جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۵۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

من او را دوست داشتم

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ق.ظ

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻱ! 
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ! 
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ! 
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...

آنا گاوادا
من او را دوست داشتم

  • Jahan Jan

دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۴۱ ب.ظ

۱. وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد؟

مولانا 

در باب توصیف بیهودگی انتظار داشتن از یار 


۲.گفتا که دهم کام دلت روزی و بسیار

ماه آمد و سال آمد و آن روز نیامد

واله‌ی اصفهانی

درباب وعده سرخرمن دادن و گول زدن دلدار.


۳.سبزه ای خواهد رویید

وبذری خواهد شد
تا دوباره برویاند گلهای سرخی را درون سینه ها مان
و گره ای خواهد شد که دیگر هیچ طلسم نابکاری را گسستش نتواند. 
علی مظهر_ فروردین ۹۶
عکس ‏‎Alireza Mazhar‎‏
  • Jahan Jan

من و او

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ

از جلالِ ازل بشنو که احسن القصص است قصه ی عشق. چرا چنین گفت؟
زیرا که در قصه ی یوسف، عشق بازی هست. تو چه دانی که "یحبهم" با "و یحبونه"چون خواهد که جمّاشی کند گوید: "احسن القصص" ، 
اهل ِ غفلت را از این نقط چه خبر؟ 
زلیخا صفتی و مجنون لقبی باید تا قصه ی یوسف و حکایت ِ زلیخا تواند شنود.

از نامه های عین القضات همدانی . نامه ی هفتاد و هفتم. بند یکصد و نود.
به اهتمام دکتر علینقی منزوی.دکتر عفیف عسیران. 
جلد دوم . انتشارات اساطیر.

پ.ن : استاد گفت: «از خدا بترسید که می گوید: یحبهم و یحبونه » . تذکره الاولیاء . ذکر شیخ ابوعلی دقاق.

  • Jahan Jan

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ

آقای« ح» انگار ازسفر بهمراه خانواده برگشته به خانه و حتما اول نگاهی به گوشی انداخته و با دیدن نو کال و نو مسیج  وبعدتر با دیدن نو ایمیل و نو پیغام ، باخودش گفته عهه! بعد هم ساعت نه شب روز سه شنبه یک سوک سوک کرده و پیغام سه کلمه آی گذاشته که یعنی آمدم سر زدم . 

من هم ده دقیقه بعدش اپلیکیشن تله پاتی ام با ایشان فعال شد و رفتم سر زدم به تبلت ، دیدم بعله . سر زده . ولی هنوز امروز که دهمین روز عید است نه پی غامی فرستادم نه پس غامی !

این یعنی آتش دلتنگیم خاموش شده، با درست ترش خودم یک کپسول آتشنشانی محتوی کف فشرده را خالی کردم روی دلتنگی تا کاملا از خاموشیش مطمئن شوم . 

بقول آقاشون حافظ کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ، بنا براین هرگونه تحرک و تلاش جهت یار را همچون اوضاع اقتصادی مملکت محروسه در سکوت غرق نمودیم .

این هم یعنی زنان مهربان که خشمگین نمی شوند را به مرز خشم نرسانید ، به مرز هرکاری که بکنید بگوید خب که چی؟! 

اگر این خشم و خب که چی ؟! را تا امروز نچشیده اید، توصیه می کنم نچشید . 

  • Jahan Jan

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ب.ظ
تعطیلات نوروز که به نیمه می رسد ، طلسم سال جدید می شکند. 
می فهمی قرار نیست چیزی عوض شود ، نه حال تو ، نه کار دنیا ...

مولانا نیز اینجا حوصله نداشته ، به یار که برای دلجویی آمده گفته ،برو بگیر بخواب ببینم ! دوستش دارم . 
مولانا را گفتم ! 
  • Jahan Jan

می روی و گریه می آید مرا

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۹ ب.ظ

۱. وای بر آن کس که پس از حضور، به غیبت دچار شود و پس از وصل مهجور افتد.

اخبار حلاج .شماره ی ١٠




۲.

حُسن آن بوَد که دایم ، بر یک قرار باشد

‎حسنِ مهِ دو هفته، کی در حسابِ حُسن است؟

صائب تبریزی- بابِ تغییر خلق و اطوار آقا ...



۳.

در زندگیمان از یک جایی به بعد به همه چیز و همه کس بی‌اعتنا می‌شویم، دیگر نه از کسی می‌رنجیم و نه به عشق کسی دل می‌بندیم !
گابریل گارسیا مارکز 
  • Jahan Jan

یک دم دراین ظلام درخشید و جست و رفت ...

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

رفتم شیرینی بخرم ، گردویی و چیزی شبیه بیسکوییت ساقه طلایی که رویش کنجد و زرده تخم مرغ مالیده اند که خوشرنگ شود ، و با انگشت می گویم از آون مشهدی ها هم بزارید ، خانم با لبخند می گوید منظورتون آلمانیه ؟ 

می گویم برای آلمانی بودن زیادی بهم ریخته ست ! 

شیرینیهای بی ریخت و غیر لذیذ دیرتر تمام میشوند . به همین خاطر می پسندمشان . 

 آقای عباسی آژانس محل که مرد بسیار مودبی ست و مادرم هر بار با دیدن ادب و محبتی که دارد و دخترهایش را لوس می کند و از کار و عروسی و دوندگی هایش می گوید ، جمله « درد و بلاش تو سر پدرتان بخورد » زمزمه می کند ولی همه میشنوند ، از عروسی قریب الوقوع دخترش که تازه دوره آموزشی رادیولوژی را تمام کرده می گوید . 

 پسر شش ماه از دختر کوچکترین . مرد اما با دلخوری می گوید دخترم با پسر قرار گذاشتند چهارده سکه . راستش پسر و خانواده اش فقیر است ، حالا اگر با چهارده سکه بیاید و من خانه بدهم و دخترم خرج خانه و پسر یک روز برود س. برای و تبلیغات خودش چه؟ 

میگویم هیچی بجای چهارده سکه پانزده تا می دهد و کار خودش را می کند . 

ته دلم هم می گویم ... نمی گویم چه گفتم . 

این روزها خلقم بهم ریخته است . کم کم در زندگی به خیلی چیزها « خب که چی؟» نثارکرده و عبور می کنم . 

دلم می خواهد بروم با مرد دیگری دوست شوم شاید یکی از همانها که دست رد به سینه شان زده ام ، ولی این وفاداری لعنتی حتی در عدم حضور نه ماه « آقای ح» هم دست از سر کچلم بر نمی دارد .بعد بجای آن خانم «ح » که  چندسال است وکیل شده ، با پسر جوانی بقول عمو اسد الله می روند سانفرانسیسکو و خانم وکیل پول می دهد جوان ترکه رعنا برود دماغش را عمل کند و در مواقعی که دفتر است بالا می آید و سوییچ را می گیرد ،  خواستگار هم آمده و باز می رود با آن جوان ترکه رعنا. سانفر انسیسکو و بعد درحال خرید عقد باز می رود سانفرانسیسکو و در جواب اینکه خب بالاخره چه ؟ 

میگوید با خواستگارم اوکی نیستم ،ودرجوابم که میگویم خب پس چرا خرید عقد می کنی ، می گوید موقعیت پسره خوبه . 

دیگران هم به نوبت می آیند سروقتم که تو نمی دونی خانم ح » چه می کشه ، پس قضاوت نکن . می گویم اصلا قضاوت برای حل مساله فیوز می پراند ،من که جای خود . 

فکرتر می کنم اصلا ، یک سری آدم بیشعور وتحصیلکرده و تحصیل نکرده که احتمالا سریالهای ضربدر گروهی چهارعشقه جم و ... و دیالوگ‌های برترش را حفظ کردند ، این جمله قصار « قضاوت نکن » را ساختند برای اینکه بگویند هر کس هرغلط اشتباهی می کند در زندگانی ، نباید به رویش بیاورید کار زشتی انجام می دهد ، اسمش را هم همان قضاوت نکن گذاشتند . 

باز خود را فراموش کردم... داشتم می گفتم که مغزم درگیر وفاداری ست ، بعد هم دو سه سال دوره عزاداری غارنشینی و عزلت دارم و بعد هم که از غار بیرون بیایم احتمالا مد روز زنای محارم میشود با سرعتی که در. حال تجربه انواع رابطه با همسر دوست و خواهرزن و ... می روند . چیزی با تم واکینگ دد . 

....

آقای راننده درحال صحبت است هنوز ، می فرماید شب بله برون ، صد تا هم به تعداد اضافه کردند و صدوچهارده سکه مهر کردند . ولی عروسی را بخاطر آغاز کار باغ توت فرنگی شان انداختند تابستان . 

می گویم منتظر تابستان هم نمانید حالا که همه چیز آماده ست ، زودتر تا عروس و داماد به اختلاف نخوردند عقد کنید ، این روزها آدمها راحت همه چیز را می گذارند و می روند . 


  • Jahan Jan

باید ازمهر بگسست امید

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ق.ظ

امروز پنجمین روز از باقی عمر من است . یا پنجمین روز از سال جدید . 

کمتر به آقای « ح » فکر می کنم . یعنی درست ترش کمتر با عشق و علاقه قبلی به او فکر می کنم . زن قهرو و بدقلق و بداخلاق درونم فعال شده و یک عالم جمله ،متلک ،حرف خاردار ، تیغ دار و زخم کننده آماده گفتن کرده،برای روز موعود . 

استفاده خواهم کرد ؟ 

در اولین دیدار با کمال میل . 

 آقای « ح» آدم عجیبی ست . چون قدش بلند است کوتاه آمدن از مواضعش چند ماه طول می کشد . 

بعد هم تصمیم های مربوط به دو نفر را تنهایی و در سکوت عمیق خبری میگیرد .

با خودم فکر می کنم کل ماجرا دو حالت بیشتر ندارد ، یا بخاطر دلایلی که نمی دانم چیست موقعیت سفر و دیدار نداشته ،یا با این سکوت و کوتاه نیامدن منتظر است من بزنم زیر میز کل ماجرا و بگذارم بروم و حالت سوم هم هست که چون تلخ است مغزم دوست ندارد به آن فکر کند . 

درهررابطه ای ، به جایی می رسیم که قدم بعدی نشان دهنده شخصیت و مردانگی مرد است ، کافیست که بلغزی ، و البته لغزیدن این روزها همه گیر شده . بنابراین چه استاد باشید ،چه معلم ، چه پزشک و چه راننده کامیون و چه لات و لوت خیابان و بیسواد ، همه به یک درجه نزول پیدا می کنند ، وقتی که بعد از چشیدن طعم شیرینی و طراوت رابطه ،خودشان را برای یافتن بهانه های واهی آماده می کنند . 

گمان نکنید اگر فلان روز فلان حرف را نمی زدید ، یا بهمان چیز را نمی خواستید و یا ... الان رابطه دچار چالش نمیشد . بلکه این اتفاق با اتفاقی ساده همچون چرا دسته لیوان را کج گذاشتید ،به همین نقطه می رسید . 

تمام کارهای آقای « ح» برای من به اندازه یک قطره آب است در یک لیوان خالی ،  انگار یک قطره آب را بریزی روی رطل های صحرا و انتظار داشته باشید گل و گلستان هم راه بیفتد . 

یک ایمیل فرستاده که بعداز مدتها اسم ایمیلم را استفاده کرده و ازبردن اسم واقعی خوددا ی نموده ، برایم آرزوی سال خوب کرده و مثل نامه های اداری ، ارادتمند شما ح ونام فامیل نوشته . 

 اگر اینجا بود یک پرینت از نامه میگرفتم و کاغذ را در چشمش فرو میکردم ،شاید هم قلبش . اما چه فایده ؟ 

آقای « ح» از اینکه برای هرکاری حتی سلام گفتن به من ، پا پیش بگذارد ترک می خورد ، اگر هم من پا پیش بگذارم معتقد است او را در آمپاس قرار داده ام ، بنابراین افسارم را رها کرده اجازه می دهد که بروم در چمنزار و غلت بخورم!

حالا او  در سکوت و درکنار خانواده درحال گذراندن تعطیلات و اوقات فراقت است . من اما پنه لوپه وار درحال بافتن غصه هایم در یک رو تختی هستم . 

مادرم راه براه ازاو می پرسد و زیر لب چندتا فحش به او و چندفحش دیگر به اقبال و تقدیر ما درباره همه مردان زندگی مان می دهد ، خواهرم هم معتقد است ،او همین حالا هم رابطه را تمام کرده و تو ازبس خری نمی فهمی . 

دوست اینترنتی دیگرم که معاون پژوهش حوزه علمیه یک شهری ست هم می گوید ...راستش آنقدر از مردهای مذهبی و تمایلات و علاقمندیها و عجیب بودنشان میگوید که وحشت زده دنبال نشانه های مشابه به شیوه مقایسه تطبیقی میگردم . 


ته دل خودم ؟  ته دل خودم رگه های باریکی ازامید و گلایه است . دوست دارم زنگ بزنم و به آقای ح بگویم ... 

اما این کار را نمی کنم  و در سکوت عمیق خبری به بافتن غصه هایم ادامه می دهم . 

اگر شما بودید به آقای« ح »چه می گفتید ؟ 


  • Jahan Jan

بگووو آمین!

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

دعای سال جدید

بادا آنها که ما را دوست دارند 
همچنان دوست داشته باشند
و آنها که ما را دوست ندارند 
خداوند دل‌های‌شان رابه سوی ما بپیچاند
و اگر نمی‌تواند دل‌های‌شان را به سوی ما بپیچاند
قوزک پای‌شان را بپیچاند
تا از روی لنگیدن‌شان آنها را بشناسیم


نیایش ایرلندی

  • Jahan Jan

واجب آید دادن تاوان بلی

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

حدودا سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود ...

آقای تقی زاده شریک پدرم بود. درست ترش رییس پدرم بود و مدام آین شریک بودن را منت وار برخ همه میکشید که بگوید آدم متواضع است .اما نبود. او بیشتر یک متقلب ، هیز و سو استفاده گر بود . 

غروب پنج شنبه ها پدرم با افتخار پیکان سفیدش را روشن میکرد و فورا می گفت دختر ، حاضر شوببرممت بیرون بگردی ، و این بیرون گشتن عبارت بود از نشستن من در ماشین به مدت چند ساعت و توقف در پارکینگ زایشگاه تا پدرم به تاسیسات سر بزند ، بعد نشستن من و منتظر ماندن در ماشین و رفتن پدرم به کارگاه ، و منتظر ماندن من در ماشین و رفتن پدرم به شرکت برای ارایه گزارش هفته به آقای تقی زاده.

آقای تقی زاده یک شرکت خدماتی داشت و پیمانکار تاسیسات پدرم بود . او مناقصه های دولتی را با گاو بندی برنده میشد و مبلغ مورد نظر خودش را به پدرم می داد . راستش با آن همه رقابت و معامله های پشت پرده ، پدرم گرچه اغلب ناراضی بود اما قبول می کرد . 

پشت شرکت خدماتی که در یک خیابان کمربندی تازه تاسیس بود یک سالن بزرگ بود که آقای تقی زاده دختران جوانی را به صورت روزمزد استخدام میکرد تا روپوشهای بیمارستان و پزشکی و...را بدوزند . 

کسی تا بحال داخل آنجا نرفته بود حتی پدرم ، گرچه میگفت خیاط خانه است ولی قفل بودن در آن کارگاه فکر کسانی که از آنجا باخبر بودند را بشدت مشغول کرده بود . طوری که هرکس از دست او عصبانی میشد که البته زیاد هم پیش می آمد ، جمله «معلوم نیست آن پشت با ناموس مردم چه غلط و کثافت کاری می کند » رد و بدل میشد . 

یکبارهم که دفتر شلوغ بود و من داخل ماشین نشسته بودم ، با عجله مرد ریز نقش طاس را دیدم که کت شلوار راه راه طوسی داشت و پوست براق و لطیف که داخل ماشین پرید و دستهایش را بهم مالید . 

با پدرم درباره فلان حرف که باید گفته شود و فلان کار که انجام شود حرفی زدند که بنظرم مهم هم نبود و بدون ایستادن پدرم در صف طولانی کارمندان شرکت ، و یک تلفن هم قابل رد و بدل بود . 

 بعداز پایان مطالب رد وبدل شده ، رو کرد به من و گفت بروید خدارا شکرکنید که پدرتان کار دارد ،چه دخترهای زیبایی که برای روزی سیصد تومان ، پول یک کیلو هلو می آیند دنبال کار و هرکاری هم برایت می کنند و آب لب و لوچه اش را لیسید . 

تا سالها هرموقع هلو مبینم یا میخرم آن خاطره در ذهنم دور می زند ، همانطور که زرد آلو میدیدم یاد مادربزرگم افتادم که قبل از کما گفته بود زردآلو بیاورید و هنوز فصل زردآلو نبود . 

آقای تقی زاده برای پسرش که هم سن برادرم بود خودش آستین زد بالا و دختر پسرعمویش را که چشمان سبز و پوست سفید داشت و قدش از قد پسر بلندتر بود را گرفت ، در تایید درستی تصمیمش هم مدام تکرار کرد پدرش زیر دست من است و هرچی من بگم همان است ....

چند روز قبل پسر آقای تقی زاده می آید دفتر برادرم . قرارداد طلاق همسرش را مینویسد و به پدرش کلی فحاشی و بدوبیراه میگوید ، بیرون از دفترهم دو فرزندش نشسته بودند و با موبایل بازی می کردند. 

همسرش ،همان زن سفید و چشم سبز به پسر خیانت کرده بود و پسر در خانه مچ زن را در وضغ ناجور با مرد غریبه گرفته بود.

در راقفل کرده بوده و زن کلی التماس کرده ، مردهم گفته همه چیز را می بخشی و بدون هیچ‌چیز می روی . حتی مهریه هم نمی دهم . زن همه را قبول میکند تا پدر و مادرش و فامیل وپلیس به خانه نیایند و آبرو ریزی نشود . 

 به عمل که میرسد، زن رفته بود پیش آقای تقی زاده که پسرعموجان پسرت میخواهد بی سروصدا مرا طلاق بدهد و من مظلوم و ...

تقی زاده به پسرش زنگ میزند و پسر فیلم را جلو پدرش میگذارد مرد سکته میکند ...

یاد پول یک کیلو هلو افتادم ، خواستم به پسر بگویم تاوان پدرش را می دهد برای پول یک کیلو هلو و دخترهایی که هرکاری میکردند تا یک لقمه نان داشته باشند و پدرش دستهایش را با دیدنشان بهم می مالید و آب لب ولوچه اش را می لیسید ...

  • Jahan Jan