روی بنمود و دل ببرد و نشست/ کار من در فراق مشکل شد
جمعه, ۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ق.ظ
مرا که می رساند به ایستگاه رفتن، در جدال با اشک بودم که نریزد. پرسید چرا ساکتی؟
گفتم از دلتنگی و جدال با اشک. دستش را گرفتم... گفت چنین میزبانی که رهایت کند در شهر غریب در هتل و برود دنبال جسم بیمارش دل ببرد و شعری خواند که یادم نیست. همیشه صدایش را که می شنوم کلماتش فراموش می شود و می ماند صدای بم و گرفته اش در گوش جان.
راهی که می شوم اشکها می ریزند . تمام راه گریه کردم و خانه که رسیدم نیمه شب مادر آمد به اتاقم و دست کشید به موهایم و گفت آن پلکهای ورم کرده خبر می دهد تمام راه اشک ریخته اند، و اشک ریخته بودند.
حالا دو پلک ورم کرده مانده و روزهایی که انگار خواب دیده ام .
- ۹۶/۰۴/۰۲