جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند توان بود به دوری صبور

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

پانزده دقیقه مکالمه با یار ، دست آدم را می گیرد و از لبه پرتگاه غم و اندوه و ناامیدی برمیگرداند وسط زندگی .

حالا حساب کنید بیش ازاین پانزده مکالمه چه ها با زندگی آدمی می کند .

این توجه ها را دریغ نکند مرد .

دست زن را بگیرد و ببرد وسط خود زندگی . زندگی که خودش هم باشد ، خودش بشود مرکز زندگی زن ...

 


می‌دانم که دوری هیچ چاره‌ای ندارد جز این که یا تمام شود، یا یکی از دو طرف را تمام کند؛ برای همیشه.

  • Jahan Jan

فردا جمعه است . 

ازجمعه خوشم نمی آید . یادم نیست قبلا اینطور بوده یا نه . 
ولی از دوسال قبل که جمعه ها کنار او بودم ، یا بعدتر حساب میکردم جمعه قبل ،یا چند جمعه قبل کنارهم بودیم ، وقتی «او» نیست ازجمعه بیشتر بدم می آید .چون از «او » نمی تواند بدم بیاید .
دلم برای دستها و صحبت چشمهایم با چشمهایش تنگ شده. ‌هرچقدر تصویر و صحبتش را تماشا می کنم اما ، دلتنگیم بیشتر می‌شود .
همیشه دلم خواسته لحظات با او بودن بتوانم زمان را یکجوری ثابت نگه دارم. آن لحظه و آن، را.
 همان حسی که درخونم میدویده. دلم خواسته بامیخ زمان و احساس را ثابت نگه دارم ولی هربار چون آب ، ازمیان انگشتانم سریده و راه خود را طی کرده. 
او هم رفته، فقط من آنجا ، درآن لحظه خاص باقی ماندم ، و دنیا وآدمها  به حرکت خود ادامه داده اند.
چندشب است قلبم نامرتب می تپد. انگار جلوی شیر آب را بگیرید و ناگهان رها کنید. قلبم مکثی می کند و با فشار ، خون عبور می کند.انگار از سربالایی خودتان را رها کنید . حوصله دکتر رفتن هم ندارم ،بنابراین به هیچ کس گلایه هم نمی کنم . 
مادرم دچار پانیک میشود وقتی میشنود شصت پایت درد می کند. 
مدام منتظر است ریشه سرطان از یک جای اعضای خانواده بیرون بزند تا نظریه او درباره سمومی که به تمام خوراکیها میزنند و ما می خوریم و سیبها بوی سیب نمی دهند و تخم مرغها را چینی ها با چسب رنگی میسازند و اصلا تخم گوجه را بکاری گ‌وجه در نمی آید و ... درست است.
درحالی که حیاط پشتی روی ایوان نشسته بودیم بهار ، و یک ملون خورده بودیم ، احتمالا یک دانه ش روی خاک افتاده بود چند هفته بعد یک بوته روییده بود و تا آن سر حیاط قد دراز کرده بود . یک عدد ملون هم میوه داد و زرد شد ، از بوته جداشد و خوردیم . 
نه کود داده بودیم ،نه سم ، نه آب ! 
به درخت گیلاس هم بجز کود آهن زمستان چیز دیگر نمی دهم . گوجه سبز نیز و انبه و انار هم.
پس نظریه میوه ارگانیک وجود ندارد ،درست نیست . 
درخت میوه وباغ مرا یاد شاهرود می اندازد . نمی دانم چرا . 
گرچه یکبار بیشتر نرفتم . دوست دارم بدانم خیابانی که سر نبشش آب انار خوردیم و شام خریدیم ودراین فاصله قطره چشمی ریختم و او دید و گفت حالا چرا گریه می کنی ، اسمش چه بود . 
اغلب شوخی میکند
حتی وقتی ماجرای آن اره گیر کرده راگفت. فکر کرده بودم شوخی می کند.

روی تخت دراز کشیده بودیم. به فاصله سی سانت و صحبت میکردم. دلم نمی خواست من حرف بزنم . 
اما می زدم. 
درازکشیده بودیم و من ازهمه چیزهایی که نمی خواستم و از او که میخواستمش گفتم.
 گرچه لازم نبود . 
خودش باید می دانست ، یعنی می دانست بنظرم.
انقدر که عادت به پیچیدگی و پیچاندن ماجرا نداشتم و ندارم. 
انقدر که دل و دستم کاملا آشکار بود . انقدر که مردمک چشمهایم با دیدنش می خندید.
بعد او شروع کرد  به استدلال. 
که کمبودی ندارد و خودش هم نمی داند اصلا اینجا بامن چه کار می کند.
 گفت آرمانشهرش را دارد وموقعیتش مثل مردیست که اره ای دربدنش است و نمی تواند درش بیاورد. 
چشمهایم پرشده بود. گفتم هرگز دلم نخواسته به سختی بیفتد ، -به غیر از دوست داشتنش کار دیگری نکردم. 
چیزی درباره دوست داشتنم گفت که تعریف بود ، اما من نشنیدم. 
گوشهایم زنگ میزد . 
از گریه کردن جلوی او متنفر بودم.
رفته بود حمام و من تنها نشسته روی تخت گریه کرده بودم .
رفته بودم زیر دوش. 
گریه کرده بودم ، دستم زیر آب بود و چشمهایم جایی در خلا مبهوت مانده بود. 
نمی دانم چه مدت نگاهم کرده بود . 
تافردا حرف نزده بودم. سکوت بود بین ما و تلاش او بود برای -به حرف کشاندنم.
 مغزم کارنمی کرد. مدام حرفش تکرار میشد 
همان اره درمغزم مشغول بریدن قلبم بود . نگاهم را می دزدیدم...
شب سختی بود 
تاصبح نخوابیده بودم. 
درتاریکی نگاهش میکردم. کنارش دراز کشیده بودم -به فاصله سی سانت .اما انگار یک دنیا بامن فاصله داشت...
شنبه صبح زود راه افتاده بودیم . باران می بارید . از راه دورتری رفته بود . 
نزدیک شهرکه شده بودیم و کمی مانده به وداع دستش را گرفته بودم و سرم را گذاشته بودم روی شانه اش ، گفته بودم مرا هم با خودت ببر ...
....
راست می گفت بدترین قسمت وداع ما ، رفتن او به شرق بود و رفتن من به غرب.

  • Jahan Jan

اعترافات ذهن خسته ام

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ب.ظ

مادرم ، مثال داستان سوسکی که قربان دست و پای بلوری فرزندش می رود ، معتقد است من اخلاق های خوب زیادی دارم که به درد آرامش و زندگی میخورد .اول خونسردی و تحمل مصایبی چون مصایب مسیح ! (مسیحش را خودم اضافه کردم.)( فکر می کنم وقتی یکبار از خط ترس عبور کرده باشید دیگر از چیزی نخواهید ترسید .)

بعد فضولی نکردن  و آرامش و علاقه. البته چندتای دیگر هم میگوید که معتقدم داشتن همین چندتا هم فایده ای برای آدم ندارد .چون وقتی صاحب چیز خوبی هستید ، یاباید شاهد هواخواهانش باشید ، یا باید در ازای داشتنشان چیزی بدست بیاورید . وقتی هیچ کدام را ندارید پس هیچ .

 زندگی آدمها اغلب همان است که تا سی سالگی موفق به ساختنش میشوند . مثلا راننده تاکسی های مسیر خانه مان که میشناسم : پسر آقای مهاجر ؛ پدرش سرویس برادرم بود و حالا پسرش تاکسی پیکان دارد و شاید آرزویش تبدیل پیکان به سمند است . یا راننده دیگر که تریاک می کشد و تازگی ها موهای سفیدش را رنگ می کند. و طوری سوار ماشین میشود انگار او را به اجبار ازپشت میز ریاست شهرداری برداشتند و آوردند به ما خدمت کند ولی تمایلی ندارد .

آدم به ندرت می تواند تغییر عظیمی به زندگیش بدهد .مثلا یک شبه ثروتمند شود. یا صبح بیدار بشود و ببیند موهایش طلایی شده و چشمهایش آبی ست ، یا توانسته کلی وزن کم کند و مثل زنان سوپر ونوس یک جاهایی را قلنبه و بعضی جاها را باریک کند. 

 

 

خودم هم آدم موفقی نبودم و بابت این موضوع و استحقاق و تلاشی که داشتم غصه می خورم.این روزها بیشتر به این موضوع فکر میکنم و غمگینم . میگویند البته آدمها در حدود چهل سالگی افسردگی همین عمر و فرصت رفته را میگیرند .چون راه ازنیمه گذشته و مرگ نزدیک است .

مرمت آثارباستانی که قبول شدم ،مدام در خیالم در حال مرمت مساجد و معماری و نقاشی بودم . پدرم اما اجازه نداد ، فکرمیکرد چون بورسیه سازمان میراث فرهنگی خواهم شد ، استقلال مانع اطاعت کورکورانه ام ازاو میشود. بنابراین راه استقلال رابست.

 

نقطه عطف خانواده مان را که رقم زد و رفت ، شروع به کار کردم و هشت سال سرفصلهای گرافیک را در سازمان فنی و حرفه‌ای تدریس کردم ،خودم راتجسم کردم استخدام خواهم شد و حالا شاید رییس مرکز هم بشوم .

 

بعد که رفتم تغییر رشته و علوم انسانی ،تصمیم گرفتم ازاول تا پی اچ دی رشته ام را در بیاورم و بروم  تدریس در دانشگاه، بشوم یک شخصیت علمی. درس دادن به کارآموزان با رده سنی مخلوط کار اعصاب خرد کنی بود . سن و سال دارها توقع داشتند احترام سنشان را داشته باشم و غیبت و تاخیرشان را زیر سبیلی رد کنم ، کوچکترها هم فکرمیکردند برای یک دوره سه ماهه خیلی سخت میگیرم . 

 

فکر نمی کنم کسی آرزو داشته باشد درسش تمام شود ، یا شغلی بدست بیاورد و یا صاحب ویژگی خارق العاده ای بشود. اغلب به دنبال راه آسان و میان بر ثروت -محبوبیت ایم . 

 

چراکه نه؟ وقتی واحد محاسبه زندگی میشود تومان چرا آرزوی ثروت نداشت؟ 

اما آرزو داشتن  ،به معنی داشتن توانایی نیست.

و همین ناتوانی درایجاد تغییرات بزرگ ، آن حس لزوم کنکاش در دهان و فکر و دل مردم را از میان برده است.

 

این ماه ترافیک « این درباره اون این را گفت » زیاد بود . از صحبتهای طولانی و پنهانی پشت درهای بسته فهمیده بودم ،ولی سالهاست درباره اینکه دیگران چه می گویند و چه می کنند فکرم را مشغول نمی کنم.

مادرم برعکس من تودار نیست. اول نشسته به شنیدن حرفها و پیغام های ارسالی تقربا همزمان از طرف خاله و خواهر و برادر . بعد هم یکهو در سه جهت به صاحبان پیغام تودهنی های محکم زده . 

آبجی کوچیک هم رفته تحقیقات وفهمیده ، این یک  اقدام مشترک بوده ، وگرنه چطور الهام غیبی ناگهان نازلشان شده که نگران ازدواج و گذر عمر من بنشینند . 

 امروز با لرزش دست و صدای بلند برای دیگران خط و نشان کشیده و همه بقول خودش نشستند سرجایشان . همه علایم هم خواهر وسطی و همسرش را نشانه رفته که رابطه بینمان مدتیست ترش و  لیمویی است .

همیشه برای من جالب بوده آدمها چطور درباره زندگی نفر سومی که خبردارنیست و حضور ندارد نظر می دهند یا تصمیم میگیرند. 

شب نشسته روی تختم و با صدای گرفته کل ماجرا را تعریف کرده ،دست آخر میگوید دلم طاقت نیاورد گفتم شما غصه دختر مرا نخورید ، خودش مرد مومن خداترس و شیر پاک خورده ای در زندگی اش دارد . 

میخندم و میگویم چشم «آقا » دور ، می شنید ، می گفت : نباید میگفتی .

مشروح موضوع را می گوید ، حرفهای دیگر هم میزند . موقع رفتن میگوید : آقای فلانی هم می گفت خوب کردید گفتید !

 

  • Jahan Jan

یامراباخود ببر آنجا که هستی یا بیا

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ

مرگ بخاطر صبر در زندگی. 

باید همین باشد . دلم گرفته و حالم خوش نیست.ح وصله کسی را ندارم ،نه مهمانها که داخل هال به گفت و خند نشستند ،نه افرادی که هر پانزده دقیقه یکبار در می زنند و میپرسند خوبی!؟خوابی؟! نمی آیی؟ ومن با حرکت دست مانند مگس کیش میزنم که بروند . 

شرایط زندگی به کامم نیست ، نا امیدم ، اندوهگین و فکر می کنم فردا بدتر از امروز است ،همانطور که امسال بدتر از پارسال بود و حتی بدتر ارسال ۷۸ است.

دلخوشی هایم کم است .مضطربم که همین هارا هم از دست بدهم و نگرانم . نگران اینکه آیا اصلا توان تحلیل و شناخت موقعیت در رابطه با او را دارم؟ یا اتفاقی افتاده و من نمی فهمم و فکر می کنم که همه اتفاقها عادی ست، درحالی که نیست .

چیزی نیست که حالم را خوب کند . و  آدمی هم که بودنش به تنهایی مرهم من است کیلومترها از من دور ، در بستر خود خوابیده و نمی دانم خواب چه چیزی را می بیند . 

 

دلم می خواست اختیار انجام خیلی چیزها دست خودم بود . اما دکمه اعتماد به خود دیگران که ، دست من نیست . 

زندگی متاسفانه لبریز شده از ملال و بیهودگی و تکرار و من نمی توانم بفهمم واقعا چه چیزی میتواند جالب باشد که آدمها دور هم ساعتها بخندند . 

با او هم که هستم و حالم خوب است و شادم و قند در دلم آب میشود مرددم. که آیا واقعا خوبم ؟ خواب نمی بینم ؟ آین شادی واقعی است ؟

اما اینطور که مغموم درخودم مچاله ام هیچ تردیدی ندارم که حقیقت دارد این غم و واقعی ست.

بلند میشوم درتاریکی شربت معده میخورم و یک استامینوفن پشت سرش . لباس صورتی با یقه تور سیاه که آن روز از نور برایم خریده بود میپوشم و انگشتر سبزش را -به انگشتم می اندازم. 

میروم داخل تخت.

فردا روز بزرگی نخواهد بود .

روز معمولی دیگری آغاز خواهد شد .مگر اتفاقی بیفتد فوق العاده. یا او سر برسد . تماس بگیرد یا ناگهان بگوید حالا که نمی شود بیایم ،تو بیا. 

بیا و بمان ...

اما تقریبا به این اطمینان رسیدم که آنقدر برایش خواستنی نبودم که بخواهد چنین حرفی بزند .این هم ربطی به عزت نفس و اینها در من ندارد . هر زن دیگری بود الان لابد نشسته بود در خانه کوچکی قلب اروپا ، و او سالی چند بار به دیدارش میشتافت. به خودم میگویم تو را حتی قدر آن شهر کوچکی که قلب زندگیت در آن می تپد قابل  نمی بیند که بروی . 

پشت می کنم به دنیا و می خوابم . 

  • Jahan Jan

مادرانگی ۲

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ق.ظ

بااینکه شش فرزند بودیم و من که یک گذر مانده به چله نشینی عمرم ، شاهد و کمک بزرگ کردن چهارتاشان بودم ، و دونوه هم رسما درآغوش من به هفده سالگی رسیدند ، هنوز هم دیدن دست و پای نوزاد و کودک شش هفت ماهه که به غن و غن کردن افتاده حواسم را پرت می کند لابلای لثه هایم به خارش میافتد از گاز زدن به قاچ های این تن لطیف و شیرین ، تا مادرم غر بزند : «شش تابودین با دو تا نوه اضافه ، انگار بچه ندیده این»...

بدلایل فنی میروم دکتر که پیشنهاد پزشکی می دهد برای آینده نگری داشتن فرزند ....
غمگین و متفکر برگشتم خانه ، آبجی کوچیکه پیگیر که میشود ، با اخم و جمع کردن صورت چنان زمان قره قوروت خوردن نظر میدهد: ول کن بچه رو ...بچه چیه ... تو این دنیای کثیف و بی ضمانت طفل معصوم بزاری لای گرگها بری» 
درحین آویزان کردن لباس در کمد می پرسم :یعنی تو خودت ازدواج و بچه ..هیچی؟ 
کمی فکر می کند و خیلی جدی می گوید : چراااا.. به هرحال بچه نداشته باشم مث اینه یه زن اپلیکیشن فراگیر که همه دارند را ندارم ! درسته بچه دوست ندارم ولی داشتن اپلیکیشن بهتر از نداشتن است...

چند ساعت است محو استدلال همشیره ام...

  • Jahan Jan

نیست نشان زندگی تا نرسد نگاه تو

سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ

۱. غالبا این طور است که ما به او فکر می‌کنیم همان اندازه که به اکسیژن برای حیات فکر می‌کنیم ،

و او به ما فکر می‌کند همان اندازه که به خارش نوک انگشت کوچک دست راستش فکر می‌کند ،
هر دو به هم فکر می‌کنیم اما «اولویت‌ها»، اولویت‌ها حقیتی انکارناپذیرند ،
و البته در گذر روزها و تکرارهای ملال‌آورش، خوب که بنگریم «تبدیل به عادت شدنِ» خاصی در هر دوی این‌ها وجود دارد.

 

 

۲. دوست دارم یک روز تمام ، خوش باشم به دل ،دراین جهان پرغم . همین . 

همین هم که نه ...

فردایش هم بمیرم و تمام . 



۳ .چندماه است که مفهوم و معنای زندگی را گم کرده ام . 

روزها و شبهایم تاریکند ، و خودم سرگردان در میانه کفر و ایمان ، به تمام جزییات زندگی ام در رفت و آمدم . 

دیشب نیز آخرین قطره ریخت تا سرریز شوم . 

 به گفته سارتر اگر خود را نمی کشیم ، دلیلش این است که مطمئنیم تقریبا هیچ کس از نبودنمان متاثر نخواهد شد و جایی که خواهیم رفت ،تنهاتر از اینی خواهیم بود که هستیم . 


  • Jahan Jan

مادرانگی

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ب.ظ

غروب جمعه یا عصر یکشنبه ! چه فرق دارد وقتی آدم دلش گرفته با هیچ چیز خوشحال نمیشود حتی به ظهور خود خداوند . 

 هوا مه آلود و مردد بین باریدن و نباریدن است . 

بدن من هم مردد است بین باروری یا ناباروری . 

بنظر دچار یائسگی زودرس شده ام و میترسم بروم دکتر زنان . 

از اینکه به « او» هم بگویم میترسم . 

او خودش دو پسر نوجوان دارد و من در حسرت مادر شدن دست و پا میزنم .اوایل دیدارمان میگفت که بدش نمی آید دختری داشته باشد و چه کسی مثل او عاشق بچه هاست و بعد کم کم از سختی بچه داشتنشان وسط رابطه بی نام و نشانمان کرد که چطور باید برای بچه توضیح داد غیبت پدر را . 

من اما همیشه عاشق داشتن دختر بودم با سیاهی چشمان او . 

 گاهی آن ور منطقی عاقل و بدبینم میگوید نبودن تن و جان عزیزی از ما دراین دنیای پر مصیبت و جنگ زده که آمیدی به فردایش نیست ،چندان هم بد نیست . و بعد آن ور غریزه زن و مادر و تکثیر و بقا میگوید چرا نباید دختری داشته باشی و عشق ورزیدن یادش بدهی ...

حالا انگار تن هم به یاری او آمده ، بجای آنکه از ژن مادربزرگ و مادرم چیزی به من رسیده باشد که تا ۵۵ سالگی قدرت باروری داشتند .



  • Jahan Jan

ساعت ۸

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۴
  • Jahan Jan

نارنجی

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ق.ظ

غیر از پدرم که می توانست دست راست رضاخان باشد در دیکتاتوری ، مردهای دیگر فامیل و دوستان که دیدم زن دوست بودند و کل فرماندهی کل قوا را به همسرشان اعطا نموده و خود تا حد تدارکاتچی زندگی نزول کردند . 
از پدربزرگم تا دایی و شوهرخاله و عموهای ناتنی و شوهر عمه ها. حتی وقتی شوهر خواهرم دربسیاری موارد کوتاه می آید میگوید حوصله بدخلقی و غرغر و «زندگی به کام زهرشدن» توسط همشیره را ندارد

آن چیزی هم که مرا شرمنده می کند ، مردانی هستند بشدت مهربان و ملایم و دوست داشتنی و مودب که همسرانی چون «اژدهای غران ، ببر پنهان » دارند که ، حتی دربرابر جمع و اقوام و فرزند ازاین بانوان خشن متحمل انواع خشونت زبانی و تحقیر میشوند و در حد خودپرداز که وظیفه تامین مالی « هرچه بیشتر بهتر » دارند ،پایین آورده میشوند . 
امان ازاین زنها که این روزها چند نمونه اش را زیاد دیدم. 
اینها را هم گفتم که بگویم خشونت چیز زیبایی نیست ، نسبت به هرچیز . نه فقط به زنها ، به کودکان ، به مردان و به هر چیزی که جاندار است .

  • Jahan Jan

دین ملوک

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۸ ب.ظ

️در زمان "حجاج بن یوسف ثقفی"، مردم که به هم می رسیدند از یکدیگر می پرسیدند که "دیروز که را کشتند؟ که را به صلیب کشیدند و که را شلاق زدند؟"

در زمان ولید بن عبدالملک، کشتزارها آباد شد و تجارت رونق گرفت و پرس و جوی مردم از یکدیگر، در مورد بناها و تجارت و احداث آبراه ها و کشت درختان بود.

وقتی سلیمان بن عبدالملک با آن خوش اشتهایی و علاقه به کنیز و کلفت ، خلیفه شد، حرف و حدیث مردم همه از ماکولات و مشروبات و زنان بود و آنچه از آن زمان به دست ما رسیده از این مقولات است.

در زمان "عمر بن عبدالعزیز"، مردم از هم می پرسیدند که:" چقدر قرآن خوانده ای؟ ذکر مناجات دیشبت چه بود و در فلان ماه چقدر روزه گرفته ای؟". 


مردمان گویند که :"الناس علی دین ملوکهم" (الگوی رفتاری مردم، رهبران شان هستند)، اگر حاکم شرابخواره باشد، مردم هماره مست اند. اگر ظالم یا لواط کار، حریص و شکمباره باشد نیز همینطور، چنانکه اگر حاکم کریم و بخشنده یا خسیس و ظالم باشد نیز مردم چشم به او دارند.  این قاعده در برخی زمان ها و در مورد برخی افراد صدق می کند.

  والله اعلم.



*عمادالدین ابوالفداء اسماعیل بن عمر بن کثیر قرشی (زاده ۷۰۱ ق.- درگذشته ۷۷۴ ق. -روستای مجدل نزدیک دمشق، سوریه) مورخ، مفسر و حدیث‌نگار مشهور شافعی - کتاب  تاریخ  "البدایة و النهایة"


  • Jahan Jan