جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

می خواستم دوستم بدارد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

آدم کم توقع خوبی بودم؛در همه آن روزها ، بیهوده خود را فریب می دادم . 

از خواب بیدار می شدم ،به او فکر می کردم و طوری زندگی می کردم انگار که در کنارم حضور دارد . کارمیکردم ، با خانواده می خندیدم ، آشپزی می کردم ، غذا می خوردم ، نقاشی می کشیدم و شب به تختخوابم پناه می بردم . 

اما در تمام آن لحظات آماده بودم با کوچکترین تلنگری به تمامی بشکنم ...

 تمام مدت خودم را گول میزدم . احمق بودم و فکر میکردم شجاعانه در انتظار بازگشت او هستم . 

برگشتی در کارنبود ، حقیقت این بود که قلب من عصر روز جمعه ای پشت صفحه ای ،که ایملش را نشان می داد هزارتکه شده بود . 

نمی دانستم چه باید بکنم ، چطور تکه ها را جمع کنم ، مثل آدمی زخمی به اطراف می خوردم ، باید جایی می بود که به آنجا پناه ببرم ... هرجا که باشد ...


  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی