دارم دلکی به تیغ هجران خسته/ از یار جدا و با غمش پیوسته
دو ساعت مانده به ترک یار و دیار یار... دلم گرفته است
دیروز صبح مرا برد به شهری که باچند تن از تجار صحبت کنم. صحبت کردیم. او روزه بود و سرفه ها و سردرد و صورت خسته اش، دلم را آتش زد. به سه نفر بسنده کردم و گفتم برج هشت، موقع برداشت محصول برمی گردم.
هرچه هم گفتم روزه بشکن ، نشکست و حرف ۶۰ روز کفاره ای که سی روزش پشت هم باید باشد زد یا غلامی که باید آزاد کرد.
دستش را گرفتم و گفتم مرا آزاد کن که بنده توام. باز شرمگین خندید.
شب مرا برد مقبره سلطان العارفین، دو رکعت نماز می خوانم -به نیت سلامتیش. سرم زده بود و سرفه امانش نمی داد. می گویم به تیمار من و محبتم خودت رابسپری خوب می شوی. می گوید کار از تیمار و پرستاری گذشته. این محبت به من تو را اذیت می کند و ناراحتم.
می بردم مقبره شیخ دیگری در خرقان .
نیمه شب را گذشته. مقبره عود روشن کرده اند و جوی پر آبی روان است .
عکسی از پشت سر می اندازم. خسته است و فکر می کنم به ملاقات من که می آمد چه سرحال و قبراق بود . چشمهای سیاهش برق می زد و دلم برای چیدن ستاره های چشمش غنج می رفت .
از درخت توت محوطه شیخ توت می چیند و میگذارد دهانم. حلاوت توت مضاعف می شود . پاهایم را به آب می زنم . آب هم خنک نیست و داغ است، مثل دلم .
بر می گردیم . می بوسمش.
آرام می راند . دلم می خواهد راه تمام نشود . شب به سحرنرسد . حرفهامان ادامه داشته باشد .
ولی حالا دو ساعت مانده به رفتن . از صبح دلم گرفته و موقع نوشتن هر کلمه اشک می ریزم .
- ۹۶/۰۴/۰۱
مرا به پوست خودت/ کفن بپوشان
وقتی عقیق زیر زبانم ، مردمک توست
وقتی ، به زیر ترمه ی اندامت / با یزید تنم مرده است