جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

"حاجت به در کسیست ما را ، کاو حاجت کس نمی‌گزارد"

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ق.ظ
اولین بار دیده بودمش. 
خانه اش نشسته بودیم، روی مبل. رفته بود انگور خریده بود. لعل سبز تمام شده بود. 
انگورهای شفاف و طلایی را حالا نمی پسندید، بس که به انگور خوب عادت داشتند. ازنظر من ولی انگور، عالی بود. 
تعریف می کرد که پدرش را بردند بیمارستان، آنجا پدرش یکی از دوستانش را می بیند. 
می نشینند پای حرف زدن و صحبتشان می رسد به مصداق همان که حافظ فرمود: 
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر.     آری شود ولیک به خون جگر شود 

بعد پدرش تعریف کرده داستان مردی را که از شدت فقر تصمیم می گیرد خودش را در بیابان بکشد. 
ریسمانی وسط بیابان برمی دارد و از درختی آویزان می کند 
ریسمان پاره می شود و مرد روی زمین می افتد، با ناله و آه افتان خیزان پس از جدال با مرگ نیمه و نصفه قضای حاجتش می گیرد. 
می رود به خرابه ای همان نزدیکی ها. بعد از فضای حاجت و نبود سنگ و کلوخ برای تمیزکردن، آنجا را می نالد به کنج دیوار. کنج دیوار تکه آی شیشه بوده و قضادان مرد پاره می شود.
مرد هم ناراحت ازاین پارگی و ناتمامی خودش را کشتن، لگدی بدیوار می زند و از دل خرابه گنجی پدیدار می شود . 

مرد با قضادان پاره، خوشحال می رود به شهر و در جواب هرکس که فقیر را یک شبه ثروتمند شدنش را می پرسد، میگوید خدا می دهد، ولی پاره ات می کند و می دهد. 
می گفت تاحالا از دهان پدرش اینطور حرفی نشنیده بود . وموقع شنیدنش داشته از خنده خفه می شده... بعد هم حبه ای انگور گذاشت دهانم...

حالا ماجرای ماست. 
با این تفاوت که بقول حافظ به خون جگر لعل می شویم یانه . 
وگرنه مضحک است که تا پاره شدن قضادانتان را خدا عطا کند، ولی گنج را ازشما دریغ کند. 
  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی