همیشه
طرف دلتنگ
همیشه
ما بودیم.
ایلهان برک
- ۰ نظر
- ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۶:۵۵
آدم کم توقع خوبی بودم؛در همه آن روزها ، بیهوده خود را فریب می دادم .
از خواب بیدار می شدم ،به او فکر می کردم و طوری زندگی می کردم انگار که در کنارم حضور دارد . کارمیکردم ، با خانواده می خندیدم ، آشپزی می کردم ، غذا می خوردم ، نقاشی می کشیدم و شب به تختخوابم پناه می بردم .
اما در تمام آن لحظات آماده بودم با کوچکترین تلنگری به تمامی بشکنم ...
تمام مدت خودم را گول میزدم . احمق بودم و فکر میکردم شجاعانه در انتظار بازگشت او هستم .
برگشتی در کارنبود ، حقیقت این بود که قلب من عصر روز جمعه ای پشت صفحه ای ،که ایملش را نشان می داد هزارتکه شده بود .
نمی دانستم چه باید بکنم ، چطور تکه ها را جمع کنم ، مثل آدمی زخمی به اطراف می خوردم ، باید جایی می بود که به آنجا پناه ببرم ... هرجا که باشد ...
چندروز بیماری تبدیل شد به آنفولانزای کشنده ، آنطور که می گویند دم صبح ازشدت تب درحال مردن وسوختن بودم ، باحوله خیس و یخ پاها وسرم راخنک کردند ،که البته یادم نیست .
بدترین قسمت بیماری سردرد شدیدش است ، انگارکن مدام یک چماق می کوبند به سرت.
در حال خواب وبیدارعصر شنیدم ، وسط پاشویه دم صبح ،مادر مشغول تمیز کردن اتاقم شده ، که مبادا زنده نماندم ، ملت نگوید عه عه اتاقش چه بهم ریخته ست .
با طبیب هم که دردم نداند رابطه خوبی ندارم .
پس رو -به قبله دراز کشیدم ، یا بلند خواهم شد ازبستر ،یا جان -به جان آفرین تسلیم خواهم کرد .
دلدار بی میل و اشتیاق بعداز نامه نگاری تلخ هفته قبل ، مصرع فرستاده که « باهیچ کس نشانی زان داستان ندارم »
مصرع راستش مرا یاد ماجرایی انداخت که:
آقایی متنی در فیسبوک گذاشته بود که آن ور طنزم نشد جوابی ندهم . اینطور که گویا زن و فرزند را رها کرده وسالها دراتریش زندگی میکند .زن هم بعداز بلاتکلیفی غیابی ازهمسر گذاشته و مجدد ازدواج کرده بود .
وکیل که اطلاع داده بود ، مرد شاکی بود که چرا زن اطلاع نداده و چراصبر نکرده و حالا میخواست زن بلندشود فرزند را ببرد آن سر دنیا که پدرش را ببیند . درآخراضافه هم اضافه کرده بود ، حالا من به درک به خاطر خود بچه باید بیایید اینجا که بچه بی پدر نماند.
من هم نوشتم : آدمی که چهارسال از زنش بیخبرباشه ، همون بهتر که طلاقش بدن ، زحمت ندادن بهتون !
حالا هم حکایت دلستانی است که نشانی ندارند ازش، همان بهتر که بی نشان بماند .
اما جوابی نمی دهم . دلم نمی خواهد چیزی بگویم . فقط بیشتر غصه ست که می خورم...
باید اعتراف کنم آنچه بیشتر اوقات در ادبیات عشقی بزرگ تلقی میشود، درواقع شیدایی است.
هر دو رمان آنا کارنینا و مادام بوواری دربارهی شیداییاند. آنا کارنیناهای این زمانه اما در زندگی واقعی، بعد از دو سال ازدواج با ورونسکی خود، خودشان را زیر قطار پرت نمیکنند.
در میانهی امنیت و ناامنی --- ایوان کلیما
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟
وچقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
آنا گاوالدا
من او را دوست داشتم
لباسهایم را کم کردم .
آب دستشویی را گرفتم روی پاها تا مثلا پاشویه شوم. فکر می کنم آتش دل را کجا پاشویه کنم .
تلاش می کنم فکر نکنم. اما بقول آن متفکر همین تلاش کردن برای نفکریدن ، خودش اصل فکر است که می کنی.
می آیم اینجا را بازمی کنم -به نوشتن ، آن یکی وبلاگ نمی نویسم. فعلا و احتمالا تا مدتها .
آخرینش دوجمله به طنز بود ، بگذارهمان بماند .
مثل نگاتیف فیلمی که در یک لحظه خوب قطع شده و دنباله ندارد . یا انتهای خوب یک فیلم که بقیه ندارد . همان قسمت خوبش قطع میشود و تمام .
فکر می کنم آدم خوب نیست یکهو بمیرد.
من دوست ندارم بیخبر بمیرم .
خیلی کارها باید انجام بدهم . تکلیف خیلی چیزها را باید روشن کنم .
خیلی چیزهای دور ریختنی هست . ازبین بردن ها ، یادگاری ها ، دوست داشتنی ها که دلت نمی خواهد همینطور بماند .یا دست هرکسی بچرخد .
مثلا کتابها. یا نقاشیهایم و شمعها و مجسمه ها ... و گلدانها و گلهایم .
بعد می ماند وبلاگ ها و نوشته ها و ایمیلهای فرستاده نشده . پسوردها یی که باید پاک کنی و نامه هایی که باید بفرستید .
بعضی یادگاری ها باید بماند دست همانی که با او خاطره داری . و عکسها ...
تنها چیزی که نمی توانی تقسیمش کنی خاطراتی ست که با تو -به خواب و خاک می رود .
بنظرم کل استخوان و مفاصل و پوست و ماهیچه و رگ وخون که میشود جسم را، روح سرپا نگه می دارد .
چند روزی که خوش نیستم ،که دراصل میشود سه روز ، گرچه خودم را با کارهای سرگرم کننده مشغول کردم و تنها نماندم ، اما در انتها ، تب کردم و نفس کشیدن سخت شده برایم. سرما نخوردم ، اما ریه هایم خس خس می کند ، توان انجام کار ندارم و حتی یومیه هایم از ظهر تعطیل شده ،بس که بی حالم.ت ب دارم و چشمهایم درد می کند ...
اینها را گفتم که بگویم روح غمگین باشد ، بدن دیگر حرف گوش نمی دهد ، مثل آیینه ای منعکس می کند هرچه در نهانگاه جانتان می گذرد.
همه کارها که کردم
مقدمه ای بود برای رسیدن به
هیچ .
خاطرم مکدر است
مکدر این سکوت . و مکدر کارهایی که کردم و نتیجه ، همه هیچ بود .
دوست داشتن،
صدای چرخاندن کلید است در قفل..
عشق،
باز نشدن آن.
کاری که ما بلدیم اما...
باز کردن در است
با لگد...
انقدر حال روحی بدی داشتم که چند ساعت شهر را با پای پیاده تنها در سرما گز کردم .
الان سردرد به حال روح بد اضافه شده ...
ماه پیش یه دختری از محمد رضا گلزار خواستگاری کرد . من از قیافه گلزار خوشم نمیاد ،یعنی چی مرد خوشگل ؟
دیروز اینا ، از عماد طالب زاده یه دختر دیگه خواستگاری کرده .
....
این طوریه که دارم به مردهای دوروبرم نگاه خریدار میندازم ، برم بگم از شما بخارکه درنمیاد ، یه خونه ویلایی دارم رشت ، یه مغازه ، یه مقرری هم دارم باکرایه مغازه روهم کنج بشه، اندازه دوتاکارمند پوله . ببینم بله می گن ؟
قبلیه که دوساله رفته گل بچینه هنوز نیومده بله بگه !