جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

ایام شمایید و نوروز شمایید

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ

دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جا‌به جا می کنم
مثل دانش ‌آموزی که مشقش را در دفتری تازه پاک نویس می کند
صدای تو، عطرتو، نامه ‌های تو
و شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی ‌کنم بر برگه‏ تقویم آخرین روز سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می‌ چرخانمت

...

نزار قبانی 




  • Jahan Jan

لب اگر باز کنم باتو سخنها دارم

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ

بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند...


اگر فکر می‌‌کنید این سالی‌ که گذشت، گذشت، اشتباه می‌‌کنید. نه‌ نگذشت. هیچ سالی‌ نمی‌‌گذرد. تقویم‌ها ورق می‌‌خورد، اما سال نمی‌‌گذرد. همه این گذشته‌ها یک جا انبار می‌‌شود. روی هم انباشته می‌‌شود. طبق طبق، لایه لایه، تلنبار می‌‌شود. همه آنها که دستشان را گرفتیم، حالشان را پرسیدیم، دل‌ به دلشان دادیم، یک جایی دستان ما را می‌‌گیرند، حالمان را می‌‌پرسند، دل‌ به دلمان می‌‌دهند.

 آنها که فریب‌شان دادیم، یک روز مچمان را میگیرند، آنها که بی تقاوت از کنارشان گذشتیم یک روز بی تفاوت از کنارمان میگذرند، انها که فراموششان کردیم به وقتش فراموشمان میکنند.

واقعیت این است که گذشته یقه‌ ما را رها نمی‌‌کند.

امسال که گذشت، این را از همین اول سال بعد یادمان باشد...

  • Jahan Jan

از زندگانی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

پنج شنبه غروب قرار بود با دخترها برویم کافه و اختلاط کنیم و عکس بگیریم ، قرارتر هم شد که تا ظهر مرا برساند . اما از رامسر بحث نهار بود و من هم از رستوران های مازندران بیزار ،از غذاها بیزارتر .

ساعت یک ظهر ، سالن شلوغ رستوران که راهنمایی کردند طبقه بالا دیدم دو ردیف تمام میزهارا چسبانده اند به هم و دو طرف صندلی و پسر بچه ها و دخترها حدود نه سال تا چهارده سال ،همگی با چهره های غمگین و عبوس ،بدون شیطنتها و خوشمزگیهای خاص این سن که به ترک دیوار هم می خندند ، در سکوت غذا می خورند . 

زیر چشم نگاهشان می کردم ، حتی با هم حرف نمی زدند و نمی خندیدند . همه هم یکدست یک مدل پلو و کباب داشتند و دو زن و دو مرد کارمند ، با لباس معلوم کارمندی ، کت شلوار بد رنگ و بی آراستگی خاص ، کنارشان داشتند غذا میخوردند و حرف می زدند . 

فهمیدم بچه های یک پرورشگاه هستند . 

 میگفت : بچه های پرورشگاه عاشق غذاهای خانه اند ، سبزی کوکو ، الویه، سیب زمینی کوکو ، آش ، ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی ، و از کباب متنفرند . ازبس که خیرین به فکر خودشان کباب می دهند و مایه میگذارند ، ولی کاش به جای آن وقت می گذاشتند و می پرسیدند ، شما چه دوست دارید ؟ 

... غذایمان تقریبا دست نخورده ماند ، این صحبت ، دیدن این بچه ها ، حتی نطقمان را کور کرد . 

 همیشه بدترین حالت برای آدمیزاد را استیصال از ناتوانی در برابر رنج همنوع دیگری می دانستم ، باز هم همان را می دانم .



پیوست : آیا آدم می تواند از رنج های دنیا فرار کند ؟ 

  • Jahan Jan

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

اول : یک گفتگویی روایت شده در کتاب، گفتگویی در بهشت بین بهشتیان. جایی که از هم می پرسند که چه شد بهشتی شدید؟

جواب می دهند که ما در دنیا دلسوز اطرافیانمان بودیم (انا کنا فی اهلنا مشفقین). 
آدمی که دلش برای کسی نمی سوزد، آدمی که دلواپس هیچکس نیست، آدمی که مشفق دیگری نیست، دروغ می گوید که دین و ایمان دارد.

 

 

دوم: آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ

شفایی اصفهانی

 

 

سوم : حرف باد هواست ، نه نخ دارد دنبالش را بگیری ،نه زنجیر دارد که جایی وصلش کنی به قفل و با خیال راحت بروی .

حرف باد هواست ، به خصوص اگر بالای منبر ، پای منقل و توی بغل گفته شده باشد . 

حالا که تکنولوژی انقدر خانه خراب کن و آدم خراب کن شده ، اگر عشقی یا دوستی یا رفاقتی دارید و اغلب قول و قرارهای را به واسطه همین تکنولوژی رد و بدل می کنید ، یک کپی از همه حرفهایتان داشته باشید. 

بعد از چند سال که برمی گردید می بینید ، چه خواستید و چه شد . چقدر برای خودتان یا خودش ،کوتاه آمدید ، چقدر قانع بودید ، چقدر خودخواهی کردید و ... 

دنیا، دنیای اسناد است ،حالا گیریم ضمانت اجرا ندارد .

 

 

چهار:گاهی وقت ها پیغام گذاشتن بی فایده است، تکست و اس ام اس و ایمیل معنی ندارد. این جور وقت ها باید نشست روبرویش، چشم دوخت در چشمهایش، به آرامی نفس کشید و کلمه کلمه حرفهای در دل مانده را گفت. رودررو، بی تعارف و از ته دل. مستقیم و بی واسطه، صریح و صمیمی. 
گاهی وقت ها چاره کار همین است.

  • Jahan Jan

حوصله شرح قصه نیست...

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ

بچه که بودم و تنبیه میشدم مدتها طول می کشید به حالِ عادی برگردم ، یعنی بازگشت کنم به آن حال و هوای بازی و نشاط و بیخیالی بچه گانه ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.

بسی احمقانه وسنگدلانه است که بزنی پشت دستِ یک بچه و بعد بگویی حالا بیا بلبل زبانی کن و بخند و شادی کن و ادامه بازیت را انجام بده!

چون حداقل من ربات نیستم و آدمم و وقتی آدم جاییش درد میگیرد ، یا وسط احساسش را یک نفر چنگ می زند و جای پنجولش می ماند که با پودر و سرخاب و سفیداب هیچ رقمه نمیشود پنهانش کند ، نمی شود درگیرش نشد  و یا دردش را ابراز نکرد .

 لالمانی من به نوشتن هم تسری پیدا میکند ... یعنی نوشتن یک قاشق دلِ خوش هم می خواهد که از ما دریغ کردند ، و با ناخنهایی به تیزی یوزپلنگی که اخیراً قطعه قطعه شد در چهار ولایت آنطرف ، روی صورت احساس و میل و رغبت و خوشیمان پنجول کشیدند ...  توفیرش آنجاست که سنگدلانه و احمقانه نه تنها نمیگویند بیا  بازی و بلبل زبانی کن ، که مخاطب را انتقال  (دایورت ) می دهند به ناکجا آباد و باخیالی راحت می روند سراغ زندگیشان .

نوشتنم نمی آید ...

  • Jahan Jan

در جستجوی زمان از دست رفته

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ب.ظ

زمان، آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم، ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست.


"مارسل پروست"




این هم سرنوشت من است
که دنیا را بگردم بدونِ تو
چه مى شود کرد
...

ناظم حکمت | از کتابِ دنیا را گشتم، بدون تو
ترجمه: احمد پورى | نشر مرکز

  • Jahan Jan

همه هیچ

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ

یکشنبه 1اسفند 95

امروز ظهر به او تلفن زدم . دیشب جواب دوتا پیام محتوی ده سوال را درسه کلمه "سلام خیلی ممنون" جواب داد .
از قایم باشک بازی خسته شدم . از نقش زن صبور و بی غرولند بازی کردن هم همچنین .
از انتظار متنفرم . از معلق ماندن و تعلیق هم . یک رابطه که در بهترین حالت سه چهار ماه دو روز وقت بگذرانی این همه عشوه و نه من نمی تونم ندارد. 
سرکلاس مدرسه بوده و جواب نداد ، پانزده دقیقه بعد زنگ زد و من هم خیلی ناگهانی علت کمرنگ شدن این روزهایش را پرسیدم .
تا امروز همه بهانه ها را آورده بود الا مردنش ، دربرابر صراحت کلام من حتما فرصت غنیمت شناخته و گفت راستش هربار به خوودم رجوع میکنم میبینم کار همیشه بوده ، اما درونم احساس گناه دارم و آمادگی ندارم برای دیدار.
می پرسم چرا ؟ بعد از نزدیک سه سال به این حس رسیدید؟
ارزشش را ندارم ؟ با خودتان میگویید حالا دوسال بودیم بس است و ... 


میگوید نه ، اینطوری ها هم که میگویید نیست .
میگویم خب اگر اینطوری ها که من میگویم نیست ،شما بفرمایید پس چطوریهاست ؟
بلند میخندد و میگوید تو باید یک روانشناس روانکاو میشدی تا بنشینی با مردم حرف بزنی و هرچه پنهان درون دارند بریزی بیرون .همان ماجرای اره که بهت گفته بودم و تو در هرفرصت مسخره ام میکردی ...

فکر میکنم عجله میکنم و میترسم اطرافیانم صدمه بخورند. 

قطعا منظورش من نیستم .


بعد هم درخانه شان را زد .خداحافظی کردم .


توی ذهنم زنی با لباس نخی و روسری ،مثل زنهای فیلمهای تلویزیون وطن دررا باز میکند و خسته نباشید میگوید .
چراغ ذهنم خاموش میشود .
برایش پیام میدهم که یک پرسشنامه میفرستم شب موقع رسیدن خانه پرکنید من هم از آشفتگی ذهنی بیرون بیایم .
سوالها پخش و پلا هستند . مثل ذهن من . از مساله مالی تا فکر اینکه به جدایی فکرمیکند یا نه .
درآخر میگویم هرگز مسخره اش نکردم ولی تشبیه من به اره در زندگی اش مسخره کردن من بوده و هربار با تکرار این موضوع امیدواربودم تشبیه بهتری بکند.
اگرهم تصمیم گرفتید به جدایی یکبار برای یکی دوساعت قراری بگذارید ببنمتان ، خداحافظی کنم و بروم .
جواب ایمیل را میدهد ، که پیامتان را دیدم ، امیدوارم یکبار سرفرصت که فکرم جمع و جور است پاسخ بدهم .
درحال تعلیق، کاری است که او میکند .

پیوست : به تمام زنهایی که به همسران ، نامزدها، دوست پسرها، عاشق هاشان خیانت کردند، پیچاندند، دور زدند، تیغ زدندو ... خرده ای نمیگیرم .
بلایی سر آدمهایی که دوستتان دارند نیاورید تا تبدیل به خانم هاویشامی شوند که عمرو ثروت میگذارد که دل مردها را بشکند و خونشان را در جامی ریخته و سر بکشد!


این همه نبشتم تا ثبت روزگار بماند 

  • Jahan Jan