جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ق.ظ

به مرگ زیاد فکر می کنم . 
دست خودم نیست ، حالا یا از خمیرمایه شرقی غمگینی ست که نمی گذارد دو روز عمر برویم دنبال خوشی بیشتر ، یا از گذرعمری که به چله اش نزدیک میشود . 
به مرگ زیاد فکر می کنم ، اما مرگ ناگهانی را دوست ندارم. اگر همان موقع ها که خدا در حال ساخت من بود ، همان زمان که همه در صف دریافت لیست آرزوهایشان بودند و من غایب بودم ، از من می پرسید : خب بنده من ، دوست داری عزراییل یکهو بیاید یا دوست داری آماده باشی برای آمدنش؟ 
بی مکث خواهم گفت : میخواهم بدانم کی مرگم فرا می رسد . 
مرگ ناگهانی خوب نیست . 
آدم باید فرصت داشته باشد زندگیش را نظم بدهد . خیلی کارها باید انجام بدهد ، کارهایی که اضطراری نبوده ، اما با رسیدن وقت رفتن ، لازم الاجرا میشوند . کارهایی که پشت گوش می اندازی ولی هرروز فکر می کنیشان .
، یک وداع طولانی با آدمهایی که دوست داری . همانها که از بودنشان سیر نمی شوی ، از دیدن و بوییدن و بوسیدنشان . 
همانها که صدایشان را می خواهی تا ابد در گوش جان داشته باشی . بعد می ماند قسمت یادگاری ها . 
کتابها و مجسمه ها و شمع هایم . یا لوازم نقاشی و تابلوهایی که معنی خاصی دارد . دوست ندارم بعضی کتابها دست دیگران باشد . آنهایی که یادگاری روی صفحه اول دارند ، ولابلای برگهایش نرگس خشک شده و عکس . 
چند تابلو هم هست که می خواهم به آدمهای بخصوصی بدهم که وقت نبودنم ، یک لحظه ای سرشان را که برگردانند و نقاشی را ببینند، دریک غروب دلگیر جمعه یاد من بیفتند . 
بعد نوشته ها و پسوردهایت . بعضی هارا باید پاک کنی ،بعضی هارا هم باید بدهی دست صاحبش . همانهایی که نوشتی و نفرستادی . این نوشته ها خودشناسی است و چه کاری در کل ایام زندگی ات برتر از شناخت خودت ؟
بعد از همه کارها یک مهمانی بگیری و و همه آنها که دوست داری را کنارهم ببینی ، حرفهای خداحافظی و دم رفتن را ، سفارش های آخر و دوستت دارم گفتن هارا ، و اینکه آدم خوش شانسی بودی که این آدمهارا دیدی و شناختی وکنارشان زندگی کردی . 
کم کم شب به نیمه برسد و با همه خدا حافظی کنی در را پشت سر ببندی و بروی آن دنیا .


پیوست : هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم ، وقتی کسی دنیایش را عوض می کند و دیگر نمی بینیمش ، وگریه می کنم ، این گریه برای دوری از اوست یا حال خودم که دیگر لذت مصاحبت او را ندارم . 

  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی