دلبند عزیزترینم
يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ
دیشب تا پاسی نتوانستم بخوابم. گریه کردم. افکار سیاه زیادی از مغزم میگذشت.
من خجالت میکشم خود را زن تو بنامم. چه زنی؟
میدانم دوست نداری از آن صحبت کنی اما من نمیتوانم همهچیز را فرو بخورم و چیزی نگویم. من نیاز دارم با تو صحبت کنم. میخواهم هرچه در دل دارم بگویم حتی اگر گاهی مهملات باشد.
من پس از این کار احساس آرامش میکنم. درک میکنی؟
تو کاملاً با من تفاوت داری. تو هرگز صحبت نمیکنی، تو اصلاً ذرهای هم از آنچه در سرت میگذرد بروز نمیدهی.
آنتوان چخوف | از کتاب دلبند عزیزترینم
ترجمه: احمد پوری | نشر نیماژ
- ۹۶/۰۳/۱۴