جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تذکره الاولیا

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

 گفت: غریب آنست که او را از اقربا و پیوستگان خویش وحشت بود، و با ایشان بیگانه باشد.
- ذکر ابوحمزه خراسانی

وگفت : اگر دوزخ مرابخشند ،هرگز هیچ عاشقی نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صدبار سوخته است . 
سایلی گفت :اگر آن عاشق را جرم بسیار بود اورا نسوزی؟
گفت :نی ،که آن جرم به اختیار نبوده است ،که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری .
-ذکر یحیی معاذ رازی


و نقل است که گفت : یک روز دلم گم شده بود ، گفتم الهی دل من باز ده.
ندایی شنیدم که یا جنید ،ما دل بدان ربوده ایم که با ما بمانی ، تو باز می خواهی که باغیر ما بمانی؟
ذکر جنید بغدادی

  • Jahan Jan

شب فراق که داند که تا سحر چند است

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۰ ق.ظ

فراق ، چهار حرف دارد. واژه ای ساده و کوچک ،با وزنی سنگین و هولناک.

آدم می ماند که این چهار حرف ساده از کجا یاد گرفت تازیانه به دست در دالان های تاریک ذهن تو بگردد و سر بزنگاه خلوتت هجوم بیاورد وبرود جا بگیرد پشت پلکها ، لابلای دستهای خالی ات ، مقیم  پیشانی و شقیقه ات شود و عذابت دهد ،آنقدر که شب نگذرد و بوی بغض و دلتنگی و بی خبری بدهد نفست ،بس که در سردابه سکوت و دلتنگی گم شدی .

این ابتلا از کجا میان جانم نشست که حالا دراین روز بلاخیز شده ام کشتی غرق شده در مجاورت ساحل ، که سهم دیگران تماشاست و سهم خودم ناتوانی . 

این فراق ، با همان چهار حرف ساده، اما برای مبتلا به دردش حرفها دارد که شنیدنش از عهده اغیار خارج است و گفتنش با آنکه دور است،چیزی نیست جز پریشانی ،که پنهانشان می کنی در گوشه های خلوت جان ،تا ذخیره هیزم اندوه باشد به وقت نیاز.


به روی ماه آن بیخبر از ما ،ای ماه عزیز ،برسان بوسه ما .

  • Jahan Jan

بیا

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

بشارتی به من از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟

حسین منزوی

  • Jahan Jan

خداحافظ گری کوپر

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۵ ق.ظ

از همین می ترسم که به کسی یا چیزی عادت کنی اون وقت اون کس یا اون چیز قالت بذاره . اون موقع دیگه هیجی برات باقی نمی مونه . می فهمی چی میخوام بگم ؟ ...از کسایی که می ذارن می رن خوشم نمیاد واسه همینم اول از همه خودم میرم اینجوری خاطر جمع تره !


  • Jahan Jan

خاطره

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

نشسته بود اخبار نگاه میکرد . 

ظرفها را شسته بودم ، چای دم کرده بودم داخل قوری و میوه های شسته را گذاشتم داخل بشقاب و نشستم کنارش.سرم را گذاشتم روی گودی میان بازو و سینه اش. عطرش را کشیدم داخل ریه هایم . 

دستش را دورم گرفت و پیشانیم را بوسید . 

زمان آنجا ایستاد...

  • Jahan Jan

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ

برای منی که بزرگترین عشق زندگیش را در دنیای مجازی یافت ،نقد این دنیا و گفتن از بدیهایش کمی مسخره است . 

راستش پیداکردن شما بزرگترین شانسی بود که در  طول زندگیم  به من اعطا شد البته بجز  داشتن چال کنارلبهایم که دوستشان داری و موقع بوسیدن آنجا را بیشتراز لبهایم می بوسی.

فکرهای زیادی داخل ذهنم هستند ،  خودم می دانم که هیچکدامشان به درد نمی خورند . چون کاری درجهت منافع من از پیش نبرده اند . فکر کنم باید یک دفتر حافظ مدافع ، خودتان برایم تاسیس کنید . 

دیگر اینکه یادم نمی آید این اواخر دلم برای چه کسی خیلی تنگ شده است، بجز شما . حتی افکار جنسی ندارم . یعنی غیر از دستهاتان که غیبتش مرا چون یهودای آواره ، سرگردان این شهر کرده است ، و شانه تان که سرم را بگذارم رویش و صدایتان را گوش کنم و عطرتان را به سینه حفظ کنم ، میل دیگری در من نیست ،حتی دلتنگی .

با شما که هستم دلم برای هیچ کس تنگ نیست . حتی مادرم که فکر کنم تنها آدم قابل تکیه برای من است . 

شما؟ 

راستش هنوز نمی دانم میشود تکیه کرد یا نه . 

یعنی اصلا آدمها بایدبه عشق زندگیشان تکیه کنند ؟ یا تکیه کردن اولین قدم برای نابودی یک رابطه بین زنی است که عاشق مرد است و مردی که نمی دانم زن را یکخرده دوست دارد یا نه . 

چرا نوشتم نمیدانم ، چون آخرین بار که پرسیدم «هنوز هم من نفحات صبح زندگیتان هستم » جواب ندادید . 

این جواب ندادن هاتان مثل توبیخ معلمهاست که دانش آموز را شرمنده و سرخ می کند و تا چند روز آدم دلش نمی خواهد خودش را در آینه ببیند چه برسد دیگران  نگاهش کنند . 

خوب یک مرد باید بلد باشد حرفی به زن بزند که هم دروغ نباشد هم زن را خوشحال کند . چون زن هم ربات نیست و مثل باقی زنهای زندگیتان آدم است . یک چیزی به اسم احساس دارد و با اینکه مغرور است و به روی خودش نمی آورد خیلی چیزها هست که دلش می خواهد با شما تجربه کند . 

یک قسمت ماجرا هم خودم هستم . تا بوده اعتماد به نفس داشتم . خودم فکر میکنم برایتان جذاب نیستم . 

دیگران میگویند زنانگی ات را بیشتر کن . بیشتر بخواه . بیشتر بگو ، بیشتر فشار بیاور و...

ولی خودم نمی دانم اصلا تاکتیکها و سلاح ها بدرد می خورد یا نه ؟ 

یا اصلا برای اینکه کنارم باشی ،  همسفر و دوست زندگی ام باشی ، باید بروم دنبال همان کارهایی که خودتان به خانواده ها درس می دهید ؟ 

نه 

 حوصله اطوار و تکنیک و تاکتیک های نخ نما ندارم . همیشه هم با شما صادق و عاشق بودم . 

حالا هم چیزی نمی خواهم . 

 مثل همان دعایی که چند شب  با خدا داشتم . 

خدایا می دانی خودت که جز او از تو چیزی نمی خواهم . 

  • Jahan Jan

از یاد رفتگان

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ

بیدل بنال  ورنه درین دامگاه یأس
خاموشی‌ات ز خاطر صیاد می‌برد


بیدل 



  • Jahan Jan

چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

اول : میدانی ،یک جایی می رسی به جایی که موضوع دیگر مخاطب نیست .. موضوع می شود حال خودت ، که اگر شد خوش شود و بگذری.. .

موضوع این است که چه خدا باشد چه معشوق ... باید دوستش داشته باشی برای خودش و عشق.. قرار نیست هیچ کدام امیدی باشند و مشکل گشایی... 

یک جورهایی ،وقتی امیدت از خدا و معشوق نا امید شد ، حالت بهتر است و هرچه که باقی می ماند عشق است بخاطر خود عشق ...



دو: با اینکه خلق بر سر دل می نهند پا

شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما

بهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه ی سنگریزه ها


فاضل نظری


  • Jahan Jan

از دل تنگیها

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ق.ظ

اول . می توانی بنویسی ،ودر نوشته هایت دلتنگ باشی و میتوانی با همه نوشته هایی که می نویسی دلتنگی را نگویی .

یعنی حرف آخر را نزنی ، حاشیه بروی ، شعر بگویی ، استعاره بگویی و تشبیه کنی و باز حرف آخر را نزنی .



دوم. شمس تبریزی در جایی دربارهٔ پدر خود می‌گوید: «نیک مرد بود... الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر...



سوم . جز تو از خدا چه بخواهم ؟

  • Jahan Jan

تجدید خاطره

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ب.ظ

باز هم داستان دوباره ی لعل سبز و  لعل یار ...

  • Jahan Jan