جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دغدغه های احدی از شهروندان مملکت محروسه

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ب.ظ

سهندنامه:

این روزها، بیشتر رسم است که نگاه به زندگی این باشد که چیزکی است تلخ و نامطبوع و بی دوام . اگر "کافکایی" نباشی یک "الکی خوش" کم مایه ای و اگر تظاهر به صلح با خویشتن بکنی هم لامحاله زندگی همان چیز لذتبخشی است که فقط کافی است مثبت اندیش باشی و آرزوهایت را ببندی به خیک کائنات و چنان در رودربایستی اش بگذاری که زندگی ات بشود همان چیزی که بنگاه های تجاری:"زندگی خوب است" در تلویزیون ها تبلیغش می کنند. برای امید دادن به انها که زندگی را سیزیف وار و بیهوده می دانند گاهی نسخه های مسخره ای پیچیده می شود مثلا این تصور که کافی است خوب ببینی اش و آرزو کنی تا زمین و زمان غلام حلقه به گوش تو شود برای تحقق آرزوهایی که تجلی و طراحی هرکدامش در یک شرکت تجاری معتبر است و آن وقت تو می شوی یک مصرف کننده خوب با کلی آرزوی مارک دار(!). 

زندگی اما اینها نیست، تلخ است، شیرین هم هست و تلخی اش البته می چربد بر شیرینی اش اما نه از ان نوع تلخی که زبان گز گز می کند و حلق آدم مشوش می شود از نوع تلخی آن شکلات ها که ویرت می گیرد که  بازهم مشغولش شوی و کشف کنی . خیلی طول می کشد که در زندگی بفهمیم، لامسه تنها راه درک دنیا نیست، نسبت میان زندگی و ما همان نسبت میان دریا و ماهی است. توصیفش بر کناره و ساحل نشستن می خواهد و بر ساحل نشستن هم چیز جز مرگ نیست تازه اگر مفروضمان این باشد که مرگ معادل نیستی، نیست. 

زندگی، خودِ خودش است . به همان شیرینی است که تلخ است . به همان گندی که مطبوع و  به قول فروغ فرخزاد" گند محشری است"و بوالعجب که آدمی با همه آن ادعای کراهت و لعن، در عمل اما عاشق قهر و لطفِ این هر دوضد است. تولد و روز تولد در این چیزی که اسمش زندگی است، چیزی غریب تر از خود زندگی است. روز تولد، مادامیکه فقط خودت هستی و خودت، می شود روزی که وارد این دنیا شده ای و اگر بخواهی خیلی علمی اش کنی روزی که آن اتم ها - که از اول پیدایش هستی بوده اند و تا به تو برسند در هزار چیز و هزار کس دیگر تجسم پیدا کرده و متلاشی شده اند- این بار، جرعه های "بودن" را در قرابه ی تو ریخته اند و در وجود تو مجتمع شده اند .این، حس و حالِ تولدِ هرکس است، برای خودش که بسته به رضایت و نارضایتی اش از زندگی، می تواند تلخ یا شیرین باشد. روز تولد به نسبت دیگران هم روزی است که دیگران –البته اگر بخواهند و بخت، یارت باشد – بر نسبت میان تو و خودشان تاکید می کنند که بفهمی تنها نیامده ای که فقط، آمده باشی، آمده ای که سهمی هم در میان آنها داشته باشی.

از همه اینها مهم تر اما وقتی است که تو وقتی به روز زاده شدنت فکر کنی که تجربه ی زادن هم داشته باشی . تجربه کرده باشی که چگونه از تو، دیگری به دنیا می آید و چگونه اراده تو در تجسم اتم ها به قامت و تقدیری جدید، شکل می گیرد . رابیندرانات تاگور  می گوید:"تولد هر کودک یعنی خدا هنوز از بشر ناامید نشده است"پسرم که زاده شد، حس کردم دیگر به ماندن و رفتن لااقتضا شده ام. وقتی برای اولین بار به چهره معصومانه اش نگاه کردم. گریستم. این گریستن نه شادی از امیدواری خدای مستغنی  به بشر بود و نه آن گریستن فلسفی هر انسان خسته از زیستن و در مانده از تعلیق میان دو هیچ یا به قول ابن سینا "لمحه بین العدمین". من، قسم می خورم که به هیبت این بارقه گاه و بیگاه هستی و آن همه احساسات تلخ و شیرینی که می تواند بیافریند، گریستم. به این نقطه آغازینی که پایان تو را با امتداد دیگری فریاد می زند و بشارت مبارک یا هشدار شوم خویش را به طبیعت و آدمیان می دهد . من بر این رازواره حل نانشدنی اما پرهیاهو گریستم که چنان تلخی اش، شیرین و شیرینی اش ، تلخ است که آدمی در میان این همه تناقض و تردید باز هم نفس می کشد، می زاید و می میرد و آن خط ، آن خط سوم که از میان این دو خط موازی نا منقطع می گذرد همچنان پیش می رود.

روز تولد روزی مهمی است . هردوت می گوید که ایرانیان را عادت بر این است که روز میلاد خویش را پاس دارند. از این منظر؛" زادروز"، ایرانی ترین سنت جهان است . روزتولد روزی است که "زیستن" به آدمی یادآوری می کند که زندگی یعنی :"لحظه". زندگی یک خط نیست که مبدا تاریخش ابتدای آن و روز نتیجه گیری اش روز واپسین باشد. زندگی همان مزه ای است که فاصله بین لب و گلو ، تجلیگاه غنیمت آن است و یا شاید جرقه ای است که برتوده ای آتش می جهد، می درخشد و خاموش می شود . زندگی همان لحظه است که تناوب و تکرارش سنت هستی است و همان اخگری که زیر تابش هرچند کوتاهش لذت سکر آور "کشف" تجلی می یابد. روز تولد در این "چشم برهم زدن" کلیدواژه ای است که هم سهم تو را از آتش مستدام هستی نشان میدهد و هم رسالت تو را در فروغی که در همان یک لحظه بر دوش داری، یادآور می شود.

#متن #تولد

telegram.me/sahandiranmehr

  • Jahan Jan

تولد به وقت مهر

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ

من ساعت ۵ صبح ۲۷ مهر به دنیا آمدم .

مادرم می خواست اسمم مریم باشد . اسم دختر مو سیاه صاحبخانه اش . 

ولی تا برسد به خانه اسمم عوض شد ،تقدیرم هم .

.

.

.

.

وامروز باید از بودن در آستانه سی و نه سالگی بنویسم . 

راستش سی و نه فرقی با سی و هشت و یا سی و هفت ندارد . یعنی چیزی برای گفتن نیست و یا چیز خاصی که متوجه شوید از چشمتان دور مانده است . سن آدم باید عدد رند باشد تا ارزش حرف زدن داشته باشد . 

در سی و نه سالگی باید مراقب باشید در موقعیت و شرایط عجیب و غیر متعارف قرارنگیرید . چون اطرافیان آدم منتظرند یک «چیز » پیدا کنند برای گفتن و جویدن به وقت بیکاری . اگر نخواهید آن «چیز» شما باشید باید در رفتار و زندگیتان دقت کنید . 

دراین سن می فهمید آدمها غیرقابل اتکا و ناپایدارند . این قابلیت را دارند تو را به عرش ببرند و بعد با خاک یکسان تان کنند . آنها راحت  می توانند شمارا درگیر بازی های خود ؛ سرگردان کنند و در لابیرنتی بی انتها گم شوید . ممکن نیست بتوانند به رشدتان کمک کنند ، مگر شما بتوانید با استفاده از ارتباط دوستانه با آنها تمرین و تجربه ای برای رشد خود داشته باشید . قبل ترها فکرمیکردم این نگاه ، کمال سیاه نمایی و بدبینی است . اما دیگر باید هوشمند باشید و بدانید کجا باشید و کجاها نباشید. 

 

دیگر اینکه به این نتیجه میرسید که افکار انسانها از جسمشان ماندگارتر است . تشنگی جسم با چند دیدار و باهم بودگی به سیرابی می رسد . پس می روید به جستجوی اینکه آیا افکارش شمارا مشتاق و سرپا نگه می دارد ؟ آیا همین «ذوق » را در او هم می بینید ؟ اگر بله ، ادامه دهید ،اگر نه ، عمرتان را هدر ندهید . 

 

در آخر هم امیدوارم امسال  بتوانم تغییر محسوسی در زندگیم بدهم . حس می کنم زندگیم شبیه سفره نانی ست پیچیده ، که هفته هاست باز نشده.

 

 

باقی حرفها هم بماند پیش خودم به رسم امانت ...

  • Jahan Jan

این صبر که من می کنم افشردن جان است

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

۱ : و گفت: اهلِ محبّت بر آتشِ شوق که به محبوب دارند تنعّم می‌کنند بیشتر و خوشتر از تنعّمِ اهلِ بهشت. / تذکرةالاولیا

البته به قناعت انسان ، به شوق محبوب اعتباری نیست ،خودم هم گرچه گفتم قانعم به هیچ ، اما نگفتم که نبودنت را هم قناعت توانم . 

درصدی اما فکر کنم ، نشدن ها و نکردنهای آدمی ، ممکن است از نخواستن هم باشد ، جواب همه سوالها از خود متفاوت است . یعنی شاید باید کوله بار جمع کرد و رفت . 

تا حالا هم مانده ام برای همان جمله های کوتاه چهار کلمه ای و ابیاتی ست که گهگداری از دستتان در می رود . 


۲. کسی که تو را دیده باشد ، پاییز های سختی خواهد داشت.


۳. ولادیمیر:تا حالا ترکت کردم؟
استراگون:نه...ولی بدترش رو انجام دادی.گذاشتی که من برم....
در انتظار گودو 
ساموئل بکت

  • Jahan Jan

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ
اول : توی تاریکی نگاهش می کنم . توی نور مونیتور . حواسش به من نیست . دستش را زیر چانه تکیه زده و با دقت چیزی را نگاه می کند. پیراهن آبی با طرح چهارخانه ریز پوشیده و شلوار خاکستری . 
میزنم بعدی .
جنگل رفتیم آن صبح. تاب سوارشدیم .یادم نمی آمد چند سال قبل تاب سوار شدم .شلوار کرم رنگ پوشیده باکفش اسپرت قهوه ای . پیراهن مردانه راه راه سفید و خاکستری رنگی. هیچوقت درست تشخیص ندادم که واقعا خیلی خوش تیپ است یا چون دوستش دارم خوش تیپ می دانمش. عکس گرفتم چندتایی ازش. ازیکی که نیمتنه بود کنار یک درخت که چهار برابر شانه هایش عرض داشت خوشش آمد ، قشنگ شد . گفت ببرم چاپش کنم . کاش دوربینم را گم نکرده بودم .با آن دوربین عکسهای خوبی می گرفتم.

میزنم عکس بعدی ، دونفریم . سلفی گرفتیم روی مبل . چشمهایم میخندند. خودم هم، او جدی به دوربین نگاه میکند. یعنی به چه چیزی فکر می کند؟ 
بلند میشوم آب میخورم. 
هوا سرد شده اما دربرابر روشن کردن وسایل گرمایشی مقاومت کردم. می روم زیر پتو . دوباره در ذهنم میشمارم چهارماه و نوزده روز . 
ازکتفم تا گردنم درد می کند. تازگیها هم دست درد گرفتم . مادرم می گوید از اعصاب است ،بس که همه چیز را می ریزی تو خودت. فکر می کنم پس کجا بریزم؟ 
دارم یخ می زنم ، ازجایم تکان نمی خورم اما . سالها بود تا این اندازه به کسی یا چیزی تعلق خاطر نداشتم که حالا ، اینطور ، به این بی اسم و رسم ترین و ناپایدارترین و ناشناخته ترین وضعیت کنونی که دارم . 
دست میکشم به انگشتر با نگین سبز .
ازلحاظ روحی به یک ساک مسافرتی ، توجه و یک پتو احتیاج دارم. 





دوم :ور خرافاتی ام میگوید ،گفتن و نوشتن از هر معجزه و آرزویی طلسم اش میکند . انگار با گفتن آنچه که دوست دارم ،محافظ جادویی پیرامونش را نابود می کنم و تبدیلش می کنم به اتفاقی پیش افتاده که اغلب هم اتفاق هم نمی افتد .
درست زمانی که فکر نمی کنم دنیایم سرو سامان گرفته و رویایی محقق شده ، همه چیز با تلنگری، سخنی ، در چشم به هم زدنی از هم می پاشد . انگار که نیرویی اهریمنی در کمین رویاهایم نشسته . 






سوم : امروز داشتم به یک پادکست گوش می کردم درباره سوگواری ژاپنی ها بعد سونامی ۵ سال پیش. ظاهرا مدتی قبل از این واقعه یک مرد ژاپنی به اسم ایتارو یک باچه تلفن مصنوعی بر فراز یک تپه در شهر کوچکش درست کرده بوده برای اینکه با پسر دایی جوانمرگ شده اش که خیلی بهش نزدیک بوده حرف بزند. این تلفن حتی تا حدی معروف هم می شود. بعد از سونامی ژاپن یک دفعه آدم های زیادی می آیند که با عزیزان درگذشته یا گمشده شان حرف بزنند. آمار کشته شده های سونامی ژاپن بیش از ۱۹۰۰۰ نفر است که تقریبا ۴ برابر تعداد قربانیان حمله ۱۱ سپتامبر است، و این در کنار ۲۵۰۰ نفر است که هنوز گمشده اند.


اولش برایم عجیب بود که این ایده اینقدر جدی گرفته شده. بعد پادکست توضیح می دهد که از دید ژاپنی ها که بیشتر بودایی هستند ارتباط مرده بعد از مرگ بلافاصله با دنیا قطع نمی شود. اینقدر که آدم ها برای عزیزان مرده شان در خانه جایگاه دارند و حتی هر روز غذا کنار می کذارند تا نشان بدهند به یادشان هستند. به علاوه معتقدند که مرده اگر ببیند که خانواده اش در عذابند نمی تواند به راهش ادامه بدهد و در برزخ گم می شود. با این پیش زمینه می شود تصور کرد که این گفتگو با مرده وقتی می خواهی دلداری هم بدهی که من خوبم چقدر سخت می شود.


یک گروه شروع به بررسی این تماس ها می کنند با گذاشتن یک میکروفن مخفی در باجه. کمی بعد مشخص می شود که مشتری های باجه بیشتر مردان هستند و بیشتر مردان کشاورز که اتفاقا به کم حرفی معروفند. صحبت ها بیشتر کوتاهند، همه با این شروع می شوند که آیا خوبی؟ دخترمان، نوه مان، مادرم پدرم پیش تو اند؟ من خانه مان را دوباره ساخته ام، مواظب خودت و بقیه باش و... ببخشید که نتوانستم نجاتت بدهم.
یکی شان آخرش می گوید من خیلی تنهام. حرف ها پر از دلم برایت تنگ شده است یا دوستت دارم است، چیزی که ژاپنی ها کمتر در گفتگوهای روزمره شان مستقیما بیان می کنند.
  • Jahan Jan

با عشق ، از پاریس .

جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ق.ظ

راستش ما از فرانسه خاطره زیاد داریم . 

اینکه بزرگترین عشق زندگیت را از قلب پاریس بیابی ، خودش به فیلمهای هالیوودی بیشتر شبیه است . که خب یافتیم و هالیوودی هم نبود . 

حالا فرض بگیر یک خواننده چراغ خاموش هم با پرچم فرانس دارید ، آدم را میبرد به همان اوایل دوران عاشقی ....

 ناخودآگاه ...

  • Jahan Jan

از نامه هایی که نمی نویسم

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ

آدم چشمش را صبح با پنج تا پیام نصف تکراری پر از غلط املا ی ناشی از خواب تازه بیدار شدگی حضرت قبله عالم ، بازکند ، هر روز نصیب نیست . 
اول اینکه حواسم هست جواب سوال مهم را ندادید ، اصلا هم گیر سه پیچ ، بچه پررو بازی درنمی آورم .
بعد هم بالاخره ازامراض لاعلاج نسوان همین کی ، کجا، چقدر، است . 
ماهم گرچه نیمه نسوانمان کمی مرض دارترش بیشتر است ، میخواهیم بدانیم این چشم خون فشان شما از این فاصله بعید است یا ازبابت کاروانتان که یاتاقان سوزانده و موتور گیرپاج کرده و چهارچرخش پنچرشده و به گل نشسته ؟ هوم؟ قبول کنید سوال مهمی ست خودش . جوابش هم مهمتر. 

شما هم که کلا فوق تخصص فلوشیپ جواب ندادن به سوال بچه مردم چهار شهر آنورتر دارید . تازگیها هم یک تز دکترا از باب شکستن قلب و تکه پاره کردن جگر دارید ارایه می دهید، چه شود ! 

تازه تر هم اگر مهربان بودید و دوستم داشتید که نمی گذاشتید انقدر پریشان و دلتنگ شوم . دلتنگی هم که خوب شدنی نیست جز به وصل ، وگرنه اسمش میشد سرماخوردگی و با شلغم و سوپ خوب میشد ولی کوووووو؟ نمیشود که ! 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟ مکن که مظلمه خلق را دوایی هست . 
البته که کلش را آقامان سعدی فرمودند 

بعد هم جور دیگری باید این نامه را مینوشتم ، حیف که نمی شنوید و باز بیهقی طور نوشتیم . باشد انشاءالله که حضوری اجرایش کنیم.


پیوست: نقاشی هم که مثل کارفرماهای بورژوای انقلاب صنعتی ، آبجی کوچیکه می آید و استثمار می کند تابلوهای خوب را دربرابر تیوپ رنگ و چند شیلینگ بقول خودش! 
یاد ون گوگ افتادم که فقط نقاشی میکرد و آخر سر گوشش را برید داد به معشوقه اش. 
وصیت کنم جگرم را درآورند بگذارند در الکل بدهندش به شما باضافه یک تابلو . 

میبوسمتان

  • Jahan Jan

برخیز

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ب.ظ

از خواب که بلند میشوم ، سه مرحله است. 

یکبار وقت اذان ، یکبار ساعت ۷ و نیم ، بعد ۹صبح. 

کار که نداشته باشی ، باز خودت رامی سپری به خواب. 

مرحله آخر که بیدار شدم ،ابتدا تبلت را نگاه می اندازم ببینم جواب ایمیل و پیامهای دیشبم رسیده یا نه. 

بعد میروم سایت خبر. که ببینم تا الان چه اتفاقاتی افتاده و خدایی نکرده کوتوله سیاسی حرف اضافه نزده باشد و داعش حمله نکرده و آیا باید برویم همه چیزمان رابفروشیم و به ذخیره نان و آب و ... بپردازیم یانه. 

امروز در صدر اخبار نصب بنر های جریمه و ضرب الاجل برای پرداخت بدهی دانشجوهارا دیدم . 

پشت سرش هم یک مسیج به تلفن لطف نمودند که خانم تشریف بیارید صدوپنجاه هزارتومان ناقابل وامتان را که سال ۹۱ گرفتید بپردازید واگر تا پایان تاریخ تولد تان پول را بدهید بهتان بخشودگی جرایم تعلق می گیرد و از این حرفها !


حالا امروز صبحمان شدیم عین بدهکاران دانه درشت بانکی که هم بنر زدند کل مملکت هم تلفن مسیج دادند ، منتظرم ببینم کی با حکم قضایی می آیند میبرندمان ! آن هم برای صدوپنجاه هزارتومان .

  • Jahan Jan

اوضاع جهان کلا نابود شده رفته پی کارش!

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۷ ب.ظ

یازده روز دیگر ، تولدم است . 

 از اونجا که حدس میزنم تاریخ یاد آقاش نمی مونه ، این را برای ثبت در روزگار نوشتم . 

 حالا ببینم مردیم باز تاریخ مرگمون یادش میره یا دیگه یادش می مونه!

حتما اون موقع هم چون نیستم یادش رفته ! 

  • Jahan Jan

میرزا محمد علی محلاتی ملقب به حاج سیاح متولد ۱۲۵۲ قمری/۱۸۳۶ میلادی، یک جهانگرد، و نخستین ایرانی است که رسماً تابعیت ایالات متحده آمریکا را پذیرفت.وی در خانواده‌ای روستایی اهل علم و ادب، در محلات به دنیا آمد. پدرش ملا محمدرضا محلاتی او را برای تحصیل به تهران فرستاد و عمویش ملا محمد صادق که متمکن و اهل علم بود، وی را برای تکمیل تحصیلات راهی عتبات کرد. چند سالی در نجف و کربلا به تحصیل علوم قدیمه مشغول و با اندیشمندانی که از نقاط مختلف برای تدریس و تحصیل آمده بودند آشنا شد و بر اثر این آشنایی‌ها در اندیشه و نگرشش تحولی روی داد که به نظر می‌رسد مراحل بعدی زندگی او در دامنه تأثیر همین تحول بوده باشد.حاجی سیاح زندگی‌ای سراسر همراه با شر و شور داشت از این‌رو سرگذشت او برای بسیاری جذاب و خواندنی و قابل توجه‌است. او سفرهای طولانی مدتی به اقصی نقاط اروپا و آمریکای شمالی و همچنین کشورهای شرق از جمله هندوستان صورت داده و کشورهای زیادی را دیده بود. پس از ۱۸ سال سفر به فرنگ، وی در سال ۱۸۷۷ به ایران بازگشت و وارد صحنه انقلاب مشروطیت شد و بخاطر نوشتن نامه‌ای انتقاد آمیز به مدت ۲۰ ماه رهسپار زندان نیز گردید. وی از دوستان نزدیک سید جمال الدین اسدآبادی بود. حاجی سیاح از روشنفکران عصر قاجار محسوب می‌شود که سختی زیادی کشید و کتاب‌هایی هم نوشت. حاج سیاح در سن ۸۹ سالگی در سال ۱۹۲۵ درگذشت. آنچه در پی می آید بخشی از روایت او از برگزاری آیین محرم و عاشورا در دوره قاجاریه است.)با این توضیح که تکیه دولت بنایی است که در عهد ناصرالدین شاه قاجار و به منظور اجرای مراسم تعزیه و برگزاری آئین‌های سوگواری و روضه خوانی در ایام عاشورا و به تقلید از بنای رویال آلبرت هال لندن در طهران برپا شد و در زمان رضاشاه تخریب گردید.

...بالجمله تکیۀ دولت هم جائی است که از طرف  سلطنت برای اینکار مقرر است، جای خیلی وسیع و در وسط قبه ای بلند و چوب بندی شده در اول محرم، روی آن چادر کشیده، چندین مرتبه و پله ها عقب سرهم ترتیب داده شده، چندین روز از ابتدای محرم انجارا تزئین میدهند. هر غرفه ای را یکنفر از وزراء و امرا و شاهزادگان بزرگ و رجال با ثروت، باسم خود آذین بندی میکند و هرچیز پر قیمت از شال و زری و حریر و قالیچه های اعلی و چراغ و جواهرات و بلور آلات که دارند در آنجا جمع کرده بشکلهای مختلف زینت داده نمایش میدهند و برقابت یکدیگر که باید غرفۀ من از همه مزین‌تر باشد، زحمتها میکشند، خرجها میکنند… هر روز صبح یا عصر مثلاً چند ساعت مردم مخصوصاً خانمها خود را آراسته در آنجا و غرفه ها جمع میشوند. شاه هم غرفه ای مخصوص بخود دارد که مشرف بر همه جای تکیه است، می آید و دوربین هم دارد. بعد یکدسته مرکب از چند نفر خوش جمال و خوش اواز از بچه هاو جوانها هریک لباس قشنگ مردانه یا زنانۀ عربی باروبند پوشیده، یک باسم امام حسین یکی عباس یکی علی اکبر یکی شمر یکی ابن سعد یا زینب یا سکینه و سایر نسوان، خود را نمایش داده وضع و حالت یک قضیه را با تفضیلاتی … با نغمات دلچسب و صورتهای حزین نمایش و تماشا میدهند و در این بین جوانان خود را به نسوان و نسوان خود را به جوانان می نمایانند! مخصوصاً معروف است شاه تماشای خانم های رجال را میکند و خانم ها مکلف هستند، صورت خود را از شاه نپوشانند، بعضی هم از غمزه و کرشمه فروگذار{ی} نمیکنند {تا} شاید شاه او را پسندیده، تمجید کرده، بشوهرش مرحمتی کند کوچه و بازار و محله و همه جا با تنگی و غم و صداهای مریضان و فقراء و سائلان و حرفهای فحش و لغو و هرزه و تعفن کثافات و مردار، دلها خسته و روها عبوس و روحها مرده، خصوصا از خوف و تقیه‌ها و فشارها و بغض و کینه و حسد و تخویفات ملاها از بلیات دنیا و عذاب آخرت و وحشت مردم از شدّت جهالت از جن و دیو و پری و این نحو خرافات بالکلیّه مردم مثل مردۀ متحرکند.

لابد در زیر این فشارها یک فرح و تفریحی لازم دارند و بهیچ وجه وسیله به آن دسترسی نیست. تنها راهیکه هست و کسی نمیتواند از حرکات آشکار ممانعت کند، اسم امر دینی و مذهبی است، که یک تفریح را لباس مذهبی پوشانیده بآن اشتغالی کنند و چون منحصر به همین راه است در آن مبالغه و افراط و اختراعات جدیده مینمایند…میبینی کسیکه اصلاً اعتنا بدین و واجبات و محرمات ندارد پولی از حرام و دزدی جمع کرده… محض اینکه یک زمانی فارغ از کارها گردشی کرده، راهها و جاده هادیده، تماشایی نموده، اشخاص مختلف و کارهای غیر معمول میبیند….عدّۀ قلیلی هم البته هستند که از روی عقیده و حسن نیت، با زحمت و رنج بسیار برای زیارت از روی دیانت متحمل این مسافرتها می شوند ، ولی اکثرا ندارند

این عنوان محرم و تکیۀ دولت را اگرچه همه میدانند، لکن باز برای یادگار مینویسم، در ایران تماشاخانه و تیاتر و باخ عمومی و گردشگاه عمومی و مجامع و روزنامه و کتب و هرچیز که انسان گاهی خود را مشغول کرده از هموم وارده یا از کارها خسته شده خود را تفریح دهد و رفع خستگی روح نماید، وجود ندارد.موسیقی هم ممنوع است هرچه برای دل و چشم و گوش موجب تفریح است، ممنوع است!


منبع:کتاب خاطرات حاج سیّاح ، به کوشش حمید سیّاح انتشارات امیرکبیر، تهران۲۵۳۶و   سفرنامۀحاج سیّاح به فرنگ،  محمدرضا سیاح ؛ و علی دهباشی ، نشر سخن تهران ۱۳۸۶

  • Jahan Jan

نه چنانم که توان گفت که چونم

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۴ ب.ظ

عاشقش بودی؟ 

خیلیها این سوال را وقتی حالت خوب نیست ، می پرسند .

برای دیگران جالب است بدانند تویی که عاشقش بودی و اویی که عاشقت بوده ،چرا پیش هم نیستید . 

دوستش داشتی؟ 

انقدر سوال می پرسند و چرا و آیا می کنند تا از بین حرفها چیزی بیرون بکشند و بگویند خب دیگه! دیدی؟! همین بود که اینطور شد و آنطور نشد ! 

 عاشقش بودی؟ 

عاشق شدن برای بعضی در حد لذت مکاشفه ست ، لذتی که بعد از وصال دیگر اغوایشان نمی کند . همراهی دیگر لذتی ندارد . 

آنها تشنه اند برای بدست آوردن ، نه نگه داشتن . 

 دوستت داشت؟ 

هیچکس نمی پرسد عاشقش ماندی ؟ عاشقت ماند؟

  • Jahan Jan