جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

من تن به قضای عشق دادم

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۷ ب.ظ

گفته بودم درباره عشق چیزی بگو

نوشته بود آیه عشق را باید به موقع خواند.

  • Jahan Jan

فراق را دلی از سنگ سختتر باید

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۰۴ ب.ظ

یک مدرسه بود با راهرو سبز روشن و پنجره های بزرگ . نور می پاشید داخل راهرو و کلاسها . 

 از راهرو که می آمدم انگار زنگ خورده بود. دامن چین دار بلندم از لابلای چاک مانتو بیرون بود . روسری سیاه و بلند گذاشته بودم و وفقط صورتم مشخص بود . از در کلاس بیرون آمد و پشت سرش دانش آموز ها.

نگاهم کرد و من عبور کردم ؛ بالای پله ها مرد دیگری با عینک ایستاده بود با موهای سیاه. 

رفتم پیش مرد که مدیر هم بود.

در دفتر را که می بست از لای در دیدم هنوز ایستاده. 

مدتها بود به خوابم نیامده بود . و مگر در خواب از او بگذرم و بروم.

ظهر که شد و می دانستم خودش هفته قبل همان موقع زنگ زد و آزاد بود، تماس گرفتم.

از حماس و اسراییل و برسمیت شناختن مرزهای ۱۹۶۰ اسراییل گفتم، باور نکرد . 

گفتم حماس هم اسراییل را تایید کرد و شما هنوز از من سرباز می زنی. کلاس و کارگاهها هم که کارگر نیست وگرنه که شوهر با تفنگ زنش را نمی کشد. 

می خندد. باز خبر ندارد که در ولایتشان همسر کشون اتفاق افتاده. 

بعد هم گلایه از من و جاخالی دادن از ایشان که تازه جمعه به ماه قمری میشود یکسال که فراق افتاد میان من و او . 

با قهقهه و صدای بم می گوید حالا یکسال نشده که شش ماه شده غرغر می زنی که ای وای فراق .. ای زار فراق..


یادم باشد ازخدا بخواهم او را عاشق و مرا فارغ کند. بعد هم من بروم پی کار و زندگی خودم تا عدالت الهی بر روی زمین پیاده شود . 


  • Jahan Jan

نظری به ما کن که دراین شهر غریبیم

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ


می گفت خبر می دهم ولی نمی داد.

 می گفت می آیم ولی نمی آمد. 

می گفت اگر نیایم زنگ می زنم. نه می آمد نه زنگ می زد. 

می گفت برایت می نویسم ولی نمی نوشت. 

می گفت می گویم برایت سر فرصت. فرصتش هیچ وقت پیش نمی آمد.

 می گفت می بینمت. هیچوقت نمی دید. 

می گفت اینطور نمی ماند. همانطور می ماند. 

می گفت چرا که نه، و اتفاقی نمی افتاد.

 
می گفت می آیم دنبالت و تو چشم به در می ماندی و نمی آمد. 

می گفت دوستت دارم و روز تولدت را تبریک نمی گفت.

 می گفت چقدر خاطره داریم ولی چیزی تعریف نمی کرد. 

می گفت باید کاری بکنم و از جایش تکان نمی خورد. 

می گفت باید شروع کنم، شروع نمی کرد.

 می گفت می آیم، می نشینم، حرف می زنم. نمی آمد، نمی نشست، حرف نمی زد.

می گفت درست می شود و درست نمی شد.


دروغ نمی گفت، فراموش می کرد... همین هم بود که نمی شد دوستش نداشت.

  • Jahan Jan

صد نامه به «ح»

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

این نامه ها رو می نویسم، فقط به یک دلیل؛ اونهم اینکه وقتی دیدمت برات بخونم. 

هرچند الان مدتها از آخرین باری که همدیگرو دیدیم می گذره و هیچ اثری از تو نیست.

 ولی قلبم روشنه، یه نوری بعد از همه تلخی ها و تاریکی هاهست. یه نوری که میگه:" تو برمی گردی!"

نشستم روی تخت و به اون دو تا تابلوی زیر لوستر دیواری نگاه می کنم. یادمه اون روز که خریدمش به نظرم اومد یکی از اونها شبیه توئه و دیگری شبیه من!

دیشب که خیلی به یادت بودم، چند لحظه خیره شدم بهشون، یه طوری که بهش می گن تمرکز کردن!
و بعد به این نتیجه رسیدم باید جابه جاشون کنم. چون تا حالا زاویهء نگاهشون عکس هم بوده و اگر روبه هم باشند حتما یک نشانه خوبه...

حالا که به تابلوها نگاه می کنم چشم های من بسته است و چشم های تو هم...

ولی اگه چشمات باز شن داری منو نگاه می کنی، ومن منتظرم که چشمات رو بازکنی...

یه صدایی توی دلم میگه:" تو برمی گردی!"
  • Jahan Jan

ما را تو به خاطری همه روز / یک روز تو نیز یاد ما کن

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۲۶ ق.ظ
۱. دلم می خواست دستگاهی می ساختند تا نشان دهد، در هر لحظه چه کسانی تو را بخاطر می آورند. 
چه کسانی از تو یاد می کنند.  حتی آنها که دیگر نیستند، حتی آنها که رفته اند، و آنها که دورند. 

اغلب به دیگران فکر می کنم، به خاطراتی که با آنها داشتم، که گذارندم، به آن حال و هوا و کارهایی که کرده ایم. زمانی که سرم روی شانه هایشان بوده و دستی درآغوشم گرفته و دستی دیگر را در دستم لمس می کردم. 
زمانی که به هم از رگ گردن نزدیکتر بودیم.



۲. می گفت، آدم که از دیده رود از دل برود. برای من که نرفت . فکر می کنم به دوری‌هایی که چشیده‌ام.

 به توانایی بی‌رحم فراق، به عادت و فراموشی. به نقابی که دوری از دوست‌داشتن‌ها برمی‌افکند، به غبار عادتی که بر مشقت‌های هجران می‌نشاند. 

مردی با لحن آرام و عجیب  می خواند «وقت است که باز آیی» به یادم می‌آورد که این «وقت» بازآمدن، رسیدن، می‌تواند بگذرد، «دل بی‌تو به جان» می‌آید و بعد باز زنده می‌شوی و دیگر، اگر باز آید،، مرا بخاطر خواهد داشت، یا دل و زبانش پر خواهد بود از یاد آدمهای دیگر...؟



۳. پسرک گوشتالو آمده خانه ما، حالا می رود آمادگی. دنبال لاکپشتش می گردد. می گوید رفته. 
می گویم لاکپشت ها هم یک روز خسته می شوند و می روند. 
  • Jahan Jan

یار آن یار است که در بلا یار بود

جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۱ ق.ظ


در اخبار آمده است که چون هفت سال برآمد از محنت ایّوب، رحمه او را گفت: یا ایّوب، من دانم که دعای تو مستجاب است، چه بود که دعایی در کار خویش کنی تا خدای عزَّوجلَّ تو را عافیت دهد تا تو از این سختی برهی و من نیز از این اندوه باز رهم. ایّوب گفت: ای رحمه، هفتاد سال در عافیت گذاشتم باش تا هفتاد سال دیگر در بلا بگذرد ، چون بلا با عافیت برابر گردد آنگه روی دارد که فاخدای گویم که بلا برگیر.

تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری مشهور به سورآبادی، به تصحیح دکتر یحیی مهدوی. انتشارات دانشگاه تهران-١٣٤٧.



شنیدنش جگر آتش می زند، آتش...

  • Jahan Jan

به تو حاصلی ندارد غم روز گار گفتن

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ


با خستگی بساز که ما را ز روزگار

زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

خاقانی
  • Jahan Jan

اندر دل ماه من

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ب.ظ


می‌گویند هرچه در همه عالم هست در آدمی هست. این هفت فلک در آدمی کدام است؟ این ستاره‌ها، آفتاب، ماه‌تاب؟

مقالات شمس
شمس‌الدین محمد تبریزی

  • Jahan Jan

عهد محبت نتوانم شکست

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۲۷ ق.ظ
همین حالا که بقول قدیمها قلم بر دست گرفته ام، نشستم روی ایوان. باران و رگبار و باد و رعد است آسمان،. همه باهم، مثل دلم . 
به آسمان نگاه می کنم و به زندگی فکر می کنم. به جاده تکراری حیات آدمها با ویژگیهایی که منحصر به زمان، مکان، جغرافیای آدمهاست. 
بعضیها مشترک است . همان اصل مطلب ها. مثل تولد، مرگ، ازدواج، کار، فرزند و.... باقی اما حاشیه ای است ریز، بر متن اصلی.
 فکر می کنم چه همیشه دلم می خواسته چهل پنجاه سال قبل سی ساله بودم. چه زندگی دیگری داشتم آنوقت ...
فکرتر می کنم به زندگی حالا. عوض زندگی کردن و لمس رگ و پی حیات، همه چیز را در رویا می زییم. در فکر، در مجاز ... که تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
نه تنها من، که باقی آدمها هم. دلمان خوش است به مشتی کلمه و حرفی از سر محبت و آرزوی دستی که دستت را بفشارد به علامت دوست داشتن، که نیست ...




  • Jahan Jan

ما زندگی کرده ایم، نگو که خواب بود

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۶ ب.ظ

بخش عمده زندگی مرا آدمها تشکیل می دهند، باقی هرچه ماند طبیعت است و موسیقی و خط خطی های رنگی.

آدمها و رفتارشان، قصه ها و غصه هایشان، شادیها و دستهایشان.

دستهای آدمها و چشم‌هایشان بیشتر از هرچیز دیگری شبیه خودشان است.

در دنیایم با آدمها گاهی همه چیز با هم خوب پیش میرود. انگار به غلتک زندگی کلی روغن کاری کنی تا همه چیز به نرمی و سهولت جلو برود. همه چیز مطابق انتظار همه است. رفتارها، حرفها، قصه ها.

امان از روزی که سازها همه ناکوک می زنند. همه صداها گوشخراش و زننده. نامهربانها، ظالم ها، دروغگوها...

 به عزیزترین و نزدیکترین آدمت که دست دراز کنی، می بینی او هم یا نیست، یا صدایش و رفتارش با تو خش گرفته است. 

این طور وقتها باید بگذاری و بروی به گوشه خلوت خودت. بگذاری که همه چیز برگردد به حال اولش که گاهی زیاد طول نمی کشد و گاه سالی و سال هایی طول می کشد.

زمان دلگیری از آدمها و رابطه ها و رفتار و حرفها خواهد گذشت، اما فراموش کردنشان راحت نیست. خط عمیقی افتاده روی دنیای آدمها.

برای من این خط می افتد روی عمق روحم .

پاک کردنش و رسیدن به آرامش اما طول می کشد . 

راحت نیست هرچه زیسته ای را صبح که بیدار می شوی پاک کنی . 

  • Jahan Jan