جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

اوحدی به سعی ما

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ب.ظ



از من بپرس راز محبت، که روز و شب 

اسم او می نویسم و تکرار می کنم ...




  • Jahan Jan

در آرزوی روی تو از دست برفتیم

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ق.ظ

عشقِ از دست رفته هنوز عشق است. فقط شکلش عوض میشود. 

نمیتوانى لبخند او را ببینى یا برایش غذا بیاورى یا مویش را نوازش کنى. ولى وقتى آن حس ها ضعیف میشود، حس دیگرى قوى میشود. خاطره...


خاطره شریکِ تو میشود.

 آن را مى پرورانى، آن را میگیرى و با آن مى رقصى. زندگى باید تمام شود، عشق نه...


میچ آلبوم | از کتاب در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند

  • Jahan Jan

جانب حرمت فرو نگذاشتیم...

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ق.ظ

۱. آنا دوبرووینا بالاخره در یکی از شهرهای سرد روسیه، که از مسکو چندین ساعت با قطار راه بود ، در کلیسایی کوچک توسط کشیش ارتدوکس در پیراهن مخمل زرشکی -به ازدواج مردی از ایران درآمد. 

مردی که همه متفق القول معتقد به فساد اخلاقی و یک کلام عوضی بودنش بودند، که در سرش چیزی بجز افکار یک بیمار جنسی نبود. 

 آنا عکسهای ازدواجش را برایم میفرستد. خوشحال است و می خندد. 

مادرش را نگاه می کنم که با قیافه جدی و لباس مشکی کوتاه نشسته کنار دخترش. 

آنا دوبرووینا که برای دیدن مردی به ایران سفر کرده بود، بعد از سه سال احتمالا -به آنچه می خواست رسید. 



۲. بعد از یک هفته سوار بر اتومبیل بیرون میروم و خیابانها را می گردم. شهر یک دیوانه خانه شده و گاهی فکر می کنم خواب می بینم. زنها و مردهای جوان در مکانهایی بنام ستاد در هم می لولند. 

آهنگ‌های گوشخراش،آدمهای جو زده، جو سیاست زده، مردم حیران، خیابان‌های کثیف، انبوه کاغذ، طلبه های جوان ناسخنور، دختران رنگی ، پسران رعنا، جوانان سوخته در حسرت... چیز دیگری در خیابان نیست. اگر هم بود که ندیدم.


۳. مادربزرگ می گفت نان حرمت دارد. سفره حرمت دارد، غذا حرمت دارد ، برای همین نان های خشک شده در سفره را جمع می کرد و یک عصر آبدوغ خیار درست می کرد ، یا گوشه یخچال نگه می داشت و برای ترید آبگوشت میگذاشت کنار سفره. خودش همان نانها را می خورد. قانون خودش بود انگار. 

مادربزرگ میگفت زن حرمت دارد، عشق حرمت دارد، نان و نمک که با یکی خوردی حرمت دارد . 

 رفاقت و دوستی هم حرمت دارد . 

برای همین حرمت بود شاید، که دوست چهل ساله اش قمر خانم خودش آمد و نگذاشت کسی دست به بدنش بکشد و گفت به یاد ایام قدیم رفیق گرمابه وگلستانم را خودم می خواهم برای بار آخر بشورم . 

مادربزرگ می گفت آدم حرمت دارد، برای همین دل کسی را نشکست. برای همین می گفت آه هر آدمی که دلش را می شکنی، بادی است که به ذغال آتش تقدیر می زنی. کافیست ذغال گر بگیرد، آتشش می‌سوزاند و خاکستر می کند. 

دلم میخواست سرم را بگذارم کنار بالشش و او اولین سوالش همین باشد: از نامزدت بگو ...برایم از مرد شیر پاک خورده، حلال حرام دان که دعا کردم قسمت تو باشد بگو ... 

من هم گریه کنم. یک دل سیر گریه کنم برایش...


  • Jahan Jan

به خون من فرو برده پنجه ...

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۴ ق.ظ

یک هفته است که اضطراب و استرس و نگرانی بی دلیل، خواب و زندگی را برمن حرام کرده. 

از دیروز دست چپ و گردن و کتف چپم بشدت درد می کند، حالا هم معده درد و اسید معده.

 به دوست پزشکی تلفن زدم معتقد است علایم سکته قلبی ست برو بیمارستان بخواب .

من؟ 

دراز کشیدم روی تخت رو به قبله. خونم هم گردن آقای«ح».  آن دنیا سر پل صراط هم عمرا ببخشم و بگذرم ...

گفتم که ثبت روزگار بماند.

  • Jahan Jan

مادربزرگ من راه را گم کرده ام...

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۴۰ ب.ظ

۱. مادربزرگ خدا بیامرز، معتقد بود بعضیها زورشان که به چیزی نمی رسید وصلش می کردند به ناموس و غیرت و... بجای ناموس هم اسم اصل جنس ها را به زبان می آورد تا بدانند که خیلی حرفها وخیلی چیزها فیلم و دروغ است. 

 مدتهاست که خیلی حرفها و خیلی فیلمهارا باور نمی کنم...



۲. کوکو سبزی های مادربزرگم معروف بود.عطرش بخاطر تره و نعنای بیشتر و مزه اش بخاطر قاشق کره آخر و قیافه اش هم بخاطر تخم مرغ زیاد که پف می کرد و خوشرنگ بود.

رقیه خانم همسایه آمده بود با یک کاسه سبزی کوکو خرد شده که راحله خانم بگو چکار می کنی کوکوهای شما آنقدر لذیذ است. 

مادربزرگ هم می گوید یک قاشق آرد ، ده عدد تخم مرغ... که صدای نه بابای رقیه خانم بالا می رود که ده تا تخم مرغ ؟ چه خبره؟ 

مادربزرگ هم توضیح که خب تخم مرغ انقدر حالت پفکی می دهد و زن با اصرار که برای کاسه سبزی به این بزرگی دوعدد بس است، حالا بگو چه می کنی و مادربزرگ باز می گوید تخم مرغ و رقیه خانم مقاومت که من با همین دو عدد می پزم و خب دیگر چه می کنی ؟ 

مادربزرگ هم گفته یک لیوان آب هم قاطی کن خوب بچسبد به هم!


۳. مادرم هروقت تبریز می رفت مادربزرگم را با اصرار می برده به دعوت‌هایی که از او می شده و هربار سر رفتن بحثی بود بین مادر و دختر، که مادربزرگ می گفت: من نمی روم، بگو آنها بیایند. 

مادرم پرسیده بود چرا با این همه فامیل معاشرت نداری؟ 

مادربزرگ جواب داده بود که بزرگترم ، آنها بیایند. 

بعد که مادر رفته بود حیاط زیر لب گفته بود : آدم در خانه خدا را بزند می گوید بنده چه می خواهی؟ 

در خانه بنده های خدا را بزنی خواهند گفت خانه اش قند نداشت چای بخورد آمده اینجا چای امروزش را بخورد! 


خیلی بچه بودم آن موقع ها ولی چشمم به دهان این زن بود همیشه...





  • Jahan Jan

۱. چرا رنجم می دهی؟

چون دوستت دارم

نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را

وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را میخواهیم
عشق را، حتا به قیمت رنج


ایتالو کالوینو | از کتاب بارون درخت نشین
ترجمه: مهدی سحابی | نشرنگاه


۲. کاش یک بیانیه هم برای من صادر می شد، می فهمیدم بروم بمیرم، یا سربگذارم به بیابان.

  • Jahan Jan

بهار می گذرد، خیز و دست دلبر گیر

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ب.ظ

دلتنگی عجیب بی پدر مادر است. 

مثل سیل می آید و یک بار می بینی زندگیت را باخود برده .
چیزی باقی نمی ماند که بتوانی نجات دهی. هرچه هم که مانده، آغشته شده به گل و لای سیل... به گل و لای دلتنگی...


عکس ‏‎Solena Gh‎‏
  • Jahan Jan

هر روز زند بخت به نام تو تفال

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۷ ب.ظ



گل می گوید دوستم دارد، 

رفتارش می گوید دیگر دوستم ندارد...

  • Jahan Jan

هذا حبیبی، هذا طبیبی

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۳۵ ق.ظ
گاهی اوقات فکر می کنم تا کی بنویسم آنچه دیگران نیز می دانند ،گرچه روی برگردانند از حقیقت.
اما روی گرداندن نیز چاره کار نیست. دقیقا زمانی که به فراموشی هر چه که می خواهی، تلاش کنی،  بیشتر از همیشه برذهنت چنگ خواهد زد.
خواستم از خودم بنویسم ، دیدم که چه کار بیهوده ای، مثلا چه چیزی در من هست که آنکه با من زیسته است، در من ندانند، وچه گفتنی ای را نشنیده اند از منی که حرف دلم را می زنم، بی چرتکه و محاسبه، آن هم در زمانه ای که واحد علاقه و محبت، پول است و سکس. 
هرکه متاع بیشتر و بهتر سر میز رفاقت گذاشت، علقه اش طولانی تر. 
آن هم که دستش تهی بود، چون کاسب بی سرمایه دست خالی و بی اعتبار می ماند. 
 خواستم از فراموش نکردن بنویسم، که بگویم آدمها هرگز از خاطر هم نروند. مگر می شود نام و یاد و عطر و خاطرات فردی را از یاد ببری؟ 
فراموشی نه از یاد بردن که بستن در ذهنت است زیر بار تکرار ماشین وار روزها، که بگویی گذر کردم. 
وگرنه کی می شود اولین بوسه زیر آسمان پرستاره بر دستت را فراموش کنی، یا طعم اولین حبه انگور که دهانت گذاشته. 
اصلا مگر می شود همان کارها، همان حرفها را با فرد دیگری انجام بدهی و بگویی و به یادت هجوم نیاورد؟ 
کنار گوشش همان حرفها را زمزمه کنی، یا دستت را همانطور بر پهلویش بکشی و سرت را روی پاهایش بگذاری و یاد او نیفتی؟!
خواستم از دوست داشتن بنویسم، گفتم چه نیاز به نوشتن ؟

بلا ولا شی بحبک بلا ولا شی ولا فی بهالحب مصاری ولا ممکن فی لیرات ولا ممکن فی اراضی ولا فی مجوهرات تعی نقعد بالفی مش لحدا هالفی حبینی وفکری شوی 
بلا ولا شی وحدک بلا ولا شی

همین‌طوری بدون دلیلی خاص دوستت دارم
و این عشق توش پول و پله‌ای نیست
ملک و املاکی هم نیست و یا جواهری چیزی... 
فقط بیا زیر سایه بشینیم، این سایه که دیگه مال کسی نیست
دوستم داشته باش و کمی فکر کن


  • Jahan Jan

ای دل!

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۰ ب.ظ


چندت گفتم که دیده بردوز ای دل؟!

در راهِ بلا فتنه میندوز ای دل؟!

اکنون که شدی عاشق و بد روز ای دل!

تن دردِه و جان کَن و جگر سوز ای دل!


ابوسعید ابوالخیر- بابِ آموزش پذیرشِ مسئولیت، چشمت کور دندت نرم.

  • Jahan Jan