جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

یک دم دراین ظلام درخشید و جست و رفت ...

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

رفتم شیرینی بخرم ، گردویی و چیزی شبیه بیسکوییت ساقه طلایی که رویش کنجد و زرده تخم مرغ مالیده اند که خوشرنگ شود ، و با انگشت می گویم از آون مشهدی ها هم بزارید ، خانم با لبخند می گوید منظورتون آلمانیه ؟ 

می گویم برای آلمانی بودن زیادی بهم ریخته ست ! 

شیرینیهای بی ریخت و غیر لذیذ دیرتر تمام میشوند . به همین خاطر می پسندمشان . 

 آقای عباسی آژانس محل که مرد بسیار مودبی ست و مادرم هر بار با دیدن ادب و محبتی که دارد و دخترهایش را لوس می کند و از کار و عروسی و دوندگی هایش می گوید ، جمله « درد و بلاش تو سر پدرتان بخورد » زمزمه می کند ولی همه میشنوند ، از عروسی قریب الوقوع دخترش که تازه دوره آموزشی رادیولوژی را تمام کرده می گوید . 

 پسر شش ماه از دختر کوچکترین . مرد اما با دلخوری می گوید دخترم با پسر قرار گذاشتند چهارده سکه . راستش پسر و خانواده اش فقیر است ، حالا اگر با چهارده سکه بیاید و من خانه بدهم و دخترم خرج خانه و پسر یک روز برود س. برای و تبلیغات خودش چه؟ 

میگویم هیچی بجای چهارده سکه پانزده تا می دهد و کار خودش را می کند . 

ته دلم هم می گویم ... نمی گویم چه گفتم . 

این روزها خلقم بهم ریخته است . کم کم در زندگی به خیلی چیزها « خب که چی؟» نثارکرده و عبور می کنم . 

دلم می خواهد بروم با مرد دیگری دوست شوم شاید یکی از همانها که دست رد به سینه شان زده ام ، ولی این وفاداری لعنتی حتی در عدم حضور نه ماه « آقای ح» هم دست از سر کچلم بر نمی دارد .بعد بجای آن خانم «ح » که  چندسال است وکیل شده ، با پسر جوانی بقول عمو اسد الله می روند سانفرانسیسکو و خانم وکیل پول می دهد جوان ترکه رعنا برود دماغش را عمل کند و در مواقعی که دفتر است بالا می آید و سوییچ را می گیرد ،  خواستگار هم آمده و باز می رود با آن جوان ترکه رعنا. سانفر انسیسکو و بعد درحال خرید عقد باز می رود سانفرانسیسکو و در جواب اینکه خب بالاخره چه ؟ 

میگوید با خواستگارم اوکی نیستم ،ودرجوابم که میگویم خب پس چرا خرید عقد می کنی ، می گوید موقعیت پسره خوبه . 

دیگران هم به نوبت می آیند سروقتم که تو نمی دونی خانم ح » چه می کشه ، پس قضاوت نکن . می گویم اصلا قضاوت برای حل مساله فیوز می پراند ،من که جای خود . 

فکرتر می کنم اصلا ، یک سری آدم بیشعور وتحصیلکرده و تحصیل نکرده که احتمالا سریالهای ضربدر گروهی چهارعشقه جم و ... و دیالوگ‌های برترش را حفظ کردند ، این جمله قصار « قضاوت نکن » را ساختند برای اینکه بگویند هر کس هرغلط اشتباهی می کند در زندگانی ، نباید به رویش بیاورید کار زشتی انجام می دهد ، اسمش را هم همان قضاوت نکن گذاشتند . 

باز خود را فراموش کردم... داشتم می گفتم که مغزم درگیر وفاداری ست ، بعد هم دو سه سال دوره عزاداری غارنشینی و عزلت دارم و بعد هم که از غار بیرون بیایم احتمالا مد روز زنای محارم میشود با سرعتی که در. حال تجربه انواع رابطه با همسر دوست و خواهرزن و ... می روند . چیزی با تم واکینگ دد . 

....

آقای راننده درحال صحبت است هنوز ، می فرماید شب بله برون ، صد تا هم به تعداد اضافه کردند و صدوچهارده سکه مهر کردند . ولی عروسی را بخاطر آغاز کار باغ توت فرنگی شان انداختند تابستان . 

می گویم منتظر تابستان هم نمانید حالا که همه چیز آماده ست ، زودتر تا عروس و داماد به اختلاف نخوردند عقد کنید ، این روزها آدمها راحت همه چیز را می گذارند و می روند . 


  • Jahan Jan

باید ازمهر بگسست امید

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۵۸ ق.ظ

امروز پنجمین روز از باقی عمر من است . یا پنجمین روز از سال جدید . 

کمتر به آقای « ح » فکر می کنم . یعنی درست ترش کمتر با عشق و علاقه قبلی به او فکر می کنم . زن قهرو و بدقلق و بداخلاق درونم فعال شده و یک عالم جمله ،متلک ،حرف خاردار ، تیغ دار و زخم کننده آماده گفتن کرده،برای روز موعود . 

استفاده خواهم کرد ؟ 

در اولین دیدار با کمال میل . 

 آقای « ح» آدم عجیبی ست . چون قدش بلند است کوتاه آمدن از مواضعش چند ماه طول می کشد . 

بعد هم تصمیم های مربوط به دو نفر را تنهایی و در سکوت عمیق خبری میگیرد .

با خودم فکر می کنم کل ماجرا دو حالت بیشتر ندارد ، یا بخاطر دلایلی که نمی دانم چیست موقعیت سفر و دیدار نداشته ،یا با این سکوت و کوتاه نیامدن منتظر است من بزنم زیر میز کل ماجرا و بگذارم بروم و حالت سوم هم هست که چون تلخ است مغزم دوست ندارد به آن فکر کند . 

درهررابطه ای ، به جایی می رسیم که قدم بعدی نشان دهنده شخصیت و مردانگی مرد است ، کافیست که بلغزی ، و البته لغزیدن این روزها همه گیر شده . بنابراین چه استاد باشید ،چه معلم ، چه پزشک و چه راننده کامیون و چه لات و لوت خیابان و بیسواد ، همه به یک درجه نزول پیدا می کنند ، وقتی که بعد از چشیدن طعم شیرینی و طراوت رابطه ،خودشان را برای یافتن بهانه های واهی آماده می کنند . 

گمان نکنید اگر فلان روز فلان حرف را نمی زدید ، یا بهمان چیز را نمی خواستید و یا ... الان رابطه دچار چالش نمیشد . بلکه این اتفاق با اتفاقی ساده همچون چرا دسته لیوان را کج گذاشتید ،به همین نقطه می رسید . 

تمام کارهای آقای « ح» برای من به اندازه یک قطره آب است در یک لیوان خالی ،  انگار یک قطره آب را بریزی روی رطل های صحرا و انتظار داشته باشید گل و گلستان هم راه بیفتد . 

یک ایمیل فرستاده که بعداز مدتها اسم ایمیلم را استفاده کرده و ازبردن اسم واقعی خوددا ی نموده ، برایم آرزوی سال خوب کرده و مثل نامه های اداری ، ارادتمند شما ح ونام فامیل نوشته . 

 اگر اینجا بود یک پرینت از نامه میگرفتم و کاغذ را در چشمش فرو میکردم ،شاید هم قلبش . اما چه فایده ؟ 

آقای « ح» از اینکه برای هرکاری حتی سلام گفتن به من ، پا پیش بگذارد ترک می خورد ، اگر هم من پا پیش بگذارم معتقد است او را در آمپاس قرار داده ام ، بنابراین افسارم را رها کرده اجازه می دهد که بروم در چمنزار و غلت بخورم!

حالا او  در سکوت و درکنار خانواده درحال گذراندن تعطیلات و اوقات فراقت است . من اما پنه لوپه وار درحال بافتن غصه هایم در یک رو تختی هستم . 

مادرم راه براه ازاو می پرسد و زیر لب چندتا فحش به او و چندفحش دیگر به اقبال و تقدیر ما درباره همه مردان زندگی مان می دهد ، خواهرم هم معتقد است ،او همین حالا هم رابطه را تمام کرده و تو ازبس خری نمی فهمی . 

دوست اینترنتی دیگرم که معاون پژوهش حوزه علمیه یک شهری ست هم می گوید ...راستش آنقدر از مردهای مذهبی و تمایلات و علاقمندیها و عجیب بودنشان میگوید که وحشت زده دنبال نشانه های مشابه به شیوه مقایسه تطبیقی میگردم . 


ته دل خودم ؟  ته دل خودم رگه های باریکی ازامید و گلایه است . دوست دارم زنگ بزنم و به آقای ح بگویم ... 

اما این کار را نمی کنم  و در سکوت عمیق خبری به بافتن غصه هایم ادامه می دهم . 

اگر شما بودید به آقای« ح »چه می گفتید ؟ 


  • Jahan Jan

بگووو آمین!

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

دعای سال جدید

بادا آنها که ما را دوست دارند 
همچنان دوست داشته باشند
و آنها که ما را دوست ندارند 
خداوند دل‌های‌شان رابه سوی ما بپیچاند
و اگر نمی‌تواند دل‌های‌شان را به سوی ما بپیچاند
قوزک پای‌شان را بپیچاند
تا از روی لنگیدن‌شان آنها را بشناسیم


نیایش ایرلندی

  • Jahan Jan

واجب آید دادن تاوان بلی

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۵ ق.ظ

حدودا سال هفتاد و دو یا هفتاد و سه بود ...

آقای تقی زاده شریک پدرم بود. درست ترش رییس پدرم بود و مدام آین شریک بودن را منت وار برخ همه میکشید که بگوید آدم متواضع است .اما نبود. او بیشتر یک متقلب ، هیز و سو استفاده گر بود . 

غروب پنج شنبه ها پدرم با افتخار پیکان سفیدش را روشن میکرد و فورا می گفت دختر ، حاضر شوببرممت بیرون بگردی ، و این بیرون گشتن عبارت بود از نشستن من در ماشین به مدت چند ساعت و توقف در پارکینگ زایشگاه تا پدرم به تاسیسات سر بزند ، بعد نشستن من و منتظر ماندن در ماشین و رفتن پدرم به کارگاه ، و منتظر ماندن من در ماشین و رفتن پدرم به شرکت برای ارایه گزارش هفته به آقای تقی زاده.

آقای تقی زاده یک شرکت خدماتی داشت و پیمانکار تاسیسات پدرم بود . او مناقصه های دولتی را با گاو بندی برنده میشد و مبلغ مورد نظر خودش را به پدرم می داد . راستش با آن همه رقابت و معامله های پشت پرده ، پدرم گرچه اغلب ناراضی بود اما قبول می کرد . 

پشت شرکت خدماتی که در یک خیابان کمربندی تازه تاسیس بود یک سالن بزرگ بود که آقای تقی زاده دختران جوانی را به صورت روزمزد استخدام میکرد تا روپوشهای بیمارستان و پزشکی و...را بدوزند . 

کسی تا بحال داخل آنجا نرفته بود حتی پدرم ، گرچه میگفت خیاط خانه است ولی قفل بودن در آن کارگاه فکر کسانی که از آنجا باخبر بودند را بشدت مشغول کرده بود . طوری که هرکس از دست او عصبانی میشد که البته زیاد هم پیش می آمد ، جمله «معلوم نیست آن پشت با ناموس مردم چه غلط و کثافت کاری می کند » رد و بدل میشد . 

یکبارهم که دفتر شلوغ بود و من داخل ماشین نشسته بودم ، با عجله مرد ریز نقش طاس را دیدم که کت شلوار راه راه طوسی داشت و پوست براق و لطیف که داخل ماشین پرید و دستهایش را بهم مالید . 

با پدرم درباره فلان حرف که باید گفته شود و فلان کار که انجام شود حرفی زدند که بنظرم مهم هم نبود و بدون ایستادن پدرم در صف طولانی کارمندان شرکت ، و یک تلفن هم قابل رد و بدل بود . 

 بعداز پایان مطالب رد وبدل شده ، رو کرد به من و گفت بروید خدارا شکرکنید که پدرتان کار دارد ،چه دخترهای زیبایی که برای روزی سیصد تومان ، پول یک کیلو هلو می آیند دنبال کار و هرکاری هم برایت می کنند و آب لب و لوچه اش را لیسید . 

تا سالها هرموقع هلو مبینم یا میخرم آن خاطره در ذهنم دور می زند ، همانطور که زرد آلو میدیدم یاد مادربزرگم افتادم که قبل از کما گفته بود زردآلو بیاورید و هنوز فصل زردآلو نبود . 

آقای تقی زاده برای پسرش که هم سن برادرم بود خودش آستین زد بالا و دختر پسرعمویش را که چشمان سبز و پوست سفید داشت و قدش از قد پسر بلندتر بود را گرفت ، در تایید درستی تصمیمش هم مدام تکرار کرد پدرش زیر دست من است و هرچی من بگم همان است ....

چند روز قبل پسر آقای تقی زاده می آید دفتر برادرم . قرارداد طلاق همسرش را مینویسد و به پدرش کلی فحاشی و بدوبیراه میگوید ، بیرون از دفترهم دو فرزندش نشسته بودند و با موبایل بازی می کردند. 

همسرش ،همان زن سفید و چشم سبز به پسر خیانت کرده بود و پسر در خانه مچ زن را در وضغ ناجور با مرد غریبه گرفته بود.

در راقفل کرده بوده و زن کلی التماس کرده ، مردهم گفته همه چیز را می بخشی و بدون هیچ‌چیز می روی . حتی مهریه هم نمی دهم . زن همه را قبول میکند تا پدر و مادرش و فامیل وپلیس به خانه نیایند و آبرو ریزی نشود . 

 به عمل که میرسد، زن رفته بود پیش آقای تقی زاده که پسرعموجان پسرت میخواهد بی سروصدا مرا طلاق بدهد و من مظلوم و ...

تقی زاده به پسرش زنگ میزند و پسر فیلم را جلو پدرش میگذارد مرد سکته میکند ...

یاد پول یک کیلو هلو افتادم ، خواستم به پسر بگویم تاوان پدرش را می دهد برای پول یک کیلو هلو و دخترهایی که هرکاری میکردند تا یک لقمه نان داشته باشند و پدرش دستهایش را با دیدنشان بهم می مالید و آب لب ولوچه اش را می لیسید ...

  • Jahan Jan

فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ


اول : و گفت معنیِ وَ لا تُحَمِّلنا ما لا طاقةَ لَنا بِه
[ و آنچه را که طاقت نداریم ، بر ما تکلیف مکن / بقره ، ٢٨٦] پناه خواست از فراق.

ذکر شیخ ابوعلی دقّاق.
تذکرة الاولیاء . عطار نیشابوری.


دوم:و حکمت در این زاری ، آن است که دریای رحمت می باید که به جوش آید . سبب ، زاریِ توست. تا ابرِ غمِ تو برنیاید، دریای رحم نمی جوشد.

از مقالات شمس تبریزی . تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد.



سوم :

با بویزید بسطامی-ره- گفتند: کیف الطریق الی الله؟ 

گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او ، جای کن! 
گفتند: آن گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟ 
گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند. باشد که یک باری در دل دوستی نظر کند و تو خود را در دل او جای کرده باشی، به تبعیتِ دلِ او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.

نامه ی یکصد و نهم از نامه ‌های عین‌القضات همدانی.
به اهتمام دکتر علینقی منزوی و دکتر عفیف عسیران.



چهارم :و گفت: «از وقتِ آدم - علیه السلام - تا قیامِ ساعت، آدمیان از دل می گفتند و می گویند. و من کسی می خواهم که مرا وصیت کند که: دل چیست؟ یا چگونه است؟ و نمی یابم ».

ذکر علی سهل اصفهانی .
تذکرة الاولیاء . عطار نیشابوری



پنجم :

نقل است که یکی در مجلسِ او برخاست و گفت : دلْ کدام وقت خوش بوَد؟ گفت آن وقت که او ، دل بوَد.

ذکر جُنَید بغدادی.
تذکرة الاولیاء . عطار نیشابوری.

  • Jahan Jan

ایام شمایید و نوروز شمایید

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۶ ب.ظ

دوست داشتنت را از سالی به سال دیگری جا‌به جا می کنم
مثل دانش ‌آموزی که مشقش را در دفتری تازه پاک نویس می کند
صدای تو، عطرتو، نامه ‌های تو
و شماره تلفن تو و صندوق پستی تو را هم منتقل می کنم
و می آویزمشان به کمد سال جدید
اقامت دائمی قلبم را به تو می دهم
تو را دوست دارم
و هرگز رهایت نمی ‌کنم بر برگه‏ تقویم آخرین روز سال
در آغوش می گیرمت
و در چهار فصل سال می‌ چرخانمت

...

نزار قبانی 




  • Jahan Jan

لب اگر باز کنم باتو سخنها دارم

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ب.ظ

بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند...


اگر فکر می‌‌کنید این سالی‌ که گذشت، گذشت، اشتباه می‌‌کنید. نه‌ نگذشت. هیچ سالی‌ نمی‌‌گذرد. تقویم‌ها ورق می‌‌خورد، اما سال نمی‌‌گذرد. همه این گذشته‌ها یک جا انبار می‌‌شود. روی هم انباشته می‌‌شود. طبق طبق، لایه لایه، تلنبار می‌‌شود. همه آنها که دستشان را گرفتیم، حالشان را پرسیدیم، دل‌ به دلشان دادیم، یک جایی دستان ما را می‌‌گیرند، حالمان را می‌‌پرسند، دل‌ به دلمان می‌‌دهند.

 آنها که فریب‌شان دادیم، یک روز مچمان را میگیرند، آنها که بی تقاوت از کنارشان گذشتیم یک روز بی تفاوت از کنارمان میگذرند، انها که فراموششان کردیم به وقتش فراموشمان میکنند.

واقعیت این است که گذشته یقه‌ ما را رها نمی‌‌کند.

امسال که گذشت، این را از همین اول سال بعد یادمان باشد...

  • Jahan Jan

از زندگانی

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

پنج شنبه غروب قرار بود با دخترها برویم کافه و اختلاط کنیم و عکس بگیریم ، قرارتر هم شد که تا ظهر مرا برساند . اما از رامسر بحث نهار بود و من هم از رستوران های مازندران بیزار ،از غذاها بیزارتر .

ساعت یک ظهر ، سالن شلوغ رستوران که راهنمایی کردند طبقه بالا دیدم دو ردیف تمام میزهارا چسبانده اند به هم و دو طرف صندلی و پسر بچه ها و دخترها حدود نه سال تا چهارده سال ،همگی با چهره های غمگین و عبوس ،بدون شیطنتها و خوشمزگیهای خاص این سن که به ترک دیوار هم می خندند ، در سکوت غذا می خورند . 

زیر چشم نگاهشان می کردم ، حتی با هم حرف نمی زدند و نمی خندیدند . همه هم یکدست یک مدل پلو و کباب داشتند و دو زن و دو مرد کارمند ، با لباس معلوم کارمندی ، کت شلوار بد رنگ و بی آراستگی خاص ، کنارشان داشتند غذا میخوردند و حرف می زدند . 

فهمیدم بچه های یک پرورشگاه هستند . 

 میگفت : بچه های پرورشگاه عاشق غذاهای خانه اند ، سبزی کوکو ، الویه، سیب زمینی کوکو ، آش ، ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی ، و از کباب متنفرند . ازبس که خیرین به فکر خودشان کباب می دهند و مایه میگذارند ، ولی کاش به جای آن وقت می گذاشتند و می پرسیدند ، شما چه دوست دارید ؟ 

... غذایمان تقریبا دست نخورده ماند ، این صحبت ، دیدن این بچه ها ، حتی نطقمان را کور کرد . 

 همیشه بدترین حالت برای آدمیزاد را استیصال از ناتوانی در برابر رنج همنوع دیگری می دانستم ، باز هم همان را می دانم .



پیوست : آیا آدم می تواند از رنج های دنیا فرار کند ؟ 

  • Jahan Jan

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ق.ظ

اول : یک گفتگویی روایت شده در کتاب، گفتگویی در بهشت بین بهشتیان. جایی که از هم می پرسند که چه شد بهشتی شدید؟

جواب می دهند که ما در دنیا دلسوز اطرافیانمان بودیم (انا کنا فی اهلنا مشفقین). 
آدمی که دلش برای کسی نمی سوزد، آدمی که دلواپس هیچکس نیست، آدمی که مشفق دیگری نیست، دروغ می گوید که دین و ایمان دارد.

 

 

دوم: آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ

شفایی اصفهانی

 

 

سوم : حرف باد هواست ، نه نخ دارد دنبالش را بگیری ،نه زنجیر دارد که جایی وصلش کنی به قفل و با خیال راحت بروی .

حرف باد هواست ، به خصوص اگر بالای منبر ، پای منقل و توی بغل گفته شده باشد . 

حالا که تکنولوژی انقدر خانه خراب کن و آدم خراب کن شده ، اگر عشقی یا دوستی یا رفاقتی دارید و اغلب قول و قرارهای را به واسطه همین تکنولوژی رد و بدل می کنید ، یک کپی از همه حرفهایتان داشته باشید. 

بعد از چند سال که برمی گردید می بینید ، چه خواستید و چه شد . چقدر برای خودتان یا خودش ،کوتاه آمدید ، چقدر قانع بودید ، چقدر خودخواهی کردید و ... 

دنیا، دنیای اسناد است ،حالا گیریم ضمانت اجرا ندارد .

 

 

چهار:گاهی وقت ها پیغام گذاشتن بی فایده است، تکست و اس ام اس و ایمیل معنی ندارد. این جور وقت ها باید نشست روبرویش، چشم دوخت در چشمهایش، به آرامی نفس کشید و کلمه کلمه حرفهای در دل مانده را گفت. رودررو، بی تعارف و از ته دل. مستقیم و بی واسطه، صریح و صمیمی. 
گاهی وقت ها چاره کار همین است.

  • Jahan Jan

حوصله شرح قصه نیست...

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ

بچه که بودم و تنبیه میشدم مدتها طول می کشید به حالِ عادی برگردم ، یعنی بازگشت کنم به آن حال و هوای بازی و نشاط و بیخیالی بچه گانه ، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد.

بسی احمقانه وسنگدلانه است که بزنی پشت دستِ یک بچه و بعد بگویی حالا بیا بلبل زبانی کن و بخند و شادی کن و ادامه بازیت را انجام بده!

چون حداقل من ربات نیستم و آدمم و وقتی آدم جاییش درد میگیرد ، یا وسط احساسش را یک نفر چنگ می زند و جای پنجولش می ماند که با پودر و سرخاب و سفیداب هیچ رقمه نمیشود پنهانش کند ، نمی شود درگیرش نشد  و یا دردش را ابراز نکرد .

 لالمانی من به نوشتن هم تسری پیدا میکند ... یعنی نوشتن یک قاشق دلِ خوش هم می خواهد که از ما دریغ کردند ، و با ناخنهایی به تیزی یوزپلنگی که اخیراً قطعه قطعه شد در چهار ولایت آنطرف ، روی صورت احساس و میل و رغبت و خوشیمان پنجول کشیدند ...  توفیرش آنجاست که سنگدلانه و احمقانه نه تنها نمیگویند بیا  بازی و بلبل زبانی کن ، که مخاطب را انتقال  (دایورت ) می دهند به ناکجا آباد و باخیالی راحت می روند سراغ زندگیشان .

نوشتنم نمی آید ...

  • Jahan Jan