روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
به مرگ زیاد فکر می کنم .
دست خودم نیست ، حالا یا از خمیرمایه شرقی غمگینی ست که نمی گذارد دو روز عمر برویم دنبال خوشی بیشتر ، یا از گذرعمری که به چله اش نزدیک میشود .
به مرگ زیاد فکر می کنم ، اما مرگ ناگهانی را دوست ندارم. اگر همان موقع ها که خدا در حال ساخت من بود ، همان زمان که همه در صف دریافت لیست آرزوهایشان بودند و من غایب بودم ، از من می پرسید : خب بنده من ، دوست داری عزراییل یکهو بیاید یا دوست داری آماده باشی برای آمدنش؟
بی مکث خواهم گفت : میخواهم بدانم کی مرگم فرا می رسد .
مرگ ناگهانی خوب نیست .
آدم باید فرصت داشته باشد زندگیش را نظم بدهد . خیلی کارها باید انجام بدهد ، کارهایی که اضطراری نبوده ، اما با رسیدن وقت رفتن ، لازم الاجرا میشوند . کارهایی که پشت گوش می اندازی ولی هرروز فکر می کنیشان .
، یک وداع طولانی با آدمهایی که دوست داری . همانها که از بودنشان سیر نمی شوی ، از دیدن و بوییدن و بوسیدنشان .
همانها که صدایشان را می خواهی تا ابد در گوش جان داشته باشی . بعد می ماند قسمت یادگاری ها .
کتابها و مجسمه ها و شمع هایم . یا لوازم نقاشی و تابلوهایی که معنی خاصی دارد . دوست ندارم بعضی کتابها دست دیگران باشد . آنهایی که یادگاری روی صفحه اول دارند ، ولابلای برگهایش نرگس خشک شده و عکس .
چند تابلو هم هست که می خواهم به آدمهای بخصوصی بدهم که وقت نبودنم ، یک لحظه ای سرشان را که برگردانند و نقاشی را ببینند، دریک غروب دلگیر جمعه یاد من بیفتند .
بعد نوشته ها و پسوردهایت . بعضی هارا باید پاک کنی ،بعضی هارا هم باید بدهی دست صاحبش . همانهایی که نوشتی و نفرستادی . این نوشته ها خودشناسی است و چه کاری در کل ایام زندگی ات برتر از شناخت خودت ؟
بعد از همه کارها یک مهمانی بگیری و و همه آنها که دوست داری را کنارهم ببینی ، حرفهای خداحافظی و دم رفتن را ، سفارش های آخر و دوستت دارم گفتن هارا ، و اینکه آدم خوش شانسی بودی که این آدمهارا دیدی و شناختی وکنارشان زندگی کردی .
کم کم شب به نیمه برسد و با همه خدا حافظی کنی در را پشت سر ببندی و بروی آن دنیا .
پیوست : هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم ، وقتی کسی دنیایش را عوض می کند و دیگر نمی بینیمش ، وگریه می کنم ، این گریه برای دوری از اوست یا حال خودم که دیگر لذت مصاحبت او را ندارم .
- ۹۵/۱۰/۱۶