چون من کجا آشفته گفتاری هست؟
دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ق.ظ
حرف حرف می آورد و سکوت ، سکوت .
هرچقدر از آخرین باری که چشم در چشم هم گپ زدیم و از آسمان تا ریسمان گفتیم می گذرد ، به حرف آمدن سخت تر می شود .
گذشته میشود مانند سرابی که انگار وجود نداشته و آدم از خودش بارها می پرسد یعنی اصلا همدیگر را دیده ایم و میشناسیم ؟
آخرین تصویری که از تو دیده ام ، هفته قبل در یک همایش بود که مدیر جدید سازمانتان تابلو فرش منظره زشتی به تو هدیه داد. مراسم تقدیر از تو بود . دیگر خبری از خودت نمی دهی . بنابراین تنها جایی که میشود سراغی از تو گرفت همین شبکه ها و وبسایت ها و پورتال هاست .
«ح » عزیزم
کاش می دانستم در ذهن و قلبت چه می گذرد . گرچه چنین امکانی هرگز وجود نداشته و خیلیها ازداشتنن چنین موهبتی وحشت دارند ،ولی من آرزو دارم که می شد بدانم و بدانی که در من و تو چه میگذرد .
آنوقت آدم به یک نتیجه یا راه حل قابل اعتنا می رسید .اما افسوس، آنقدر که من در ابراز احساس و علاقه به تو جدی بودم ، یا جدی گرفته نشدم ، یا نادیده و بی اهمیت انگاشتی ام . واین چقدر غصه ام می دهد .
هیچوقت زنهایی که برای بدست آوردن مرد دلخواهشان خودشان را به آب و آتش میزنند درک نکردم. برای آدمهای بالغ وفهمیده ای که دست بر قضا روانشناسی و ارتباط و غیره درس می دهند ، و آدمهایی مثل من پر از خرده ایرادهای رفتاری و فکری و عقده های ناشی از فقدان مرد حمایتگر در زندگی بوده اند ، چنگ و دندان کشیدن و زخم زدن به زندگی و روح دیگران کار ابلهانه ای بیش نیست .
به هرحال به زور بدست آوردن دیگری ، بدون لطمه زدن به زندگی او غیرممکن است .
«ح » جانم
سه روز دیگر تولد توست . سال قبل آین موقع ها پیش هم بودیم و من چه خوشحال ،چه خوشحال بودم . حالا مدتهاست بجایش روزهای هفته را دنبال می کنم که تقسیم شده اند بر یکشنبه ، پنج شنبه و جمعه ،که امکان دارد تماس بگیری یا پیغامی بنویسی . اما نمی نویسی . حرف حرف می آورد و سکوت ، سکوت .بنابراین من هم نمی نویسم . نوشتن ذوق می خواهد و دلی گرم که وا می داردت زیر لب آوازی زمزمه کنی ، اما ماه هاست بجایش هر صبح با چشمهای پف کرده از گریه شب ، که دردناک است و همه چیز را دوتایی می بیند روز را شروع می کنم. انقدر هم مصیبت از در و دیوار دنیا می ریزد ،که لازم نیست برای دیگران بهانه بیابی.
راستش هنوز نتوانستم بهانه محکمی برای دوری جستنت پیدا کنم . بنابراین در ذهنم مدام از خرداد تا بهمن را زیرو رو می کنم . هر اتفاقی که افتاده، هر لغت و کلمه گفته شده ای ، و بعد مثل جستجوگر خسته معمای بدون پاسخی خوابم می برد . انعکاس همه اینها در خواب میشود تویی که پشت می کنی و مرا نمی بینی ، و منی که بلند میشوم و خداحافظی می کنم و کیف و ساک جمع می کنم و می روم . توحرفی نمی زنی ولی بدتر از آن طوری رفتار می کنی که باعث میشوی بروم .
در ذهنم بارها سرم را به سینه ات چسباندم و با گریه گفتم : دیگر هرگز این همه وقت تنهایم مگذار ، اما همه اینها در ذهنم اتفاق می افتد . متاسفانه خیلی چیزهای زندگی در اختیار من نیست ، و در اختیار نبودن ترینش هم آنچه بین من و تو در جریان است ، البته اگر واقعا چیزی باشد . توهم بودن آن ، بدترین اتفاق ممکن است .یعنی محکم ترین ،کاری ترین و آخرین ضربه ای که به یک آدم میشود زد تا از پا بیفتد. آخر عشق آدم را آسیب پذیر می سازد .
آن اوایل که هنوز پرحرفی می کردی ازهمه چیز می گفتی ، ازمرگ گفتیم . اینکه مرگ را حین تدریس و سرپا می خواستی . من اما دیگر -به اتفاقات بزرگ حین مرگ فکر نمی کنم . سکته ، ایست قلبی ، تصادف ، سرطان و ... آدمها را در اصل ، خرده جنایت هایی که در حق هم انجام می دهند می کشد . ذره ذره و پر درد .
پیوست : بعنوان هدیه تولد تمام عکسهایت را در یک صفحه کنار هم بزرگ و کوچک کنار هم چیدم. برایت ایمیل می کنم . به امید دیدار
قربانت
بهمن ۹۵
- ۹۵/۱۱/۰۴