حدودا سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود ...
آقای تقی زاده شریک پدرم بود. درست ترش رییس پدرم بود و مدام آین شریک بودن را منت وار برخ همه میکشید که بگوید آدم متواضع است .اما نبود. او بیشتر یک متقلب ، هیز و سو استفاده گر بود .
غروب پنج شنبه ها پدرم با افتخار پیکان سفیدش را روشن میکرد و فورا می گفت دختر ، حاضر شوببرممت بیرون بگردی ، و این بیرون گشتن عبارت بود از نشستن من در ماشین به مدت چند ساعت و توقف در پارکینگ زایشگاه تا پدرم به تاسیسات سر بزند ، بعد نشستن من و منتظر ماندن در ماشین و رفتن پدرم به کارگاه ، و منتظر ماندن من در ماشین و رفتن پدرم به شرکت برای ارایه گزارش هفته به آقای تقی زاده.
آقای تقی زاده یک شرکت خدماتی داشت و پیمانکار تاسیسات پدرم بود . او مناقصه های دولتی را با گاو بندی برنده میشد و مبلغ مورد نظر خودش را به پدرم می داد . راستش با آن همه رقابت و معامله های پشت پرده ، پدرم گرچه اغلب ناراضی بود اما قبول می کرد .
پشت شرکت خدماتی که در یک خیابان کمربندی تازه تاسیس بود یک سالن بزرگ بود که آقای تقی زاده دختران جوانی را به صورت روزمزد استخدام میکرد تا روپوشهای بیمارستان و پزشکی و...را بدوزند .
کسی تا بحال داخل آنجا نرفته بود حتی پدرم ، گرچه میگفت خیاط خانه است ولی قفل بودن در آن کارگاه فکر کسانی که از آنجا باخبر بودند را بشدت مشغول کرده بود . طوری که هرکس از دست او عصبانی میشد که البته زیاد هم پیش می آمد ، جمله «معلوم نیست آن پشت با ناموس مردم چه غلط و کثافت کاری می کند » رد و بدل میشد .
یکبارهم که دفتر شلوغ بود و من داخل ماشین نشسته بودم ، با عجله مرد ریز نقش طاس را دیدم که کت شلوار راه راه طوسی داشت و پوست براق و لطیف که داخل ماشین پرید و دستهایش را بهم مالید .
با پدرم درباره فلان حرف که باید گفته شود و فلان کار که انجام شود حرفی زدند که بنظرم مهم هم نبود و بدون ایستادن پدرم در صف طولانی کارمندان شرکت ، و یک تلفن هم قابل رد و بدل بود .
بعداز پایان مطالب رد وبدل شده ، رو کرد به من و گفت بروید خدارا شکرکنید که پدرتان کار دارد ،چه دخترهای زیبایی که برای روزی سیصد تومان ، پول یک کیلو هلو می آیند دنبال کار و هرکاری هم برایت می کنند و آب لب و لوچه اش را لیسید .
تا سالها هرموقع هلو مبینم یا میخرم آن خاطره در ذهنم دور می زند ، همانطور که زرد آلو میدیدم یاد مادربزرگم افتادم که قبل از کما گفته بود زردآلو بیاورید و هنوز فصل زردآلو نبود .
آقای تقی زاده برای پسرش که هم سن برادرم بود خودش آستین زد بالا و دختر پسرعمویش را که چشمان سبز و پوست سفید داشت و قدش از قد پسر بلندتر بود را گرفت ، در تایید درستی تصمیمش هم مدام تکرار کرد پدرش زیر دست من است و هرچی من بگم همان است ....
چند روز قبل پسر آقای تقی زاده می آید دفتر برادرم . قرارداد طلاق همسرش را مینویسد و به پدرش کلی فحاشی و بدوبیراه میگوید ، بیرون از دفترهم دو فرزندش نشسته بودند و با موبایل بازی می کردند.
همسرش ،همان زن سفید و چشم سبز به پسر خیانت کرده بود و پسر در خانه مچ زن را در وضغ ناجور با مرد غریبه گرفته بود.
در راقفل کرده بوده و زن کلی التماس کرده ، مردهم گفته همه چیز را می بخشی و بدون هیچچیز می روی . حتی مهریه هم نمی دهم . زن همه را قبول میکند تا پدر و مادرش و فامیل وپلیس به خانه نیایند و آبرو ریزی نشود .
به عمل که میرسد، زن رفته بود پیش آقای تقی زاده که پسرعموجان پسرت میخواهد بی سروصدا مرا طلاق بدهد و من مظلوم و ...
تقی زاده به پسرش زنگ میزند و پسر فیلم را جلو پدرش میگذارد مرد سکته میکند ...
یاد پول یک کیلو هلو افتادم ، خواستم به پسر بگویم تاوان پدرش را می دهد برای پول یک کیلو هلو و دخترهایی که هرکاری میکردند تا یک لقمه نان داشته باشند و پدرش دستهایش را با دیدنشان بهم می مالید و آب لب ولوچه اش را می لیسید ...