جمعه
امروز از ساعت ۲ ظهر یکسره گریه کردم تا ساعت ۷ که خوابم برده بود .
حالا هم یک جفت پلک متورم و سرخ و دماغی پف کرده دارم . سرم بشدت درد می کند . در اتاقم را بسته ام و هیچکس حتی مادرم که قانون دربسته درباره خودش را به هیچ میگیرد ازنزدیک اتاقم هم رد نشده اند. بعدازنماز ظهر یک نماز طولانی خواندم برای خودم ، ولی حین زمزمه اذکارش هم به بیهودگیش واقف بودم. به بیهودگی تلاش و خواستن و گفتن و هرچیزی که باعث موفقیت و رضایت است.
موقع خوردن چای هم سر اختلاف خرید ماهانه دیشب سرحرف مسخره ای که مادرم گفت جروبحثی راه انداختم و گفتم فکرکن من مردم و نیستم ،دختری به اسم من نداری ، انقدر برای هرچیز کوچکی از من توضیح و تشریح نخواه.
آستانه تحملم پایین آمده و منتظرم مثل خیلی از آدم های جهان سوم معجزه و اتفاق خارق العاده ای زندگی ام را تغییر دهد. چون آدمهای جهان سوم می دانند صرف تلاش کردن برای داشتن زندگی دلخواه کافی نیست.
زندگی انگار چیزی جز دست و پا زدن مزبوحانه آدم نیست در دریاچه ای پر از نکبت ، و آنهایی هم که معتقدند« زندگی زیباست » یا دنیا باآنها بهتر تا کرده و یا داخل خانه شان با راحتی و بدون دغدغه ،نشستند به تماشای دست و پا زدن دیگران.
- ۹۵/۱۱/۲۲