هذا حبیبی، هذا طبیبی
- ۰ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۳۵
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل؟!
در راهِ بلا فتنه میندوز ای دل؟!
اکنون که شدی عاشق و بد روز ای دل!
تن دردِه و جان کَن و جگر سوز ای دل!
ابوسعید ابوالخیر- بابِ آموزش پذیرشِ مسئولیت، چشمت کور دندت نرم.
گفته بودم درباره عشق چیزی بگو
نوشته بود آیه عشق را باید به موقع خواند.
یک مدرسه بود با راهرو سبز روشن و پنجره های بزرگ . نور می پاشید داخل راهرو و کلاسها .
از راهرو که می آمدم انگار زنگ خورده بود. دامن چین دار بلندم از لابلای چاک مانتو بیرون بود . روسری سیاه و بلند گذاشته بودم و وفقط صورتم مشخص بود . از در کلاس بیرون آمد و پشت سرش دانش آموز ها.
نگاهم کرد و من عبور کردم ؛ بالای پله ها مرد دیگری با عینک ایستاده بود با موهای سیاه.
رفتم پیش مرد که مدیر هم بود.
در دفتر را که می بست از لای در دیدم هنوز ایستاده.
مدتها بود به خوابم نیامده بود . و مگر در خواب از او بگذرم و بروم.
ظهر که شد و می دانستم خودش هفته قبل همان موقع زنگ زد و آزاد بود، تماس گرفتم.
از حماس و اسراییل و برسمیت شناختن مرزهای ۱۹۶۰ اسراییل گفتم، باور نکرد .
گفتم حماس هم اسراییل را تایید کرد و شما هنوز از من سرباز می زنی. کلاس و کارگاهها هم که کارگر نیست وگرنه که شوهر با تفنگ زنش را نمی کشد.
می خندد. باز خبر ندارد که در ولایتشان همسر کشون اتفاق افتاده.
بعد هم گلایه از من و جاخالی دادن از ایشان که تازه جمعه به ماه قمری میشود یکسال که فراق افتاد میان من و او .
با قهقهه و صدای بم می گوید حالا یکسال نشده که شش ماه شده غرغر می زنی که ای وای فراق .. ای زار فراق..
یادم باشد ازخدا بخواهم او را عاشق و مرا فارغ کند. بعد هم من بروم پی کار و زندگی خودم تا عدالت الهی بر روی زمین پیاده شود .
می گفت خبر می دهم ولی نمی داد.
می گفت می آیم ولی نمی آمد.
می گفت اگر نیایم زنگ می زنم. نه می آمد نه زنگ می زد.
می گفت برایت می نویسم ولی نمی نوشت.
می گفت می گویم برایت سر فرصت. فرصتش هیچ وقت پیش نمی آمد.
می گفت می بینمت. هیچوقت نمی دید.
می گفت اینطور نمی ماند. همانطور می ماند.
می گفت چرا که نه، و اتفاقی نمی افتاد.
می گفت می آیم دنبالت و تو چشم به در می ماندی و نمی آمد.
می گفت دوستت دارم و روز تولدت را تبریک نمی گفت.
می گفت چقدر خاطره داریم ولی چیزی تعریف نمی کرد.
می گفت باید کاری بکنم و از جایش تکان نمی خورد.
می گفت باید شروع کنم، شروع نمی کرد.
می گفت می آیم، می نشینم، حرف می زنم. نمی آمد، نمی نشست، حرف نمی زد.
می گفت درست می شود و درست نمی شد.
دروغ نمی گفت، فراموش می کرد... همین هم بود که نمی شد دوستش نداشت.
این نامه ها رو می نویسم، فقط به یک دلیل؛ اونهم اینکه وقتی دیدمت برات بخونم.
هرچند الان مدتها از آخرین باری که همدیگرو دیدیم می گذره و هیچ اثری از تو نیست.
ولی قلبم روشنه، یه نوری بعد از همه تلخی ها و تاریکی هاهست. یه نوری که میگه:" تو برمی گردی!"
در اخبار آمده است که چون هفت سال برآمد از محنت ایّوب، رحمه او را گفت: یا ایّوب، من دانم که دعای تو مستجاب است، چه بود که دعایی در کار خویش کنی تا خدای عزَّوجلَّ تو را عافیت دهد تا تو از این سختی برهی و من نیز از این اندوه باز رهم. ایّوب گفت: ای رحمه، هفتاد سال در عافیت گذاشتم باش تا هفتاد سال دیگر در بلا بگذرد ، چون بلا با عافیت برابر گردد آنگه روی دارد که فاخدای گویم که بلا برگیر.
تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری مشهور به سورآبادی، به تصحیح دکتر یحیی مهدوی. انتشارات دانشگاه تهران-١٣٤٧.
شنیدنش جگر آتش می زند، آتش...
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
میگویند هرچه در همه عالم هست در آدمی هست. این هفت فلک در آدمی کدام است؟ این ستارهها، آفتاب، ماهتاب؟
مقالات شمس
شمسالدین محمد تبریزی