اعترافات ذهن خسته ام
مادرم ، مثال داستان سوسکی که قربان دست و پای بلوری فرزندش می رود ، معتقد است من اخلاق های خوب زیادی دارم که به درد آرامش و زندگی میخورد .اول خونسردی و تحمل مصایبی چون مصایب مسیح ! (مسیحش را خودم اضافه کردم.)( فکر می کنم وقتی یکبار از خط ترس عبور کرده باشید دیگر از چیزی نخواهید ترسید .)
بعد فضولی نکردن و آرامش و علاقه. البته چندتای دیگر هم میگوید که معتقدم داشتن همین چندتا هم فایده ای برای آدم ندارد .چون وقتی صاحب چیز خوبی هستید ، یاباید شاهد هواخواهانش باشید ، یا باید در ازای داشتنشان چیزی بدست بیاورید . وقتی هیچ کدام را ندارید پس هیچ .
زندگی آدمها اغلب همان است که تا سی سالگی موفق به ساختنش میشوند . مثلا راننده تاکسی های مسیر خانه مان که میشناسم : پسر آقای مهاجر ؛ پدرش سرویس برادرم بود و حالا پسرش تاکسی پیکان دارد و شاید آرزویش تبدیل پیکان به سمند است . یا راننده دیگر که تریاک می کشد و تازگی ها موهای سفیدش را رنگ می کند. و طوری سوار ماشین میشود انگار او را به اجبار ازپشت میز ریاست شهرداری برداشتند و آوردند به ما خدمت کند ولی تمایلی ندارد .
آدم به ندرت می تواند تغییر عظیمی به زندگیش بدهد .مثلا یک شبه ثروتمند شود. یا صبح بیدار بشود و ببیند موهایش طلایی شده و چشمهایش آبی ست ، یا توانسته کلی وزن کم کند و مثل زنان سوپر ونوس یک جاهایی را قلنبه و بعضی جاها را باریک کند.
خودم هم آدم موفقی نبودم و بابت این موضوع و استحقاق و تلاشی که داشتم غصه می خورم.این روزها بیشتر به این موضوع فکر میکنم و غمگینم . میگویند البته آدمها در حدود چهل سالگی افسردگی همین عمر و فرصت رفته را میگیرند .چون راه ازنیمه گذشته و مرگ نزدیک است .
مرمت آثارباستانی که قبول شدم ،مدام در خیالم در حال مرمت مساجد و معماری و نقاشی بودم . پدرم اما اجازه نداد ، فکرمیکرد چون بورسیه سازمان میراث فرهنگی خواهم شد ، استقلال مانع اطاعت کورکورانه ام ازاو میشود. بنابراین راه استقلال رابست.
نقطه عطف خانواده مان را که رقم زد و رفت ، شروع به کار کردم و هشت سال سرفصلهای گرافیک را در سازمان فنی و حرفهای تدریس کردم ،خودم راتجسم کردم استخدام خواهم شد و حالا شاید رییس مرکز هم بشوم .
بعد که رفتم تغییر رشته و علوم انسانی ،تصمیم گرفتم ازاول تا پی اچ دی رشته ام را در بیاورم و بروم تدریس در دانشگاه، بشوم یک شخصیت علمی. درس دادن به کارآموزان با رده سنی مخلوط کار اعصاب خرد کنی بود . سن و سال دارها توقع داشتند احترام سنشان را داشته باشم و غیبت و تاخیرشان را زیر سبیلی رد کنم ، کوچکترها هم فکرمیکردند برای یک دوره سه ماهه خیلی سخت میگیرم .
فکر نمی کنم کسی آرزو داشته باشد درسش تمام شود ، یا شغلی بدست بیاورد و یا صاحب ویژگی خارق العاده ای بشود. اغلب به دنبال راه آسان و میان بر ثروت -محبوبیت ایم .
چراکه نه؟ وقتی واحد محاسبه زندگی میشود تومان چرا آرزوی ثروت نداشت؟
اما آرزو داشتن ،به معنی داشتن توانایی نیست.
و همین ناتوانی درایجاد تغییرات بزرگ ، آن حس لزوم کنکاش در دهان و فکر و دل مردم را از میان برده است.
این ماه ترافیک « این درباره اون این را گفت » زیاد بود . از صحبتهای طولانی و پنهانی پشت درهای بسته فهمیده بودم ،ولی سالهاست درباره اینکه دیگران چه می گویند و چه می کنند فکرم را مشغول نمی کنم.
مادرم برعکس من تودار نیست. اول نشسته به شنیدن حرفها و پیغام های ارسالی تقربا همزمان از طرف خاله و خواهر و برادر . بعد هم یکهو در سه جهت به صاحبان پیغام تودهنی های محکم زده .
آبجی کوچیک هم رفته تحقیقات وفهمیده ، این یک اقدام مشترک بوده ، وگرنه چطور الهام غیبی ناگهان نازلشان شده که نگران ازدواج و گذر عمر من بنشینند .
امروز با لرزش دست و صدای بلند برای دیگران خط و نشان کشیده و همه بقول خودش نشستند سرجایشان . همه علایم هم خواهر وسطی و همسرش را نشانه رفته که رابطه بینمان مدتیست ترش و لیمویی است .
همیشه برای من جالب بوده آدمها چطور درباره زندگی نفر سومی که خبردارنیست و حضور ندارد نظر می دهند یا تصمیم میگیرند.
شب نشسته روی تختم و با صدای گرفته کل ماجرا را تعریف کرده ،دست آخر میگوید دلم طاقت نیاورد گفتم شما غصه دختر مرا نخورید ، خودش مرد مومن خداترس و شیر پاک خورده ای در زندگی اش دارد .
میخندم و میگویم چشم «آقا » دور ، می شنید ، می گفت : نباید میگفتی .
مشروح موضوع را می گوید ، حرفهای دیگر هم میزند . موقع رفتن میگوید : آقای فلانی هم می گفت خوب کردید گفتید !
- ۹۵/۰۹/۲۴