جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ
من ز لبت صدهزار بوسه طلب داشتم
هرچه به من داده ای ، بهره ادا کرده ای!
فروغی بسطامی به سعی ما _باب بانکداری بدون ربا، حساب بوس الحسنه.


امروز روز جهانی بوسه است . و من چقدر دلم لبها و بوسه هایش را  می خواهد
دلم برایش خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی و همچنان خیلی خیلی تنگ شده است ...

  • Jahan Jan

نون و القلم

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

نون و القلم ...

من کلمات را دوست دارم. کلمات بودند که من را با تو آشنا کردند، من را به تو رساندند، من را روبروی تو نشاندند.

کلمات را که از من بگیرند نه با تو حرفی برای زدن دارم، نه با خودم، نه با تو درد ودلی دارم، نه با خودم، نه از تو شکایتی دارم، نه از خودم.

کلمات همه چیز من هستند.برای همین از راه که می رسم، همیشه کلماتم را همراهم می آورم. زیاد هم می آورم، می چینم روی میز، می‌ریزم در چای و آب، مثل آب به صورتت می زنم، مثل سرمه به چشمت می کشم، مثل آغوشبه گردنت می آویزم،  مثل بالش می‌گذارم زیر سرت، مثل پتو می‌کشم روی بدنت.

آنوقت جل و پلاسم را هم که بخواهم جمع کنم اول کلماتم را جمع می کنم. می‌ریزمشان در چمدانم، هر چه جا نشد، در جیب پنهان می کنم، هر چه باقی ماند می سپارم به باد. وقتی می روم کلمات را هم می برم.

من با کلمات می آیم، من با کلمات می روم، قسم به همین قلم.

  • Jahan Jan
سلام

امیدوارم خوب و سلامت باشید . 

من برگشتم و هنوز هم نتوانستم این دلتنگی ازبابت بعد راه را برای خودم حل کنم. که چرا وقتی همینطور هم از شما دورم، فاصله که بیشتر می شود دلتنگ تر می شوم.

عرضم خدمت شما که بالاخره زندگی کشکولی و ترک پارسی گو بودن و پلتیک خواندن نصفه نیمه همه  یک جا به دردم خورد. 

سفر با هیات تجاری خیلی مفید و پر از فرصت بود. رییس کانون رسما عاشقم شد و اعلام حمایت خود را از من در تمام مراحل اعلام کرد. با عنایت و سفارش ویژه کارت من صادر خواهد شد . همچنین باقی اعضا از جمله بازرس کانون، نایب رییس کانون و سایر اعضای هیئت رییسه مراتب تعریف و تمجید ابراز محبت و علاقه داشتند. 

در طی مراحل تخلیه اطلاعاتی من هم، هیچ کس سنم را بالای۳۵ سال تخمین نزد.

امان از این سن و اعداد و ارقام.

بعد هم از من پرسیدند که شوهر داری؟ گفتم خیر داماد رفته گل بچیند هنوز نیامده، پرسیدند که یعنی به تو پیشنهاد کار بدهیم خارج ازایران نمی گویی وای عشقم وای قلبم وای دلم گیر کرده؟ 

گفتم همین حالا هم دلم گیر کرده ولی کو؟ توجه و علاقه متقابل نداریم که...

بعدتر هم پیشنهاد کار در سفارت ایران در ... را دادند. به نظر سفرا در حال تغییرند، در موج جدید تغییرات هم گفتند ما اول بخاطر کانون وبعد هم بخاطر توانایی ها و قابلیت های خوبی که دارید می خواهیم که فردی را آنجا داشته باشیم و شما خیلی مناسبید . 

گفتم درباره اش فکر می کنم و دلم گرفت . 

امسال شبهای قدر و نمازهای پنج شنبه و جمعه ازخدا خواستم دلتان را بسمت من برگرداند. در قلبتان محبت من بیشتر شود . دفعه آخر گفتم و باز هم می‌گویم بخواهید یا نخواهید، دلم بخواهد یا نخواهد شما تنها مرد زندگی من باقی خواهید ماند. نمی توانم مرد دیگری را تصور کنم.

آنجا شبها کنار دریا که مینشستم به شما فکر می کردم. 

خیلی دلتنگتان هستم و دلم برای مصاحبت و مجاورت باشما تنگ شده است. کاش زودتر ببینمتان و کمی سرم را روی شانه تان بگذارم.

خیلی میبوسمتان 
می دانید حتی کنارتان هم که هستم دلتنگتان می شوم.
  • Jahan Jan

مرا که می رساند به ایستگاه رفتن، در جدال با اشک بودم که نریزد. پرسید چرا ساکتی؟

گفتم از دلتنگی و جدال با اشک. دستش را گرفتم... گفت چنین میزبانی که رهایت کند در شهر غریب در هتل و برود دنبال جسم بیمارش دل ببرد و شعری خواند که یادم نیست. همیشه صدایش را که می شنوم کلماتش فراموش می شود و می ماند صدای بم و گرفته اش در گوش جان.

راهی که می شوم اشکها می ریزند . تمام راه گریه کردم و خانه که رسیدم نیمه شب مادر آمد به اتاقم و دست کشید به موهایم و گفت آن پلکهای ورم کرده خبر می دهد تمام راه اشک ریخته اند، و اشک ریخته بودند.

حالا دو پلک ورم کرده مانده و روزهایی که انگار خواب دیده ام .

  • Jahan Jan

دو ساعت مانده به ترک یار و دیار یار... دلم گرفته است 

دیروز صبح مرا برد به شهری که باچند تن از تجار صحبت کنم. صحبت کردیم. او روزه بود و سرفه ها و سردرد و صورت خسته اش، دلم را آتش زد. به سه نفر بسنده کردم و گفتم برج هشت، موقع برداشت محصول برمی گردم. 

هرچه هم گفتم روزه بشکن ، نشکست و حرف ۶۰ روز کفاره ای که سی روزش پشت هم باید باشد زد یا غلامی که باید آزاد کرد. 

دستش را گرفتم و گفتم مرا آزاد کن که بنده توام. باز شرمگین خندید. 

شب مرا برد مقبره سلطان العارفین، دو رکعت نماز می خوانم -به نیت سلامتیش. سرم زده بود و سرفه امانش نمی داد. می گویم به تیمار من و محبتم خودت رابسپری خوب می شوی. می گوید کار از تیمار و پرستاری گذشته. این محبت به من تو را اذیت می کند و ناراحتم. 

می بردم مقبره شیخ دیگری در خرقان .

نیمه شب را گذشته. مقبره عود روشن کرده اند و جوی پر آبی روان است . 

عکسی از پشت سر می اندازم. خسته است و فکر می کنم به ملاقات من که می آمد چه سرحال و قبراق بود . چشمهای سیاهش برق می زد و دلم برای چیدن ستاره های چشمش غنج می رفت . 

از درخت توت محوطه شیخ توت می چیند و میگذارد دهانم. حلاوت توت مضاعف می شود . پاهایم را به آب می زنم . آب هم خنک نیست و داغ است، مثل دلم . 

بر می گردیم . می بوسمش. 

آرام می راند . دلم می خواهد راه تمام نشود . شب به سحرنرسد . حرفهامان ادامه داشته باشد . 

ولی حالا دو ساعت مانده به رفتن . از صبح دلم گرفته و موقع نوشتن هر کلمه اشک می ریزم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Jahan Jan

چون زلیخا دلش از دست بشد...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

نوشته بودم «انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام» 

نوشته بود: « مقصدی  در کار نیست... چشمهایت را خوب باز کن و ببین. وسط این جاده وسط این سفر از دست می رویم. امیدوارم اشتباه کنم، امیدوارم انتهای قصه تو و قصه او جور دیگری رقم بخورد انشاءالله. »


 از خدا پنهان نبود، از شماهم نباشد . سر سجده در خاکی که دلم آنجاست و وطن می دانمش، برای غربت و غریبی ام گریه کردم؛ همان  موقع از دست رفتم ...

  • Jahan Jan

ای دوست، به چشمهای سیاه تو قسم ...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ

انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام.


انقدر دلم می خواهد در آغوشش بگیرم و سرم را روی سینه اش نگاه دارم تا از طپش های قلبش مطمئن شوم که خدا می داند. 

بجایش در سکوت نگاه کردم و گاه نگاه نکردم ...

  • Jahan Jan

۱. مادربزرگم حرفهای مغز دار زیاد داشت، در چنته اش.

حالا این مغزها گاهی تند و تلخ بود ولی حقیقت بود . برای همین خیلی از همان حرفها را نمی نویسم و نمی گویم.

این را گفتم که بگویم در باب ترس از عکس العمل های مردها جمله ای داشت منشوری که نمی شود گفت . 

اما پانزده دقیقه صحبت با صدای گرفته یار و اعلام پشتیبانی از شما و دعوت -به منزل که البته ما مهمان یک مهمان پذیریم، حال و ترس آدمی را خوب می کند، چه برسد به دیدنش بعد از بیش از سالی که گذشت...



۲. درد خود را به طبیبان بنمودم ، همه گفتند:

روی معشوقه همی بوس، که عشق است و جوانی

اوحدی مراغه ای- بابِ کمیسیون پزشکی، معشوق درمانی، بوس به شرط بهبود 



۳. ای دل ... حالم همی بین ...

  • Jahan Jan

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ق.ظ

از اینکه فردا سفر بروم می ترسم

از اینکه بروم و نبینمش می ترسم 

از اینکه با ترسهایم روبرو شوم رخ به رخ، بیشتر می ترسم.

 از این می ترسم که هر آنچه خوبی اندیشیده ام درباره ش توهمی بیش نبوده ، 

و من کوری با دو چشم باز بوده باشم ...

خیلی می ترسم...

  • Jahan Jan

تو در انتظار ننشسته ای چه دانی؟

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ب.ظ

گفته بودم که مارکوس اورلیوس مستخدمی داشت که کنارش راه می رفت ،تا زمانی که مردم ستایشش میکردند مدام در گوشش زمزمه کند :تو یک  انسان معمولی هستی ...تویک انسان معمولی هستی؟!

باید یک نفر را استخدام کنم که مدام درگوشم زمزمه کند :دوستت ندارد ...دوستت ندارد ....

 

 

بچه گی نسل ما با مفهوم کوپنی شکل گرفت . همه چیز سهمیه بود !

پنیر .نفت .شکر و قند .دفتر . مرغ .پارچه... هرچیزی که به آن برای گذران زندگی نیاز داشتی . آن موقع هم خیلیها بی نوبت و خارج از سهمیه دریافت می کردند . 

جنگ تمام شدولی این مفهوم و مدل زندگی ادامه داشت، حداقل برای من ادامه داشته است. بعد هم آزمونهای الهی یکی بعد از دیگری شروع شد . کنکورهای سنگین، آزمونهای استخدام . سهمیه های داخل هر مفهوم زندگی... 

حالا که کار می کنم ، و نه جنگ است سهمیه کلمات برمن بسته اند . 

روزی دو حرف ،بچه خوبی باشم سه حرف سهمیه من است .  از آن طرف که فرموده بودند،  راه کاروان باز است برای من !

 

  • Jahan Jan