جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۲۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

زبان بریده به گوشه ای نشسته ام صم بکم

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۹ ب.ظ

حرفی برای گفتن نیست .حتی حرفی مناسب عنوان پیدا نمی کنم. اما همین را هم باید بنویسم . 
حال روحی خوبی ندارم ، درحالتی هم نیستم که کسی بیاید و کمکی بکند . 
حرفی ندارم و تلاشی هم نمی کنم . آدم وقتی تمام تلاشش را برای کاری می کند و دیده نمی شود ، خستگی تلاش در تنش باقی می ماند . بعد میشود دل شکستگی و بعد تبدیل میشود به حقارت . باعث میشود حس بدی نسبت به خودت داشته باشی . 
کارهایم را انجام می دهم ، کلاسها مرتب برگزار میشود . پیاده روی می روم و سفارشهارا به پایان می رسانم . غرولند نمی کنم و آه و ناله نمی کنم ، حتی بلند هم می خندم . 
در من اما چیزی شکسته ، که ترمیم نمیشود . بی نیازم از همه چیز ، و کاسه گدایی در دست گرفته ام . 
اما آنکه باید، توجهی نمی کند. دلم می خواهد روی نیمکت کنار پیاده رو بنشینم و بلند بلند گریه کنم ، اما مردم قضاوت خواهند کرد . من هم آنها را قضاوت خواهم کرد . آنها خرشانس ،گاو خدا ، گرگ باران دیده و مار زخمی اند .
در کف دستم دل و لغات جان می دهند و ...
دیگر خیلی دیر شده ، ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم که دیگر سراغمان را نمی گیرند . 


* وقتی که روح تلخ می شود، تلخ می ماند. کاری نمی توان کرد. تلخی انگ است، داغ است و مهر و نشانه ست. می ماند؛ می شود هویت انسان...
مد و مه/ ابراهیم گلستان/ نشر ر

  • Jahan Jan

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ق.ظ

به مرگ زیاد فکر می کنم . 
دست خودم نیست ، حالا یا از خمیرمایه شرقی غمگینی ست که نمی گذارد دو روز عمر برویم دنبال خوشی بیشتر ، یا از گذرعمری که به چله اش نزدیک میشود . 
به مرگ زیاد فکر می کنم ، اما مرگ ناگهانی را دوست ندارم. اگر همان موقع ها که خدا در حال ساخت من بود ، همان زمان که همه در صف دریافت لیست آرزوهایشان بودند و من غایب بودم ، از من می پرسید : خب بنده من ، دوست داری عزراییل یکهو بیاید یا دوست داری آماده باشی برای آمدنش؟ 
بی مکث خواهم گفت : میخواهم بدانم کی مرگم فرا می رسد . 
مرگ ناگهانی خوب نیست . 
آدم باید فرصت داشته باشد زندگیش را نظم بدهد . خیلی کارها باید انجام بدهد ، کارهایی که اضطراری نبوده ، اما با رسیدن وقت رفتن ، لازم الاجرا میشوند . کارهایی که پشت گوش می اندازی ولی هرروز فکر می کنیشان .
، یک وداع طولانی با آدمهایی که دوست داری . همانها که از بودنشان سیر نمی شوی ، از دیدن و بوییدن و بوسیدنشان . 
همانها که صدایشان را می خواهی تا ابد در گوش جان داشته باشی . بعد می ماند قسمت یادگاری ها . 
کتابها و مجسمه ها و شمع هایم . یا لوازم نقاشی و تابلوهایی که معنی خاصی دارد . دوست ندارم بعضی کتابها دست دیگران باشد . آنهایی که یادگاری روی صفحه اول دارند ، ولابلای برگهایش نرگس خشک شده و عکس . 
چند تابلو هم هست که می خواهم به آدمهای بخصوصی بدهم که وقت نبودنم ، یک لحظه ای سرشان را که برگردانند و نقاشی را ببینند، دریک غروب دلگیر جمعه یاد من بیفتند . 
بعد نوشته ها و پسوردهایت . بعضی هارا باید پاک کنی ،بعضی هارا هم باید بدهی دست صاحبش . همانهایی که نوشتی و نفرستادی . این نوشته ها خودشناسی است و چه کاری در کل ایام زندگی ات برتر از شناخت خودت ؟
بعد از همه کارها یک مهمانی بگیری و و همه آنها که دوست داری را کنارهم ببینی ، حرفهای خداحافظی و دم رفتن را ، سفارش های آخر و دوستت دارم گفتن هارا ، و اینکه آدم خوش شانسی بودی که این آدمهارا دیدی و شناختی وکنارشان زندگی کردی . 
کم کم شب به نیمه برسد و با همه خدا حافظی کنی در را پشت سر ببندی و بروی آن دنیا .


پیوست : هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم ، وقتی کسی دنیایش را عوض می کند و دیگر نمی بینیمش ، وگریه می کنم ، این گریه برای دوری از اوست یا حال خودم که دیگر لذت مصاحبت او را ندارم . 

  • Jahan Jan

همیشه

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

طرف دلتنگ
همیشه 
ما بودیم.


ایلهان برک

  • Jahan Jan

می خواستم دوستم بدارد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ق.ظ

آدم کم توقع خوبی بودم؛در همه آن روزها ، بیهوده خود را فریب می دادم . 

از خواب بیدار می شدم ،به او فکر می کردم و طوری زندگی می کردم انگار که در کنارم حضور دارد . کارمیکردم ، با خانواده می خندیدم ، آشپزی می کردم ، غذا می خوردم ، نقاشی می کشیدم و شب به تختخوابم پناه می بردم . 

اما در تمام آن لحظات آماده بودم با کوچکترین تلنگری به تمامی بشکنم ...

 تمام مدت خودم را گول میزدم . احمق بودم و فکر میکردم شجاعانه در انتظار بازگشت او هستم . 

برگشتی در کارنبود ، حقیقت این بود که قلب من عصر روز جمعه ای پشت صفحه ای ،که ایملش را نشان می داد هزارتکه شده بود . 

نمی دانستم چه باید بکنم ، چطور تکه ها را جمع کنم ، مثل آدمی زخمی به اطراف می خوردم ، باید جایی می بود که به آنجا پناه ببرم ... هرجا که باشد ...


  • Jahan Jan

تو فارغ و ما در اشتیاقت

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۴۹ ب.ظ

چندروز بیماری تبدیل شد به آنفولانزای کشنده ، آنطور که می گویند دم صبح ازشدت تب درحال مردن وسوختن بودم ، باحوله خیس و یخ پاها وسرم راخنک کردند ،که البته یادم نیست .

بدترین قسمت بیماری سردرد شدیدش است ، انگارکن مدام یک چماق می کوبند به سرت.

در حال خواب وبیدارعصر شنیدم ، وسط پاشویه دم صبح ،مادر مشغول تمیز کردن اتاقم شده ، که مبادا زنده نماندم ، ملت نگوید عه عه اتاقش چه بهم ریخته ست . 

با طبیب هم که دردم نداند رابطه خوبی ندارم . 

پس رو -به قبله دراز کشیدم ، یا بلند خواهم شد ازبستر ،یا جان -به جان آفرین تسلیم خواهم کرد .

دلدار بی میل و اشتیاق بعداز نامه نگاری تلخ هفته قبل ، مصرع فرستاده که « باهیچ کس نشانی زان داستان ندارم » 

مصرع راستش مرا یاد ماجرایی انداخت که: 

آقایی متنی در فیسبوک گذاشته بود که آن ور طنزم نشد جوابی ندهم . اینطور که گویا زن و فرزند را رها کرده وسالها دراتریش زندگی میکند .زن هم بعداز بلاتکلیفی غیابی ازهمسر گذاشته و مجدد ازدواج کرده بود . 

 وکیل که اطلاع داده بود ، مرد شاکی بود که چرا زن اطلاع نداده و چراصبر نکرده و حالا میخواست زن بلندشود فرزند را ببرد آن سر دنیا که پدرش را ببیند . درآخراضافه هم اضافه کرده بود ، حالا من به درک به خاطر خود بچه باید بیایید اینجا که بچه بی پدر نماند. 

من هم نوشتم : آدمی که چهارسال از زنش بیخبرباشه ، همون بهتر که طلاقش بدن ، زحمت ندادن بهتون ! 

حالا هم حکایت دلستانی است که نشانی ندارند ازش، همان بهتر که بی نشان بماند . 


اما جوابی نمی دهم . دلم نمی خواهد چیزی بگویم . فقط بیشتر غصه ست که می خورم...

  • Jahan Jan

درمذمت این اشتیاق تسلی ناپذیر

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ

باید اعتراف کنم آن‌چه بیشتر اوقات در ادبیات عشقی بزرگ تلقی می‌شود، درواقع شیدایی است. 

هر دو رمان آنا کارنینا و مادام بوواری درباره‌ی شیدایی‌اند. آنا کارنیناهای این زمانه اما در زندگی واقعی، بعد از دو سال ازدواج با ورونسکی خود، خودشان را زیر قطار پرت نمی‌کنند.



در میانه‌ی امنیت و ناامنی --- ایوان کلیما

  • Jahan Jan

من او را دوست دارم

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ب.ظ

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟

وچقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟ 

آنا گاوالدا 

من او را دوست داشتم 

  • Jahan Jan

که رنج خاطرم ز جور دور گردون است

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ق.ظ

لباسهایم را کم کردم . 

آب دستشویی را گرفتم روی پاها تا مثلا پاشویه شوم. فکر می کنم آتش دل را کجا پاشویه کنم . 

تلاش می کنم فکر نکنم. اما بقول آن متفکر همین تلاش کردن برای نفکریدن ، خودش اصل فکر است که می کنی.

 می آیم اینجا را بازمی کنم -به نوشتن ، آن یکی وبلاگ نمی نویسم. فعلا و احتمالا تا مدتها . 

آخرینش دوجمله به طنز بود ، بگذارهمان بماند .

مثل نگاتیف فیلمی که در یک لحظه خوب قطع شده و دنباله ندارد . یا انتهای خوب یک فیلم که بقیه ندارد . همان قسمت خوبش قطع میشود و تمام .

فکر می کنم آدم خوب نیست یکهو بمیرد. 

من دوست ندارم بیخبر بمیرم .

خیلی کارها باید انجام بدهم . تکلیف خیلی چیزها را باید روشن کنم .

خیلی چیزهای دور ریختنی هست . ازبین بردن ها ، یادگاری ها ، دوست داشتنی ها که دلت نمی خواهد همینطور بماند .یا دست هرکسی بچرخد . 

مثلا کتابها. یا نقاشیهایم و شمعها و مجسمه ها ... و گلدانها و گلهایم .

بعد می ماند وبلاگ ها و نوشته ها و ایمیلهای فرستاده نشده . پسوردها  یی که باید پاک کنی و نامه هایی که باید بفرستید . 

بعضی یادگاری ها باید بماند دست همانی که با او خاطره داری . و عکسها ... 

تنها چیزی که نمی توانی تقسیمش کنی خاطراتی ست که با تو -به خواب و خاک می رود .

  • Jahan Jan

منم بیمار و دل بیمار دیگر

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۰ ب.ظ

بنظرم کل استخوان و مفاصل و پوست و ماهیچه و رگ وخون که میشود جسم را، روح سرپا نگه می دارد .

چند روزی که خوش نیستم ،که دراصل میشود سه روز ، گرچه خودم را با کارهای سرگرم کننده  مشغول کردم و تنها نماندم ، اما در انتها ، تب کردم و نفس کشیدن سخت شده برایم. سرما نخوردم ،  اما ریه هایم خس خس می کند ، توان انجام کار ندارم و حتی یومیه هایم از ظهر تعطیل شده ،بس که بی حالم.ت ب دارم و چشمهایم درد می کند ...


اینها را گفتم که بگویم روح غمگین باشد ، بدن دیگر حرف گوش نمی دهد ، مثل آیینه ای منعکس می کند هرچه در نهانگاه جانتان می گذرد.

  • Jahan Jan

اندر دل هیچ کس نگنجیم

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

همه کارها که کردم

مقدمه ای بود برای  رسیدن به 

هیچ .



خاطرم مکدر است 

مکدر این سکوت . و مکدر کارهایی که کردم و نتیجه ، همه هیچ بود . 

  • Jahan Jan