به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
- ۱ نظر
- ۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۳
نون و القلم ...
من کلمات را دوست دارم. کلمات بودند که من را با تو آشنا کردند، من را به تو رساندند، من را روبروی تو نشاندند.
کلمات را که از من بگیرند نه با تو حرفی برای زدن دارم، نه با خودم، نه با تو درد ودلی دارم، نه با خودم، نه از تو شکایتی دارم، نه از خودم.
کلمات همه چیز من هستند.برای همین از راه که می رسم، همیشه کلماتم را همراهم می آورم. زیاد هم می آورم، می چینم روی میز، میریزم در چای و آب، مثل آب به صورتت می زنم، مثل سرمه به چشمت می کشم، مثل آغوشبه گردنت می آویزم، مثل بالش میگذارم زیر سرت، مثل پتو میکشم روی بدنت.
آنوقت جل و پلاسم را هم که بخواهم جمع کنم اول کلماتم را جمع می کنم. میریزمشان در چمدانم، هر چه جا نشد، در جیب پنهان می کنم، هر چه باقی ماند می سپارم به باد. وقتی می روم کلمات را هم می برم.
من با کلمات می آیم، من با کلمات می روم، قسم به همین قلم.
مرا که می رساند به ایستگاه رفتن، در جدال با اشک بودم که نریزد. پرسید چرا ساکتی؟
گفتم از دلتنگی و جدال با اشک. دستش را گرفتم... گفت چنین میزبانی که رهایت کند در شهر غریب در هتل و برود دنبال جسم بیمارش دل ببرد و شعری خواند که یادم نیست. همیشه صدایش را که می شنوم کلماتش فراموش می شود و می ماند صدای بم و گرفته اش در گوش جان.
راهی که می شوم اشکها می ریزند . تمام راه گریه کردم و خانه که رسیدم نیمه شب مادر آمد به اتاقم و دست کشید به موهایم و گفت آن پلکهای ورم کرده خبر می دهد تمام راه اشک ریخته اند، و اشک ریخته بودند.
حالا دو پلک ورم کرده مانده و روزهایی که انگار خواب دیده ام .
دو ساعت مانده به ترک یار و دیار یار... دلم گرفته است
دیروز صبح مرا برد به شهری که باچند تن از تجار صحبت کنم. صحبت کردیم. او روزه بود و سرفه ها و سردرد و صورت خسته اش، دلم را آتش زد. به سه نفر بسنده کردم و گفتم برج هشت، موقع برداشت محصول برمی گردم.
هرچه هم گفتم روزه بشکن ، نشکست و حرف ۶۰ روز کفاره ای که سی روزش پشت هم باید باشد زد یا غلامی که باید آزاد کرد.
دستش را گرفتم و گفتم مرا آزاد کن که بنده توام. باز شرمگین خندید.
شب مرا برد مقبره سلطان العارفین، دو رکعت نماز می خوانم -به نیت سلامتیش. سرم زده بود و سرفه امانش نمی داد. می گویم به تیمار من و محبتم خودت رابسپری خوب می شوی. می گوید کار از تیمار و پرستاری گذشته. این محبت به من تو را اذیت می کند و ناراحتم.
می بردم مقبره شیخ دیگری در خرقان .
نیمه شب را گذشته. مقبره عود روشن کرده اند و جوی پر آبی روان است .
عکسی از پشت سر می اندازم. خسته است و فکر می کنم به ملاقات من که می آمد چه سرحال و قبراق بود . چشمهای سیاهش برق می زد و دلم برای چیدن ستاره های چشمش غنج می رفت .
از درخت توت محوطه شیخ توت می چیند و میگذارد دهانم. حلاوت توت مضاعف می شود . پاهایم را به آب می زنم . آب هم خنک نیست و داغ است، مثل دلم .
بر می گردیم . می بوسمش.
آرام می راند . دلم می خواهد راه تمام نشود . شب به سحرنرسد . حرفهامان ادامه داشته باشد .
ولی حالا دو ساعت مانده به رفتن . از صبح دلم گرفته و موقع نوشتن هر کلمه اشک می ریزم .
نوشته بودم «انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام»
نوشته بود: « مقصدی در کار نیست... چشمهایت را خوب باز کن و ببین. وسط این جاده وسط این سفر از دست می رویم. امیدوارم اشتباه کنم، امیدوارم انتهای قصه تو و قصه او جور دیگری رقم بخورد انشاءالله. »
از خدا پنهان نبود، از شماهم نباشد . سر سجده در خاکی که دلم آنجاست و وطن می دانمش، برای غربت و غریبی ام گریه کردم؛ همان موقع از دست رفتم ...
انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام.
انقدر دلم می خواهد در آغوشش بگیرم و سرم را روی سینه اش نگاه دارم تا از طپش های قلبش مطمئن شوم که خدا می داند.
بجایش در سکوت نگاه کردم و گاه نگاه نکردم ...
۱. مادربزرگم حرفهای مغز دار زیاد داشت، در چنته اش.
حالا این مغزها گاهی تند و تلخ بود ولی حقیقت بود . برای همین خیلی از همان حرفها را نمی نویسم و نمی گویم.
این را گفتم که بگویم در باب ترس از عکس العمل های مردها جمله ای داشت منشوری که نمی شود گفت .
اما پانزده دقیقه صحبت با صدای گرفته یار و اعلام پشتیبانی از شما و دعوت -به منزل که البته ما مهمان یک مهمان پذیریم، حال و ترس آدمی را خوب می کند، چه برسد به دیدنش بعد از بیش از سالی که گذشت...
۲. درد خود را به طبیبان بنمودم ، همه گفتند:
روی معشوقه همی بوس، که عشق است و جوانی
اوحدی مراغه ای- بابِ کمیسیون پزشکی، معشوق درمانی، بوس به شرط بهبود
۳. ای دل ... حالم همی بین ...
از اینکه فردا سفر بروم می ترسم
از اینکه بروم و نبینمش می ترسم
از اینکه با ترسهایم روبرو شوم رخ به رخ، بیشتر می ترسم.
از این می ترسم که هر آنچه خوبی اندیشیده ام درباره ش توهمی بیش نبوده ،
و من کوری با دو چشم باز بوده باشم ...
خیلی می ترسم...
گفته بودم که مارکوس اورلیوس مستخدمی داشت که کنارش راه می رفت ،تا زمانی که مردم ستایشش میکردند مدام در گوشش زمزمه کند :تو یک انسان معمولی هستی ...تویک انسان معمولی هستی؟!
باید یک نفر را استخدام کنم که مدام درگوشم زمزمه کند :دوستت ندارد ...دوستت ندارد ....
بچه گی نسل ما با مفهوم کوپنی شکل گرفت . همه چیز سهمیه بود !
پنیر .نفت .شکر و قند .دفتر . مرغ .پارچه... هرچیزی که به آن برای گذران زندگی نیاز داشتی . آن موقع هم خیلیها بی نوبت و خارج از سهمیه دریافت می کردند .
جنگ تمام شدولی این مفهوم و مدل زندگی ادامه داشت، حداقل برای من ادامه داشته است. بعد هم آزمونهای الهی یکی بعد از دیگری شروع شد . کنکورهای سنگین، آزمونهای استخدام . سهمیه های داخل هر مفهوم زندگی...
حالا که کار می کنم ، و نه جنگ است سهمیه کلمات برمن بسته اند .
روزی دو حرف ،بچه خوبی باشم سه حرف سهمیه من است . از آن طرف که فرموده بودند، راه کاروان باز است برای من !