مادرانگی ۲
بااینکه شش فرزند بودیم و من که یک گذر مانده به چله نشینی عمرم ، شاهد و کمک بزرگ کردن چهارتاشان بودم ، و دونوه هم رسما درآغوش من به هفده سالگی رسیدند ، هنوز هم دیدن دست و پای نوزاد و کودک شش هفت ماهه که به غن و غن کردن افتاده حواسم را پرت می کند لابلای لثه هایم به خارش میافتد از گاز زدن به قاچ های این تن لطیف و شیرین ، تا مادرم غر بزند : «شش تابودین با دو تا نوه اضافه ، انگار بچه ندیده این»...
بدلایل فنی میروم دکتر که پیشنهاد پزشکی می دهد برای آینده نگری داشتن فرزند ....
غمگین و متفکر برگشتم خانه ، آبجی کوچیکه پیگیر که میشود ، با اخم و جمع کردن صورت چنان زمان قره قوروت خوردن نظر میدهد: ول کن بچه رو ...بچه چیه ... تو این دنیای کثیف و بی ضمانت طفل معصوم بزاری لای گرگها بری»
درحین آویزان کردن لباس در کمد می پرسم :یعنی تو خودت ازدواج و بچه ..هیچی؟
کمی فکر می کند و خیلی جدی می گوید : چراااا.. به هرحال بچه نداشته باشم مث اینه یه زن اپلیکیشن فراگیر که همه دارند را ندارم ! درسته بچه دوست ندارم ولی داشتن اپلیکیشن بهتر از نداشتن است...
چند ساعت است محو استدلال همشیره ام...
- ۹۵/۰۹/۱۷