دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت/ عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت حافظ
- ۰ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۰
خواب دیدم لبهای مرد غریبه ای را می بوسم . لبهایش نرم و سرخ بود. لب پایینش را میبوسیدم.
لبش گرم بود و پهن. بعد د همان خواب با خودم فکر کردم تو هم خیانت کردی بالاخره...و برای خودم گریه کردم...
در خواب انقدر گریه کرده بودم که صبح چشمهایم باز نمی شد از ورم!
نه بیداریمان راحتیم نه در خوابمان!
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز! بهانهها، جای حس عاشقانه را میگیرند
نادر ابراهیمی | از کتاب یک عاشقانه آرام
بین من و تو هم همین اتفاق افتاده؟!
آدمیزاد است دیگر، دلش می خواست صدایت را بشنود، بی اینکه بزند زیر قول به خودش که هرآنکه دلتنگ است خودش تماس بگیرد!
تف ! طرف دلتنگ همیشه منم!
خدایا من هم در لیست بندگانت هستم، نظری به من کن!
دلم را به مژده و خبری شاد کن یا ارحم الراحمین...
ز میان چو رفته باشم به کنار خواهی آمد
چو به کار من نیایی به چه کار خواهی آمد
نظرجناب سعدی به نظر مادربزرگ مرحومم نزدیک بود که معتقد بود حنای بعد از حنابندان را به دست نمی مالند، بلکه به ماتحت می ماند!
۱. در من عاشقانه هایی است که باتو نگفته ام،
سفرهایی است که با تو نرفته ام،
روزها و شب هایی که با تو سر نکرده ام...
درهرسفر، سر هر کوچه بوسه ای و از پس هر بوسه، بوسه ای دیگر
تا سفر و روز ها وشبها و عاشقانه هایم با تو تمام نشود.
۲. آدمیزاد است بالاخره، سنگ هم که باشد، چوب هم که باشد باید به جایی تکیه بدهد.
تا بحال چوب یا سنگ معلق در هوا دیده ای؟
۳. یادت هست...؟!
چه خندهریسهها
چه حرفها
چه دیدارها
در قرارهایی که با هم نداشتیم!
عزیزِ من...
یک وقت هایی صبح تا چشم باز می کنم می بینم دلتنگی بزرگی جانم را در خود پیچیده است.
می خواهم چیزی بنویسم، حرفی بگویم یا شعری بخوانم و قلبم را از آن میانه ی دلگیر یک طوری رها کنم.
اما ساعت، قراردادی دلگیرتر به همه ی خواسته هایم تحمیل می کند؛ ساعت پشت سر گذاشتنِ همه ی حرف ها برای مواجهه با کار و زندگی.
همه ی آنچه می خواستم برایت بگویم در مسئولیتی همه جانبه گم و گور می شود و ظهر با تنی خسته اگر که خودم را به خواب تسلیم نکنم، خستگی باز هم امان نوشتن و گفتن نمی دهد.
شب می شود و همه ی حرف های نگفته ی صبح، در من مانده است.
چیزی مثل به دنیا آوردن جنینی که به هزار و یک دلیل موعد تولدش گذشته و به دنیا نیامده است.
حرف ها در تتم بی قراری می کنند و من آن نیرو که برای بازگو کردنشان لازم است، پیدا نمی کنم.
صبح پشت صبح می گذرد و دلتنگی جانم را با خودش می برد.
ولی بالاخره یک جایی خواب یا بی خوابی یا شاید هم رویا، هم دست این همه بی قراری می شود، و دلتنگی را یکجا کلمه می کند.
اما تو کجایی؟ تو کجایی که ساعت های پر درد این جنین را نظاره کنی؟ کجایی که دستی به مهر بر سر این نوزاد دیرآمده بکشی؛ که نمی دانم زنده است یا مرده؟!
تو کجایی که بدانی کلمه فقط بار دلتنگی بر دوش می کشد و نوشتن هیچ فضیلتی جز دستگیری از من به وقت نبودنت، ندارد!
یک وقت ها صبح تا چشم باز می کنم، دلتنگ حضور توام و نوشتن را و کلمه را و حرف را بهانه می کنم.
امید معوّق٬ به رنج منجر میشود.
بکت؛ در انتظار گودو
چند بار بگویم : « من لی غیرک » و خودت بهتر می دانی که « من لی غیرک » ...