زبان بریده به گوشه ای نشسته ام صم بکم
حرفی برای گفتن نیست .حتی حرفی مناسب عنوان پیدا نمی کنم. اما همین را هم باید بنویسم .
حال روحی خوبی ندارم ، درحالتی هم نیستم که کسی بیاید و کمکی بکند .
حرفی ندارم و تلاشی هم نمی کنم . آدم وقتی تمام تلاشش را برای کاری می کند و دیده نمی شود ، خستگی تلاش در تنش باقی می ماند . بعد میشود دل شکستگی و بعد تبدیل میشود به حقارت . باعث میشود حس بدی نسبت به خودت داشته باشی .
کارهایم را انجام می دهم ، کلاسها مرتب برگزار میشود . پیاده روی می روم و سفارشهارا به پایان می رسانم . غرولند نمی کنم و آه و ناله نمی کنم ، حتی بلند هم می خندم .
در من اما چیزی شکسته ، که ترمیم نمیشود . بی نیازم از همه چیز ، و کاسه گدایی در دست گرفته ام .
اما آنکه باید، توجهی نمی کند. دلم می خواهد روی نیمکت کنار پیاده رو بنشینم و بلند بلند گریه کنم ، اما مردم قضاوت خواهند کرد . من هم آنها را قضاوت خواهم کرد . آنها خرشانس ،گاو خدا ، گرگ باران دیده و مار زخمی اند .
در کف دستم دل و لغات جان می دهند و ...
دیگر خیلی دیر شده ، ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم که دیگر سراغمان را نمی گیرند .
* وقتی که روح تلخ می شود، تلخ می ماند. کاری نمی توان کرد. تلخی انگ است، داغ است و مهر و نشانه ست. می ماند؛ می شود هویت انسان...
مد و مه/ ابراهیم گلستان/ نشر ر
- ۹۵/۱۰/۱۹