جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بیهوده های زندگی

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ

انقدر که در زندگی ، اوقات هدر دادیم ازبرای یادگیری ، که دو ضربدر دو میشود چهار ، که البته بزرگ که شدی متوجه شوی برای تو هیچوقت چهار نیست و برای بسیاری پنج است حتی ، که حوله را با ه دو چشم ننویسیم و ثریا با سین غلط است ، و امامان ترتیبش این است و شعرش را بدهند از بر کنی ، که یاد بگیری همه زن ها و شوهرها هم را دوست ندارند و هر کودکی ثمره عشق والدین نیست . که مادر مادرت با مادر پدر محبتشان زمین تا آسمان فرق دارد . 

که سالها بعد بفهمی ، تو خودت نیستی بلکه ملغمه ای از رویاهای هرروز متغیر پدرت هستی ، که حالا ،یک گذرمانده به چله گی عمرت بفهمی مردی نیست کنارت ، که ته دلت گرم باشد کسی هست ...


........

انقدر در زندگی اوقات هدر دادیم ازبرای یادگیری مسایل بیهوده ، که یادمان رفت زن بودن ، زندگی کردن و خودت را دوست داشتن را یاد بگیری .



پیوست: بیهوده های انباشته درمغز بسیاری است که اضافه خواهد شد .

  • Jahan Jan

چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۷ ق.ظ

تنهایی دو نوع است: یا کسی را نیافته‌ایم تا دوستش داشته باشیم، یا از کسی که دوستش می‌داشتیم محروم شده‌ایم.


...


یک کلمه‌ی آلمانی هست، Sehnsucht، که در انگلیسی معادل ندارد؛ یعنی دلت برای چیزی پَر بکشد. 

بار معنایی عاشقانه و عارفانه دارد؛ بنا به تعریف سی.اس.لوییس، «اشتیاق تسلی‌ناپذیرِ» قلب انسان برای «نمی‌دانیم چه» است. به‌عبارتِ دقیق‌تر، به‌نظر می‌رسد زبان آلمانی قادر است مفهوم نامشخص را مشخص کند. پَر کشیدنِ دلت برای چیزی، یا در مورد ما، برای کسی. 

Sehnsucht نوع اولِ تنهایی را توصیف می‌کند؛ اما نوع دوم تنهایی از وضعیتی برعکسِ نوع اول ناشی می‌شود: فقدان فردی خاص و مشخص.

 بزرگیِ تنهایی به اندازه‌ی بزرگی فقدانش نیست.

سطوح زندگی / جولیان بارنز 

  • Jahan Jan

شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ

یادم باشد از دوستان جماعت نسوان بپرسم ، تصدق کمال یار رفتن ،قربان چشمان سیاه و دستهایش رفتن، موقع صحبتش ، بعد از دو و نیم سنه عاشقی عادی ست؟

  • Jahan Jan

ذکر خودم

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ

« همه‌چیز در دوچیز یافتم: یکی مراست، دوم دیگری را. آنکه مراست اگر من از آن بگریزم، او به سر من آید و آنکه دیگری راست به جهد بسیار به من نیاید.»
ذکر ابوحازم مکّی


سیم نیز آنکه مراست که اگر جهدکنم و خویش بدرانم نیز ،نه به من آید . «ذکر خودم»




  • Jahan Jan

هر دمی با منت عتابی بود

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ق.ظ

گر بپرسندم ، سه چیز نام ببر که در دنیا بیشترازهمه بدت می آید ، دومی گریه است  اولی هم  انتظار ، سومی هم نمی گویم . 

حالا این متنفر از گریه که این اواخر احتمالا به علت بالا رفتن سن و سال بیشتر گریه می کند که منجر به قرمز شدن دماغ و مصرف دستمال کاغذی ازبرای پاک کردن آبهای روان صورت و باقی مخلفات است ،  قصد داشت بگوید که ، آین آه و ناله ها که تا تق به توق میخورد آقایان به عنوان سلاح اتمی نسوان از آن نام می برند و چقدر هم به آن اهمیت می دهند ، تلاشی برای غنی سازی اش نمیشود . 

 این غدد و هورمونهای مترشحه که زنها سه هفته در ماه با پایین بالا شدنشان درگیرند اگر چند ماهی مهمان بدن آقایان بود به جرات میگویم نسلشان منقرض شده بود . 

حالا اینها را گفتم باز که بگویم چندبارامروز چشمم خورد به پیغام « آقاش» که تاکید کردند دلتنگمان اند و  ربطی به هورمون ندارد .

یکبار جمله ای گفته بودم که ایشان قسمت دومش را در ذهن نگه داشتند ، که غلط بود اگر قسمت اولش را کنار قسمت دوم جمله نگذارند . 

 گفته بودم چون از ابراز احساساتتان خبری نیست مرا ، باید امیدوار باشم کی هورمونهاتان ترشح شود ، مگر  به لیلی ، میلی نیز پدیدار شود . حالا از آن روز «آقاش »بحث دلتنگی و ابراز آن میشود ، پیغام می دهند که اشتیاق هست آن هم  بی ربط به هورمون .

که البته همین نیم خط در نوع خودش ، یک گپ و گفت عاشقانه محسوب میشود . 

 

  • Jahan Jan

گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ
اولین تجربه خاطره و روزمره نویسی ، از خیلی سالها قبل شروع شد ، هنوز هم دلم میخواهد پناه ببرم به قلم و کاغذ ، ولی امان از خطر خوانده شدنشان . 
اینجا نوشتن هم از اینجا شروع شد که ...
راستش همیشه دوست داشتم بدانم دیگران همین لحظه و آن چه فکر میکنند ، خودم که عادت بزبان آوردن آنچه بر ذهنم میگذرد را نتوانستم کنار بگذارم .و از آنجا هم که زبان و لغات که قرار بود علت تفاهم و قرابت باشد ولی شد سبب سو تفاهم ، یکبارهم متنی نوشتم ، «آقاش» فرمودند :آدم فحش بشنود این حرفها را نشنود ، نتیجه اینکه آمدم اینجا خانه ای ساختم که سبب سو تفاهم نشود . 
به هرحال ازقدیم گفته اند که زبان سرخ و سر سبز و باقی قضایا ! 


* آقاش در جواب فرمودند : نه تنها تمایل دارم بلکه اشتیاق هم دارم ، ربطی به هورمون هم ندارد . » 
این یک گپ و گفت عاشقانه بود ازسویشان !
  • Jahan Jan

چراغ خلوت دل کرده ام روشن

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ

شب جمعه است و همه جا منجمله دنیای مجازی هم در خلوت سکوت بسر برد .

پیام استاد روابط موثر را خواندم در باب تحمل ، نمی دانم چرا یاد روایتی از آقای «آقاش» افتادم ، که در بیمارستان به دوستی داستان مردی را گفته بود که از سر فقر رفته بود بیابان تاخودش را بکشد و طناب پوسیده و درختی میبیند، طناب به درخت میبندد و اذن مردن میکند اما طناب پاره میشود و او گلایه به خدا می کند که از شدت فقر تصمیم به مرگ دارم آن را هم دریغ میکنی و دراین میان نمی دانم چه اتفاقی می افتد که طرف قضای حاجتش میگیرد و میرود نبش دیوار خرابه ای و بعداز پایان کار برای طهارت مدل فقهی خودش را می مالد به نبش دیوار ، مالش به دیوار همان ، و پاره شدن قضادانش همان . فقیر که نمرده و حال قضادانش هم پاره شده ، گریان و نالان احتمالا چند حرف دیگر هم یه خدا می زند و با سنگی به دژخیم حمله میکند که دیوار بعد از چند ضربه می ریزد و گنجی پدید می آید و مرد خرم و شاد و ثروتمند به  شهر برمیگردد. 

فضول محله ها هم پیرو عادت از کجا آوردی مدام می روند سراغش که ای فقیر بی چیز ، کجا رفتی و از کجا آوردی ، فقیر می گوید راستش خدا داد ولی قضا دانمان را پاره کرد و داد !

بله . حالا البته مدل بدترش هم این بود که مرد دیوار را هم می شکافت و آفتابه ای پدیدار میشد ازنوع پلاستیکی در بی آبی !

میشد دیوار هم فرو بریز و جز خشت و خاک هیچ نباشد و فقیر نمیرد و فقط بماند قضادان پاره ! 

 

حالا چرا این شب جمعه یاد این حکایت افتادم بماند . 

 

 

۱. امروز از آن روزهای آفتاب پاییزی همه جا را روشن کرده بود ، بود ! ولی هنوز به دیدار پاییز نرفته ام . 

 

۲. اگر قرار بود زندگیم موسیقی متن داشته باشد همین حالا ، یقینا the love theme for nana در فیلم پارادیزو سینما اثر انیو موریکونه خواهد بود . 

 

۳. جهان به شوخی رنگ پریده می ماند !

  • Jahan Jan

شیر زنان پتروداوا

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

قلبم شکسته . 

به همین راحتی و به همین سکون که حالا در آن قرار دارم . 

در فاصله یکسال که به چهل سالگی مانده ،به مردهای زندگی گذشته ام که نگاه می کنم ، می بینم انگار تقدیر برای من کاریکاتوری از چیزی که خواستم داده ، با شاید کابوسی از آنچه که نخواستم . 

 اشتباهات نابخشودنی پدرم در بیست سالگی من باعث شد از  مرد و هرچه شبیه مرد است فراری باشم ، وخودم را غرق کار کنم و متوجه گذر عمر نباشم . 

آن کینه و بغض پنهان کمرنگ تر شد در گذر زمان و دیدن زنهای خوشحال و خوشبخت اطرافم تلنگری میزد به من که « چرا که نه» ! 

نتیجه ؟ 

افتضاح بود . 

لابلای کتابها زندگی کردن ، از آنچه اجتماع مدرن بود دور نگهم داشته بود . معاشرتم خلاصه شده بود چند وقت یکبار کافه نشینی و سیگاری دود کردن ، گاهی مهمانی کوچکی رفتن و لبی تر کردن ، بدون مستی . 

این زندگی راهبانه شد علت تمام درهایی که زدم بدنبال خانه دوست ، و آنکه درگشود دوست نبود . 

اغلب آشنایی ها یک هفته و به مکالمه نمی رسید و من بدنبال آدمهای واقعی توی کتابها بودم .آدمهایی با کلماتی که منتظر شنیدنشان بودم . 

...

حالا راستش ، آن کلمات و آدم را یافتن ، که سهمت از دوست داشتن و خواستنش شش ماه یکبار ندیدن رویش هم نباشد به قلبم تلنگر زد . 

گاهی فکرمی کنم نخواستن یا نتوانستن اصلا چه فرقی دارد ؟

تقدیر زنهای خانواده ام شنیدن از مرد خوب بود و ندیدنش!


......


زیر پست آن وبلاگ دیگرم نوشت  : مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش.

نوشتم شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم     مارابه سخت جانی خود این گمان نبود .

شش ماهی میشود که ندیدمتان ، اگر تمایلی به دیدار ندارید اصراری نمی کنم . 

مراقب خودتان باشید .


  • Jahan Jan

مال دنیا

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ب.ظ

آدم پولدوستی نیستم ،اما به گفته پیری فرزانه ، پول خوشبختی نمی آورد اما نداشتنش بدبختی می آورد ، باید عرض کنم که مشکلات این طور لیست میشوند : 

پول 

۱: ...

۲: ....

۳: .....

  • Jahan Jan

...

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ




آخر ای دوست

نخواهی پرسید

که دل از دوریِ رویت 

چه کشید.....
  • Jahan Jan