفش تکرار میشد 
همان اره درمغزم مشغول بریدن قلبم بود . نگاهم را می دزدیدم...
شب سختی بود 
تاصبح نخوابیده بودم. 
درتاریکی نگاهش میکردم. کنارش دراز کشیده بودم -به فاصله سی سانت .اما انگار یک دنیا بامن فاصله داشت...
شنبه صبح زود راه افتاده بودیم . باران می بارید . از راه دورتری رفته بود . 
نزدیک شهرکه شده بودیم و کمی مانده به وداع دستش را گرفته بودم و سرم را گذاشته بودم روی شانه اش ، گفته بودم مرا هم با خودت ببر ...
....
راست می گفت بدترین قسمت وداع ما ، رفتن او به شرق بود و رفتن من به غرب.

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی