از آه دلسوختگان
امروز آقای ح زنگ زد.
گفت دانشگاه محل کارش است.
بعد از احوالپرسی سی ثانیهای، خودش گفت من حرفهایم تمام شد و سکوت کرد.
منتظر بود لابد من حرف بزنم. که اگر قرار است کسی رابطه را تمام کند، آن آدم من باشم.
گفت اصرار من ناراحتش می کند و همیشه این من بودم که اصرار کردم و از اول معلوم بود رابطه ته ندارد.
خواستم بگویم چیزی که هنوز سر ندارد چطور ته داشته باشد.
گفت من بوقتش زنگ میزنم، حالت را می پرسم، مسیرم خورد سر میزنم، تصمیم ندارم ارتباطم رابا تو قطع کنم.
گفتم بله، بالاخره باید اقناع وجدانی هم داشته باشید. آن غروری که من آدم خوبی هستم، ک پیش خودتان نباید خدشه دار شود.
گفت ببین، شروع کردی چه ها گفتن.
این بار عقب ننشستم.
اگر رفتار او درد می آورد، کلام من هم بگذار درد داشته باشد.
گفتم دیگر تماس نمی گیرم، پیام هم نمی دهم.
گفت بهتراست ازاین بحث بیرون بیاییم و ادامه ندهیم، راه به جای خوبی نمی برد.
بنظرم اما برد.
دوسال قبل دوست داشت بغلم کند و ببوسد و حرف بزند و چهچه کند. حالا اما دلش نمی خواهد. حق هم دارد. فقه مرد مدار دست مردهارا باز گذاشته.
هرموقع دلشان خواست، می آیند. هرموقع که خواستند می روند. کسی هم حق ندارد بپرسد چرا؟!
- ۹۷/۰۲/۲۳