جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

درباب دریوزگی نسوان

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

پررو و پوست کلفت من هستم که شب پیامک می فرستم :« سلام با اینکه یک نمه قهرم  اما چون پوستم  کلفته و پررو هستم میشه برام یک خرس عروسکی خاکستری مودار و یک بسته شکلات بخرید؟!» 

آدم سنگدل و طنز هم  ایشون هستند که عکسش را ارسال می کنند و ایمیل با موضوع « خرس خاکستری ارسال شد » 

  • Jahan Jan

یکدم درآغوشم بگیر

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

اوضاع عاطفی نسل نسوان کلا طوری می گذرد که بالاخره باید هفته ای یکبار به یک شاغلام یا مش رجب پول بدهیم بیاید موهایمان را نوازش کند ، بغلمان کند ، که نپوسیم 😕

  • Jahan Jan

روز عشاق

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

کلا مدل « آقاش» یجوریه که نه ولنتاین داریم نه سپندارمزگان ! 

می تونیم ایام فاطمیه و محرم صفر و در شادیها نیمه شعبان و اینها رو تبریک و تهنیت بگیم !

خیلی هم جدی!!😞

  • Jahan Jan

این اقبال نگر

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۲ ب.ظ


آدم اگه قراره تو زندگی شانس داشته باشه ، اول باید از پدر مادر شانس بیاره ، اگه آورد که هیچ ، اگه نیاورد از هیچی شانس نمی یاره.
به هرجا هم که برسه و موفق بشه ، موفقیتش مثل توسعه نامتوان می مونه .

میشه یه آدم با سر بزرگ یا دست و پای دراز و بدن ناقص .
یه همچین چیزی ..!

  • Jahan Jan

از نامه هایی که نمی نویسم ۲

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

«ح» عزیزم . 

امیدوارم که خوب و سلامت باشی . 

لازم نیست بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است و چطور جگر بدندان گرفته ام ، تا حرفی نزنم و چیزی نگویم که ناراحت شوی. 

روزهای تلخ تر از زهر میگذرند ولی تمام نمی شوند . هنوز ادامه دارند و آین بیشتر مرا آشفته می کند . من از اینکه هرصبح بیدارشوم و پیغامی از تو نداشته باشم می ترسم .از اینکه خبری از تو که به مژده دیدار دلم را شاد کنی ،نداشته باشم می ترسم . وهمین ترس مرا نا آرام می کند . عصبانی و دلشکسته و تلافی همه را با داد و فریاد و بی حوصلگی و بداخلاقی به دیگران پس می دهم . 

امید داشتن در زندگی آدم را به دنیا وصل می کند ، ولی ماههاست که در دریای ناامیدی بیهوده دست و پا میزنم...می ترسم که یک روز بدانم دیگر قرار نیست ببینمت...خودم یقین می دانم که آنوقت زنده نخواهم ماند و دست از زندگی کردن خواهم کشید...

دیشب مصاحبه با ابراهیم گلستان را تماشا می کردم. 

نمی دانم چرا فروغ و ابراهیم گلستان انقدر برایم آشنا هستند . شما البته گلستان منید ولی تردید دارم که من فروغی در زندگیتان باشم . 

ماجرای نامه یادتان هست؟ همان که برایتان نوشته بودم برای گلستان نوشته بود « چقدر دوست ،دوست ، دوست دارمت» و من در مصاحبه دنبال سوال خودم بودم . که مرد در پاسخ این عشق و جوشش به زن چه گفته بود؟

مرد از جواب طفره می رفت . فقط یکبار گفت من هم در برابر آن همه ابراز عشق و علاقه گاهی گر می گرفتم ...

این مصاحبه عجیب -به مذاق شنونده ها و بیننده ها خوش نیامده . نقدها شد گلستان و فروغ خیلی قربانی تصور شد . من اما به تاریخ فکر می کنم که هنرمندان و نویسندگان زیادی ، الهامشان زنی بود که برای او نوشتند و سرودند ، حالا اگر مردی آنقدر وزنه ای بوده و شده الهام یک زن ، چیز بدی نیست ، آفرین هم دارد که صاحب سبک و سخن و شخصیت بوده و توانسته باعث رشد و تغییر یک زن باشد ....

 

آه راستی یک خاطره هم خواندم در باب توضیح شما درباره اظهار علاقه آقایان با پیاز و سیب زمینی. اصل مطلب این بوده که یکبار نیما از سیمین دانشور پرسیده بود که جلال چه می‌کند که اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین کنم... 

سیمین دانشور: من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می بینید این همه زحمت می کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه ی من چقدر ستم می کِشی.

جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می دانید. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند.

نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟

گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمی دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یک حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.

نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می خرد.

پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده اید؟ پیشانی اش را؟

نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه.

گفتم: خوب حالا اگر میوه ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …

نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.

حالا نگو که آقای نیما می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟

نیما باز هم می گوید که خانمِ آلِ احمد گفته.

عالیه خانم آمد خانه ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد.

من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟

گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیه ی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز)

 

پیوست : حالا چند کیلو برایم پیاز می خرید ؟ 

حرفها و گلایه زیاد است ولی شکایت ازتو به تو بردن هم سودی ندارد . 

مراقب خودت باش 

به امید دیدار 

 

  • Jahan Jan

جمعه

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ

امروز از ساعت ۲ ظهر یکسره گریه کردم تا ساعت ۷ که خوابم برده بود . 

حالا هم یک جفت پلک متورم و سرخ و دماغی پف کرده دارم . سرم بشدت درد می کند . در اتاقم را بسته ام و هیچکس حتی مادرم که قانون دربسته درباره خودش را به هیچ میگیرد ازنزدیک اتاقم هم رد نشده اند. بعدازنماز ظهر یک نماز طولانی خواندم برای خودم ، ولی حین زمزمه اذکارش هم به بیهودگیش واقف بودم. به بیهودگی تلاش و خواستن و گفتن و هرچیزی که باعث موفقیت و رضایت است.

موقع خوردن چای  هم سر اختلاف خرید ماهانه دیشب سرحرف مسخره ای که مادرم گفت جروبحثی راه انداختم و گفتم فکرکن من مردم و نیستم ،دختری به اسم من نداری ، انقدر برای هرچیز کوچکی از من توضیح و تشریح نخواه. 

آستانه تحملم پایین آمده و منتظرم مثل خیلی از آدم های جهان سوم معجزه و اتفاق خارق العاده ای زندگی ام را تغییر  دهد. چون آدمهای جهان سوم می دانند صرف تلاش کردن برای داشتن زندگی دلخواه کافی نیست.

زندگی انگار چیزی جز دست و پا زدن مزبوحانه آدم نیست در دریاچه ای پر از نکبت ، و آنهایی هم که معتقدند« زندگی زیباست » یا دنیا باآنها بهتر تا کرده و یا داخل خانه شان با راحتی و بدون دغدغه ،نشستند به تماشای دست و پا زدن دیگران.


  • Jahan Jan

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما؟

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ب.ظ

ندانستن و بلد نبودن بعضی مناسبات اجتماعی و واکنش نشان دادن به بسیاری کنش ها مرا گیج و مستاصل می کند. 
خیلی اوقات فکرمی کنم به  عمری که یکسره در خلوت و بطالت گذشت ، وهراز گاهی ازغار تنهایی بیرون رفتن و بعد دل میان دست به زاری بازگشتن به تنهایی ، همه از نابلدی مناسبات بین آدمها است . 
با آین همه سن هنوز نمی دانم بعد از ده روز بی مکالمگی و سکوت ، حالا که بعداز چهارماه اثری از خودش در دنیای مجازی بجا گذاشت که هیچ سرش به من ربطی ندارد چه کار باید بکنم ؟ 
مثل همیشه بروم و پیغامی بگذارم ،یا سر قرارم باخود بمانم ...
از انتظار متنفرم ، از استیصال بیشتر ... راهی به من بنما ای دوست ....


یک جاهایى از زندگى هست که دیگر کارها از دستمان خارج است. همان جاهایى که تمام تلاشمان را کرده ایم و دیگر باید منتظر چیزى باشیم همچون تقدیر، شانس، یا نیروى برتر و تو اصلا بگو خود خدا. 

همین جاها، درست همین جاها دلم مى خواهد خودم را رها کنم و خواب او را ببینم و هرچه که شد تعبیرش کنم به دیدار...

  • Jahan Jan

آدمی فقط برای خودش مهم است؟

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ

داستانی از دوران یونان باستان وجود دارد به نام « سقوط ایکاروس» که اشاره ای است به غرور انسان و اینکه از یادش می رود چقدر می تواند ضعیف و شکننده باشد. در اسطوره شناسی نیز اغلب اشاره ای است به دوری جستن و حفظ فاصله از حقیقت که باعث سقوط و مرگ انسان میشود .

پدر ایکاروس صنعتگری ماهر است که دستور ساختن یک باغ هزارتو در یک جزیره به او می رسد. ایکاروس و پدرش بعد از ساخته شدن باغ هزارتو، در همان جزیره حبس می شوند. پدر ایکاروس بالی از پر پرندگان و موم  می سازد که می تواند آنها را از جزیره فراری دهد. ایکاروس به حرف پدرش گوش نمی دهد که گفته بود مواظب باش به خورشید نزدیک نشوی چون مومِ بالی که درست شده ممکن است ذوب شود. ایکاروس با سقوط در دریا، کشته شد.

نقاشی های بسیاری از این مرگ دلخراش کشیده شده است  اما نقاش دوره رنسانس پیتر بروگل طو دیگری این حادثه را ترسیم می کند تا معنی جدیدی به این واقعه بدهد.

نقاشی بروگل که نامش « سقوط ایکاروس در یک منظره» می باشد جزیره و ساحلی را ترسیم می کند که آدمها، مشغول گذراندن روزگار خود هستند. تنها اشاره ای که به ایکاروس و مرگش می شود  بخش کوچکی از بدن ایکاروس است که در گوشه ای از دریا، کنار یک کشتی، در حال غرق شدن است. اتفاقی که با بی اعتنایی کامل اهالی جزیره روبرو می شود. زندگی بی هیچ درنگی ادامه دارد.

دیدن این نقاشی زیبا بینده را وا می دارد ا. خود بپرسد  چرا هیچ  واکنشی برای این مرگ غم انگیز ایجاد نمی شود؟ چرا ایکاروس و سقوط دلخراشش، توجه چوپان و کشاورز را جلب نمی کند؟

 آیا بودن یا نبودن ما، اصلا مهم نیست؟ ایا نقاش ششصد سال پیش می خواسته است بگوید سقوط و مرگ شما برای هیچ کس مهم نیست؟

  • Jahan Jan

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ق.ظ

اول : بالاخره زندگیست دیگر ...
شادی ما از قطعی کانال فارسی وان و مظاهری دکتر شهیر ایرانیان مقیم لس آنجلس که مادرم از صبح روزی چهار مرتبه تکرار برنامه هایش را نگاه می کرد ،دیری نپایید ...
حالا یک کانال پیدا کرده که مراجعان مظاهری همین جا هم زنگ می زنند و مولانا تفسیر می کنند و وصلش می کنند به تجربیات آبدوغ خیاری زندگیشان ...اسمش هم هست گنج حضور یا ظهور یا هرچیز دیگه!


دوم: دیروز در بازار رشت، دو نفر که ظاهرا ترنس بودند ،با لباس مردانه و آرایش غلیظ و گیس بلند بافته و کلاه بره ، راه می رفتند و بلند بلند می خندیدند، حاشا اگر ما اونطور بلد باشیم لوندی کنیم . 

چیزی که من را تکان داد نگاه پسر سیزده چهارده ساله ای بود که دیدن پارادوکس لباس/ظاهر/باطن دو نفر مبهوتش کرده بود . دهانش باز مانده بود از تمام تصوراتی که تا حالا از مرد/مردی/مردانگی داشته .



سوم : دیشب خوابش را دیدم . آمده بود و من قهر بودم . دلگیر هم بودم ... 
المن های خوابم : تو ،من ، ماشین، بندرانزلی، ایست بازرسی، دستگیر شدیم ، قرآن قسم خوردم که مرانبوسیدی چون قهربودم باتو .
  • Jahan Jan

دل را گره گشای نسیم وصال توست

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ ب.ظ

اول: دلم می خواهد بروم سمرقند.بعدهم بخارا .بعد ترهم عشق آباد و تفلیس، بعد هم قونیه که عثمانیها میگویند « کنیا» (به ضمه ک) . واستانبول و بغداد. حالااگر بپرسند که ربط این شهرها به هم چیست ؟ باید بگویم شاید ربط سیاسی نداشته باشند ، اما ربط معنوی و تاریخی حتما دارند. 

حتما دراین شهر ها گذشته یک جایی باقی مانده، آنطور که چندسال قبل وقتی مقبره شمس رادیدم و شاخ قوچ ها ی شکار شده که بالای مقبره چسبانده بودند ، فضای چند قرن پیش حضور داشت و انگار هوا،هوای دیگری بود ، یا وقتی دشت چالدران را درمیان آفتاب غروب نگاه می کردم ، توگویی صدای چک چک شمشیرها بود که  می شنیدم. فکرمیکنم بخارا و سمرقند و عشق آباد و تفلیس و... هم همان حال و هوا را تجربه خواهم کرد. 



دوم: پیشترها کتاب‌ها و داستان‌ها ، جهان را به من شناساند که بدانم دنیا‌های دیگری هم هست ، آدم هایی که  جور دیگری زندگی می کنند ، جور دیگری فکر می‌کنند. که حیات را و زندگی را با قصه یادم دادند. حالا اما آن دنیا‌ها را زندگی کرده‌ام ، با آن آدم‌های دیگر حرف زده‌ام ، خندیده خندیده‌ام  و گاهی بیشتر ، مثل آن‌ها فکر کرده‌ام. آنها بر جزئی‌ترین و خصوصی‌ترین رفتار‌هایم ، حتی بر روزمره‌گی‌هایم سایه انداخته اند.

مدتهاست کتاب نخواندم، آنطوری که قبلا می خواندم. آنطور که تشنه به جستجوی عشق و شجاعت وتعهد و زندگی ورقهارا برمی گرداندم.آنطور که از میان کلمات ونگاه ها و سکوتها و نامه ها باید می دانستی ، چه می 

گذرد بر جان آدمی.

امروزها دلم کتاب‌ می خواهد و داستا‌ن‌هایی لبریز از قطعیت انسان .دلم جمله‌های بی پروا می‌خواهد ، پر از 
زیبایی‌های بی چون و چرا ، بی حرف و حدیث ، دانایی‌های بی بدیل، توصیف‌های بی دریغ.

باید بردارم نامه  بنویسم برایشان ، که  آقای تولستوی ، خانم گینزبورگ ، آقای گونترگراس ،آقای بل ، خانم شفق، خانم
 گاوالدا ،خانم وولف ، آقای ایشی گورو، آقای استر ، خانم پلات ، آقای همینگوی ، آقای رولان ، قصه‌هایتان را همان‌طور که خوانده بودیم زندگی کردیم ، از اول تا آخر ، زندگی‌مان شبیه داستان‌های شماها شد .
حالا لطف کنید کمی معشوق را پررنگ تر توصیف کنید ،وگرنه همه چیز از دست خواهد رفت .



سوم: در افسانه‌های ژاپنی نخ قرمز رنگی هست که سرنوشت دو آدم را به هم گره می‌زند. دو آدمی که نخ قرمز دور انگشت کوچک آن‌ها را به هم پیوسته است، حتما همدیگر را ملاقات می‌کنند و نقشی در زندگی هم بازی می‌کنند. این نخ جادویی ممکن است کش بیاید یا پیچ و تاب بخورد اما هرگز پاره نمی‌شود.
موسوبو به ژاپنی معنای گره و پیوند را می‌دهد. وقتی با کسی ازدواج می‌کنی به او گره می‌خوری. روی هدیه‌هایی که به دیگران می‌دهی را بندهایی تزیین می‌کنند که به شکل‌های زیبایی گره خورده‌اند. در واقع با این گره‌ها آرزو می‌کنی با آن که هدیه را می‌گیرد گره بخوری. 
در سرزمینی که مردم اغلب در چشم هم نگاه نمی‌کنند، گره خوردن نگاه‌ها نشانه قوی‌ای است بر میل به پیوندی عمیق‌تر.
  • Jahan Jan