گفت با درد صبر کن که دوا می فرستمت
ح عزیزم.
دلم برایت تنگ شده .
ساعت یازده از خودداری و مبارزه باخود شکست مفتضحانه ای خوردم و با تو تماس گرفتم. حتما سر کلاس بودی و باز گوشی موبایل ساده و سیاهت روی بیصدا بود.
سرماخورده ام ولی به نظر خودم دلم غمگین و بهانه گیر است.
از تمام آدمهایی که وقتم را می گیرند و رو در رو با من صحبت می کنند متنفرم. دلم میخواست تمام آن حرفها را از مسایل بیربط و طعم و مزه و قیمت و اوضاع خراب تلفنها و زلزله و هوا و بی آبی تا بحثهای دیگر را با تو داشته باشم. و در پایان همه این حرفها به صورتت با دقت نگاه کنم و بی هوا از کنارت رد شوم و ببوسمت.
کار زنها را خسته نمی کند. نبود گرمای محبت و دوری و دلتنگی اما عجیب به هم میریزدشان.
آین چهار و نیم ماه مثل یک کارگر کار کردم. با همه آدمهای خوب ومودب و احمق و بی ادب شاهانه رفتار کردم. کم کم همسایه ها و مشتری ها زیاد می آیند و بجز خودشان برای دوستانشان هم خرید می کنند.
موقع کار به گتسبی بزرگ فکر می کنم. به اینکه دور دنیا را چرخید تا به آنچه آرزو داشت برسد.
گرچه پایان وصلش تراژدی بزرگی بود.
دلم دسته گل نرگس کوچکی می خواهد،کنارش هم نامه ای از تو، و من برای یکسال دیگر چه شادمان و پرانرژی خواهم بود.
دلم برایت عجیب تنگ شده و از آقای هوش مصنوعی که تقریبا هم قد تو است و بینی اش هم مثل تو کج است ولی بیشتر از تو خودپسند است متنفرترم. دیشب یکساعت سرپا ایستاده و با یک بسته شکلات که خرید حرف زد و من دام می خواست گورش را گم کند. بیشتر کاریکاتوری از تو بود و من دلم برای تو تنگ تر شد .
سرما خورده ام و قرص سرماخوردگی تقریبا مرا به دنیای هپروت پرتاب کرده.
کاش کنارم بودی و حرف میزدی تا خوابم ببرد...
قربانت ۱۸ دی ۹۶
- ۹۶/۱۰/۱۹