جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

در جستجوی زمان از دست رفته

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۷ ب.ظ

زمان، آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم، ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره نیست.


"مارسل پروست"




این هم سرنوشت من است
که دنیا را بگردم بدونِ تو
چه مى شود کرد
...

ناظم حکمت | از کتابِ دنیا را گشتم، بدون تو
ترجمه: احمد پورى | نشر مرکز

  • Jahan Jan

همه هیچ

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ

یکشنبه 1اسفند 95

امروز ظهر به او تلفن زدم . دیشب جواب دوتا پیام محتوی ده سوال را درسه کلمه "سلام خیلی ممنون" جواب داد .
از قایم باشک بازی خسته شدم . از نقش زن صبور و بی غرولند بازی کردن هم همچنین .
از انتظار متنفرم . از معلق ماندن و تعلیق هم . یک رابطه که در بهترین حالت سه چهار ماه دو روز وقت بگذرانی این همه عشوه و نه من نمی تونم ندارد. 
سرکلاس مدرسه بوده و جواب نداد ، پانزده دقیقه بعد زنگ زد و من هم خیلی ناگهانی علت کمرنگ شدن این روزهایش را پرسیدم .
تا امروز همه بهانه ها را آورده بود الا مردنش ، دربرابر صراحت کلام من حتما فرصت غنیمت شناخته و گفت راستش هربار به خوودم رجوع میکنم میبینم کار همیشه بوده ، اما درونم احساس گناه دارم و آمادگی ندارم برای دیدار.
می پرسم چرا ؟ بعد از نزدیک سه سال به این حس رسیدید؟
ارزشش را ندارم ؟ با خودتان میگویید حالا دوسال بودیم بس است و ... 


میگوید نه ، اینطوری ها هم که میگویید نیست .
میگویم خب اگر اینطوری ها که من میگویم نیست ،شما بفرمایید پس چطوریهاست ؟
بلند میخندد و میگوید تو باید یک روانشناس روانکاو میشدی تا بنشینی با مردم حرف بزنی و هرچه پنهان درون دارند بریزی بیرون .همان ماجرای اره که بهت گفته بودم و تو در هرفرصت مسخره ام میکردی ...

فکر میکنم عجله میکنم و میترسم اطرافیانم صدمه بخورند. 

قطعا منظورش من نیستم .


بعد هم درخانه شان را زد .خداحافظی کردم .


توی ذهنم زنی با لباس نخی و روسری ،مثل زنهای فیلمهای تلویزیون وطن دررا باز میکند و خسته نباشید میگوید .
چراغ ذهنم خاموش میشود .
برایش پیام میدهم که یک پرسشنامه میفرستم شب موقع رسیدن خانه پرکنید من هم از آشفتگی ذهنی بیرون بیایم .
سوالها پخش و پلا هستند . مثل ذهن من . از مساله مالی تا فکر اینکه به جدایی فکرمیکند یا نه .
درآخر میگویم هرگز مسخره اش نکردم ولی تشبیه من به اره در زندگی اش مسخره کردن من بوده و هربار با تکرار این موضوع امیدواربودم تشبیه بهتری بکند.
اگرهم تصمیم گرفتید به جدایی یکبار برای یکی دوساعت قراری بگذارید ببنمتان ، خداحافظی کنم و بروم .
جواب ایمیل را میدهد ، که پیامتان را دیدم ، امیدوارم یکبار سرفرصت که فکرم جمع و جور است پاسخ بدهم .
درحال تعلیق، کاری است که او میکند .

پیوست : به تمام زنهایی که به همسران ، نامزدها، دوست پسرها، عاشق هاشان خیانت کردند، پیچاندند، دور زدند، تیغ زدندو ... خرده ای نمیگیرم .
بلایی سر آدمهایی که دوستتان دارند نیاورید تا تبدیل به خانم هاویشامی شوند که عمرو ثروت میگذارد که دل مردها را بشکند و خونشان را در جامی ریخته و سر بکشد!


این همه نبشتم تا ثبت روزگار بماند 

  • Jahan Jan

درباب دریوزگی نسوان

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ق.ظ

پررو و پوست کلفت من هستم که شب پیامک می فرستم :« سلام با اینکه یک نمه قهرم  اما چون پوستم  کلفته و پررو هستم میشه برام یک خرس عروسکی خاکستری مودار و یک بسته شکلات بخرید؟!» 

آدم سنگدل و طنز هم  ایشون هستند که عکسش را ارسال می کنند و ایمیل با موضوع « خرس خاکستری ارسال شد » 

  • Jahan Jan

یکدم درآغوشم بگیر

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

اوضاع عاطفی نسل نسوان کلا طوری می گذرد که بالاخره باید هفته ای یکبار به یک شاغلام یا مش رجب پول بدهیم بیاید موهایمان را نوازش کند ، بغلمان کند ، که نپوسیم 😕

  • Jahan Jan

روز عشاق

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

کلا مدل « آقاش» یجوریه که نه ولنتاین داریم نه سپندارمزگان ! 

می تونیم ایام فاطمیه و محرم صفر و در شادیها نیمه شعبان و اینها رو تبریک و تهنیت بگیم !

خیلی هم جدی!!😞

  • Jahan Jan

این اقبال نگر

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۲ ب.ظ


آدم اگه قراره تو زندگی شانس داشته باشه ، اول باید از پدر مادر شانس بیاره ، اگه آورد که هیچ ، اگه نیاورد از هیچی شانس نمی یاره.
به هرجا هم که برسه و موفق بشه ، موفقیتش مثل توسعه نامتوان می مونه .

میشه یه آدم با سر بزرگ یا دست و پای دراز و بدن ناقص .
یه همچین چیزی ..!

  • Jahan Jan

از نامه هایی که نمی نویسم ۲

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

«ح» عزیزم . 

امیدوارم که خوب و سلامت باشی . 

لازم نیست بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است و چطور جگر بدندان گرفته ام ، تا حرفی نزنم و چیزی نگویم که ناراحت شوی. 

روزهای تلخ تر از زهر میگذرند ولی تمام نمی شوند . هنوز ادامه دارند و آین بیشتر مرا آشفته می کند . من از اینکه هرصبح بیدارشوم و پیغامی از تو نداشته باشم می ترسم .از اینکه خبری از تو که به مژده دیدار دلم را شاد کنی ،نداشته باشم می ترسم . وهمین ترس مرا نا آرام می کند . عصبانی و دلشکسته و تلافی همه را با داد و فریاد و بی حوصلگی و بداخلاقی به دیگران پس می دهم . 

امید داشتن در زندگی آدم را به دنیا وصل می کند ، ولی ماههاست که در دریای ناامیدی بیهوده دست و پا میزنم...می ترسم که یک روز بدانم دیگر قرار نیست ببینمت...خودم یقین می دانم که آنوقت زنده نخواهم ماند و دست از زندگی کردن خواهم کشید...

دیشب مصاحبه با ابراهیم گلستان را تماشا می کردم. 

نمی دانم چرا فروغ و ابراهیم گلستان انقدر برایم آشنا هستند . شما البته گلستان منید ولی تردید دارم که من فروغی در زندگیتان باشم . 

ماجرای نامه یادتان هست؟ همان که برایتان نوشته بودم برای گلستان نوشته بود « چقدر دوست ،دوست ، دوست دارمت» و من در مصاحبه دنبال سوال خودم بودم . که مرد در پاسخ این عشق و جوشش به زن چه گفته بود؟

مرد از جواب طفره می رفت . فقط یکبار گفت من هم در برابر آن همه ابراز عشق و علاقه گاهی گر می گرفتم ...

این مصاحبه عجیب -به مذاق شنونده ها و بیننده ها خوش نیامده . نقدها شد گلستان و فروغ خیلی قربانی تصور شد . من اما به تاریخ فکر می کنم که هنرمندان و نویسندگان زیادی ، الهامشان زنی بود که برای او نوشتند و سرودند ، حالا اگر مردی آنقدر وزنه ای بوده و شده الهام یک زن ، چیز بدی نیست ، آفرین هم دارد که صاحب سبک و سخن و شخصیت بوده و توانسته باعث رشد و تغییر یک زن باشد ....

 

آه راستی یک خاطره هم خواندم در باب توضیح شما درباره اظهار علاقه آقایان با پیاز و سیب زمینی. اصل مطلب این بوده که یکبار نیما از سیمین دانشور پرسیده بود که جلال چه می‌کند که اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین کنم... 

سیمین دانشور: من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می بینید این همه زحمت می کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه ی من چقدر ستم می کِشی.

جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می دانید. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند.

نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟

گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمی دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یک حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.

نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می خرد.

پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده اید؟ پیشانی اش را؟

نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه.

گفتم: خوب حالا اگر میوه ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …

نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.

حالا نگو که آقای نیما می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟

نیما باز هم می گوید که خانمِ آلِ احمد گفته.

عالیه خانم آمد خانه ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد.

من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟

گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیه ی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز)

 

پیوست : حالا چند کیلو برایم پیاز می خرید ؟ 

حرفها و گلایه زیاد است ولی شکایت ازتو به تو بردن هم سودی ندارد . 

مراقب خودت باش 

به امید دیدار 

 

  • Jahan Jan

جمعه

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۱۱ ب.ظ

امروز از ساعت ۲ ظهر یکسره گریه کردم تا ساعت ۷ که خوابم برده بود . 

حالا هم یک جفت پلک متورم و سرخ و دماغی پف کرده دارم . سرم بشدت درد می کند . در اتاقم را بسته ام و هیچکس حتی مادرم که قانون دربسته درباره خودش را به هیچ میگیرد ازنزدیک اتاقم هم رد نشده اند. بعدازنماز ظهر یک نماز طولانی خواندم برای خودم ، ولی حین زمزمه اذکارش هم به بیهودگیش واقف بودم. به بیهودگی تلاش و خواستن و گفتن و هرچیزی که باعث موفقیت و رضایت است.

موقع خوردن چای  هم سر اختلاف خرید ماهانه دیشب سرحرف مسخره ای که مادرم گفت جروبحثی راه انداختم و گفتم فکرکن من مردم و نیستم ،دختری به اسم من نداری ، انقدر برای هرچیز کوچکی از من توضیح و تشریح نخواه. 

آستانه تحملم پایین آمده و منتظرم مثل خیلی از آدم های جهان سوم معجزه و اتفاق خارق العاده ای زندگی ام را تغییر  دهد. چون آدمهای جهان سوم می دانند صرف تلاش کردن برای داشتن زندگی دلخواه کافی نیست.

زندگی انگار چیزی جز دست و پا زدن مزبوحانه آدم نیست در دریاچه ای پر از نکبت ، و آنهایی هم که معتقدند« زندگی زیباست » یا دنیا باآنها بهتر تا کرده و یا داخل خانه شان با راحتی و بدون دغدغه ،نشستند به تماشای دست و پا زدن دیگران.


  • Jahan Jan

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما؟

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۷ ب.ظ

ندانستن و بلد نبودن بعضی مناسبات اجتماعی و واکنش نشان دادن به بسیاری کنش ها مرا گیج و مستاصل می کند. 
خیلی اوقات فکرمی کنم به  عمری که یکسره در خلوت و بطالت گذشت ، وهراز گاهی ازغار تنهایی بیرون رفتن و بعد دل میان دست به زاری بازگشتن به تنهایی ، همه از نابلدی مناسبات بین آدمها است . 
با آین همه سن هنوز نمی دانم بعد از ده روز بی مکالمگی و سکوت ، حالا که بعداز چهارماه اثری از خودش در دنیای مجازی بجا گذاشت که هیچ سرش به من ربطی ندارد چه کار باید بکنم ؟ 
مثل همیشه بروم و پیغامی بگذارم ،یا سر قرارم باخود بمانم ...
از انتظار متنفرم ، از استیصال بیشتر ... راهی به من بنما ای دوست ....


یک جاهایى از زندگى هست که دیگر کارها از دستمان خارج است. همان جاهایى که تمام تلاشمان را کرده ایم و دیگر باید منتظر چیزى باشیم همچون تقدیر، شانس، یا نیروى برتر و تو اصلا بگو خود خدا. 

همین جاها، درست همین جاها دلم مى خواهد خودم را رها کنم و خواب او را ببینم و هرچه که شد تعبیرش کنم به دیدار...

  • Jahan Jan

آدمی فقط برای خودش مهم است؟

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ب.ظ

داستانی از دوران یونان باستان وجود دارد به نام « سقوط ایکاروس» که اشاره ای است به غرور انسان و اینکه از یادش می رود چقدر می تواند ضعیف و شکننده باشد. در اسطوره شناسی نیز اغلب اشاره ای است به دوری جستن و حفظ فاصله از حقیقت که باعث سقوط و مرگ انسان میشود .

پدر ایکاروس صنعتگری ماهر است که دستور ساختن یک باغ هزارتو در یک جزیره به او می رسد. ایکاروس و پدرش بعد از ساخته شدن باغ هزارتو، در همان جزیره حبس می شوند. پدر ایکاروس بالی از پر پرندگان و موم  می سازد که می تواند آنها را از جزیره فراری دهد. ایکاروس به حرف پدرش گوش نمی دهد که گفته بود مواظب باش به خورشید نزدیک نشوی چون مومِ بالی که درست شده ممکن است ذوب شود. ایکاروس با سقوط در دریا، کشته شد.

نقاشی های بسیاری از این مرگ دلخراش کشیده شده است  اما نقاش دوره رنسانس پیتر بروگل طو دیگری این حادثه را ترسیم می کند تا معنی جدیدی به این واقعه بدهد.

نقاشی بروگل که نامش « سقوط ایکاروس در یک منظره» می باشد جزیره و ساحلی را ترسیم می کند که آدمها، مشغول گذراندن روزگار خود هستند. تنها اشاره ای که به ایکاروس و مرگش می شود  بخش کوچکی از بدن ایکاروس است که در گوشه ای از دریا، کنار یک کشتی، در حال غرق شدن است. اتفاقی که با بی اعتنایی کامل اهالی جزیره روبرو می شود. زندگی بی هیچ درنگی ادامه دارد.

دیدن این نقاشی زیبا بینده را وا می دارد ا. خود بپرسد  چرا هیچ  واکنشی برای این مرگ غم انگیز ایجاد نمی شود؟ چرا ایکاروس و سقوط دلخراشش، توجه چوپان و کشاورز را جلب نمی کند؟

 آیا بودن یا نبودن ما، اصلا مهم نیست؟ ایا نقاش ششصد سال پیش می خواسته است بگوید سقوط و مرگ شما برای هیچ کس مهم نیست؟

  • Jahan Jan