لابد مرگ نزدیک است
آقای ح بسیار مهربان شده ،از لحن تاریخ بیهقی بیرون آمد و صحبت کرد ، حتی شوخی کرد و نه به صورت تلویحی بلکه به صورت کاملا مستقیم مرا خانم خودش صدا کرد .بعد هم اضافه کرد که می آید یک هفته شمال وویلایی میگیریم و سفر می رویم.
کارهای اداری وسگ دو زدن در ادارات مربوطه و ساختمان های هفت طبقه با آسانسورهای کوچک و بدبو و کارمندانی که ده صبح بعد از تناول صبحانه مفصل در رازقی به اداره می آیند به اتمام رسید.
دانشگاه که رفتم خواستگاری کردند آن هم با قیافه خواب آلود با چشم و چال چپ و لباس چروک .درعرض یک ساعت هم تمام امضاهای مربوطه را از روسا و مسولین دریافت کردم.
پدرم ناگهان بعد از بیست سال غیبت مثل گنج قارون به سراغ فرزندانش بازگشت و تصمیم دارد با صرف پول یاوجدانش را آرام کند و یا فدیه ایام از دست رفته را بپردازد.
حالم خوب است ودلهره ندارم... احتمالا مرگم نزدیک است که زندگی بر وفق مراد است.
- ۹۶/۰۶/۱۵