هما
يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۴ ق.ظ
ماه ها چشم به در مانده بودم و درمانده بودم. عمرم از حدِ هدر فراتر می رفت. گوشم اواز می داد، و همه چیز را ذیلِ زوال می دیدم. لحظاتِ حظ را به یاد می آوردم و روزگارم، صبح و شام، در حصارِ حسرت می گذشت.
حسابِ حس و دلیلِ دل کفایت می کرد. دیدم این همان زندگی ست که در آن تباهم و همواره در اشتباهم. از این مرارت، با این حدّ حرارت، قرارت رفت. تسلیمِ تصمیمِ او شدم.
در ظرفِ هفته، حرفِ او در سرم می چرخید. افسونِ آن چشم و ابروان روانِ مرا عاصی، جراتم را افزون کرد. مهرش را، مرهم برای دردهای درهمِ خود دیدم. حاصلِ دودلی، دودِ دلی بود که می خوردم.
- ۹۶/۰۱/۲۷