جانم بجز خیالت نقشی دگر نبندد
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ
تو بهتر میدانی که ما را کلمه به هم پیوند داد .
هنوز هم پیغامبر بین من و تو است. عادت کردم که برایت بنویسم. وقتی حالم خوش است و درونم پروانه ها پر می کشند دلم می خواهد دست هایم را دورت بپیچم و به چشم هایت نگاه کنم و برایت با ذوق چیزی تعریف کنم که خوشحالم کرده است.
یا وقتی حالم خوش نیست و دلم می خواهد سرم را روی سینه ات بگذارم و با صدای طپش قلبت آرام بگیرم.
من عادت کردم حالا که شرق و شمال مارا از هم دور نگه داشته، و نمی توانم همه چیز را برایت تعریف کنم، برایت بنویسم.
بنویسم و بعد در ذهنم نگاه های تورا و جواب های احتمالی که -به من خواهی داد حدس بزنم . نگاهت را تحلیل کنم و چشمهایت را که آنقدر دوستشان دارم.
عادت کرده ام بنشینم به شنیدن موسیقی و شعر،گرچه تو خیلی روی خوشی به آن نشان ندادی و تنهای صفحه موسیقی داخل اتومبیل همان است که من دادم و علی که یکبار با عجله هرچه بود ضبط کرده بود .
من عادت کردم که پناه ببرم به نوا و شعر و به چشمهای خیس و قلبی که بی قرار می تپد بگویم صبر!
همین که دعوت به مدارا می کنم خویش را، یعنی یک جایی در خیالم نگاهت سرک کشیده و به لبخندی همه غصه و دلتنگی و بی قراری را به سرانگشتان مهربانش پاک کرده.
من عادت کردم خیال کنم که تمام تلخی ها و بی قراری ها و غصه هایم لابد دلیلی دارند و تو اگر پشت دلیلش نشسته ای یعنی تلخی نیست، غصه نیست، پس نباید اشک باشد و اخم و ابرو درهم کشیدن.
که لابد یک روز آخر هفته ای می رسد که تو بیایی و روزی را بنامم کنی و هرچه بهانه و غصه و بیقراری را از چهره جهانم پاک کنی و بشوی خورشید و بتابی به روز ها و لحظه های زندگیم.
من عادت کردم به ایمان داشتن ، به خیال کردن آمدن آن روز خوب که تو بیایی و جاده و آسمان و ماه و درخت و باران و موج و دریا و آغوش تو...
آخ ... من عادت کردم به خیال کردن و این آخری دارد ذره ذره جانم را...
- ۹۶/۱۰/۱۱