از آستان عشق کجا می توان شدن؟
زندگی را دوست دارم. گرچه هرگز چنگی به آن نزدم، اما هیچ وقت هم رهایش نکردم.
حالا که خسته ام و فکر و روح و جسم فرصت ندارد یکدم بیاساید، موقع خواب به تصویر دلگرم کننده ای فکر می کنم.
وبا همان تصویر به خواب می روم.
در همین خانه اما کسی اعتقادی به عشق ندارد.
بس که هرچه دیده اند و دیده ایم رنج است.
کاش می توانستم به طریقی باور دیرینه " عشق شروع رنج است" را، پایان دهم.
معتقدم که ذات عشق جداست از رنج. به من ثابت شد که این جمع شدن عشق و دوری و درد و فراق حاصل شماری تصمیم ها و بسیاری اتفاق ها و بی شمار عدم تلاشهای یک سو و فرط تلاشهای سوی دیگرست و همه اینها به خود عشق ربط خاصی ندارد.
کاش می توانستم ثابت کنم حرفم را. و البته که کاش می شد در نظام خلقت دست ببرم. زیرا برخلاف مسیری که این جهان ابله به سویش هدایت می شود و منتهی به رنج است ، من فکر می کنم لزومی ندارد تا آدمها رنج ببینند تا لبه های روحشان صاف شود و رشد کنند و آدم بهتری باشند.
دلم میخواست دست من بود و می شد ثابت کنم که عشق بدون رنج کافی بوده و بسیار هم کافی بوده برای هر نوع بلوغی.
عشق بدون رنج کافی بوده تا از ما آدمهای بهتری بسازد.
اما حیف که زورم نمی رسد.
- ۹۶/۰۵/۲۲