...
- ۰ نظر
- ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۵
امروز درخدمت مادرم بودم.
ازصبح هردو تنهادرخانه بودیم . کمکش کردم برای حمام رفتن ، بعد موهایش را سشوار کشیدم و کرم به دست و پایش زدم .لباس جدیدش را تازه پوشیده بود که دوستش آمد سرزده و تق تق زد به میز که ماشاالله انگار داری میروی عروسی ، و چه مویی خانم و چه رنگ و رویی ...لبهای مادرم برای لبخند کش آمده بود .
روز قبلترش زنگ زده بودند برای دوره هم نشینی منزل دوستان که حالا همینطوری هستیم ، می دانستم همینطوری نیست ، به روی خودم نیاوردم ،خواسته بودند سورپرایز کنند. رفتم .
از غافلگیری خوشم نمی آید مگر آقاش بخواهند ذوق زده م کنند که ایشان هم اصلا اهل ذوق زده کردن من نیستند.
برادر میم آخر شب رسید و شاد و خوشحال که بالاخره بدون دادن ریالی از مهریه و نفقه به همسرش ، و بدهی که به مادر همسرش از ده سال قبل دارد درازای نگهداری سه ماهه دخترش شما بخوانید گروگان گرفتن بچه ، موفق به طلاق شد .
خوشحال بود و از بزبان آوردن اینکه ممنوع الخروج اش هم ازبین میرود و باید فردا برود تهران دادستانی و فکر پرواز باشد ،صدایش می لرزید.
مساله زن و مرد و ازدواج و حقوق در ایران سال ۲۰۱۶ متفاوت از ماجرای هزارو چهارصد سال قبل است .
اینطور که زنها با نتیجه ۳-۰ درمقابل پسرها بدنیا می آیند .
از اجازه رفت و آمد وسفر و ارث و حق تحصیل و ازدواج غیره که استقلال ندارند و نصف و تابع محسوب میشوند، حقوقدان می آید در ازدواج ماجرا را طوری حل و فصل کند و مهریه میشود جمع تمام حقوق نداشته زن ، که آن هم حسب فرمایش مهریه کی داده کی گرفته این مدلی ماست مالی میشود و اینها. ته دلم میگویم ... نمیگویم چه گفتم .
ازبحث حقوقی بگذریم ،دوست دیگرم زمزمه کرد احتمالا دو تور تایلند مدل نان استاپ میگیرد و میرود ، گفتم قسمت شیرین ماجرا این است که در طول سال دیگر نمی بینیمش.
براساس تحلیل اسطوره در کتاب اریک جانسون سایکی گونگی من هنوز زایل نشده و من هنوز همان دوشیزه خام هستم . اما خواهران دیگرم آفرودیت شده اند و من نه، تا اینجا را فهمیدم ، حالا یکبارهم باید با آقاش بنشینیم کتاب را بخوانیم ببینم این اروس کجای کارش اشتباه بوده ، هی به آقاش میگویم که کم کاری می کند ، می گوید ... راستش هیچی نمی گوید .
دیشب بعد از مدتها خوابش رادیدم و از خواب پریدم ،ساعت چهار صبح بود ،نمیخواستم بخوابم چون میرفتم به خوابی دیگر ، مشکل بود نخوابیدن چون خوابم می آمد. دیدم یک مساله پیش پا افتاده و معمولی را از من پرسید و دروغ گفتم و تمام مدت در ذهنم فریاد میزنم چرا این موضوع مسخره را دروغ گفتی . در حالت گریه خوابم برد .
در خواب همیشه لباس رسمی و خاکستری تیره تنش هست .
درحال جابجایی بالشم قربان صدقه می روم ...
.دلم برایش تنگ شده . این فاصله زیاد شده و نه صدای من ؛ که صدای مادرم درآمده که تو این طوری مریض میشوی دختر...
اول : بالاخره میروم گوشه نشین مقبره بایزید میشوم . سالها روزه می گیرم ، شبهاتا صبح نماز می خوانم ، هرگز دروغ نمی گویم ، به همه مهربانی می کنم ، تا خداوند سالک راه حقیقت را سر راهم قرار دهد .
باپیرحقیقت که آشنا شدم شاگردی اش را می کنم ، به حرفهایش عمل می کنم . طی الارض را که یاد داد از او خداحافظی می کنم ...
بعد هرشب می آیم پیش تو .
دوم : شب از آنجایی شروع میشود که آدم به آنهایی که دوستشان دارد فکر می کند . اصلا شب آغاز تمام نداشتن ها و نداشته هاست .
سوم : تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
آقامان سعدی ، مرد عمل بودند و خوب می دانستند چه باید بکنند برای یار . شیخ اجل البته اعترافاتی هم در این میان دارند: مخالط همه کس باش تا بخندی خوش. نه پای بند یکی کز غمش بگریی زار
شمس هم به نقل از مولانا علنا حوصله منت کشی یار ندارد فلذا گزینه های دیگرش روی میز است :
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم!
در انتها بهترین کار ، همان بیت اول است تا دیر نشده !
نامه عاشقانه " هنری چهارم" پادشاه فرانسه به " گابریل د استر" خدمتکاری که پادشاه عاشقش شده بود.
هنری چهارم (1610 - 1553) اولین پادشاه بوربون فرانسه بود. او کشورش را که به خاطر اختلافات مذهبی از هم پاشیده بود دوباره متحد ساخت. از سال 1572 پادشاه ناوار و از سال 1589 پادشاه فرانسه شد.
شاه در حالی که با " مارگارت ولوییس" ازدواج کرده بود به " گابریل" پیشنهاد ازدواج داد اما چون بر اساس سنت ازدواج پادشاه متاهل ممنوع بود " گابریل" به شاه اعلام کرد که ترجیح میدهد مانند یک دوست در کنار پادشاه بماند.
شاه سرانجام پس از چند سال همسر خودرا طلاق داد و مقدمات ازدواج با "گابریل" را فراهم نمود. اما به ناگاه "گابریل" در سن 26 سالگی هنگامی که بچه ای مرده را به دنیا اورد خود نیز از دنیا رفت.
بسیاری از جمله پادشاه علت مرگ وی را قتل و ترور میدانستند و پادشاه در تشییع جنازه آن با عینکی سیاه و سفید به چشم زد!
این نامه را "هنری چهارم " از میدان جنگ به "گابریل دستر" نوشته است:
" یک روز تمام صبورانه در انتظار رسیدن خبری از شما بودم، برای رسیدن نامه لحظه شماری میکردم. غیر از این هم سزاوار نبوده است. ولی دلیلی ندارد که یک روز دیگر هم به انتظار بنشینم مگر اینکه خدمتکارم تنبلی کرده یا اسیر دشمن شده باشند چون که جرات نمیکنم به شما خرده بگیرم، ای فرشته زیبای من:
از عشق و علاقه شما نسبت به خودم مطمئن هستم البته این نیز بدین خاطر است که عشق و شوق من نسبت به هیچ کس هرگز بیش از این نبوده، به همین دلیل است که در همهی نامه هایم این جمله ترجیع بند کلام من شده است: بیا، بیا، بیا ای معشوق عزیزم.
کرم نما و فرودآ و به مردی افتخار بده که اگر آزاد بود هزاران فرسنگ راه میپیمود تا خود را به پایت اندازد و دیگر هرگز از پیش پایت بر نمیخاست. اگر مایل باشید از اینجا خبری بگیرید باید بگویم که آب درون خندق ها را خشک کرده ایم اما توپ ها که تا روز جمعه به خواست خداوند در شهر شام خواهیم خورد در جای خود مستقر نمیشوند.
فردای روزی که به مانت برسی، خواهرم به آته یعنی همان جایی که هر روز از لذت دیدار شما برخوردار میشوم، وارد خواهد شد. یک دسته شکوفه پرتقال را که هم اینک به دستم رسیده پیشکش میفرستم. دست کنتس (خواهر گابریل، فرانسوا) و دست دوست عزیزم (خواهر هنری، کاترین) را اگر آنجا باشند میبوسم و در مورد شما عشق نازنینم باید عرض کنم که بر خاک پایتان یک میلیون بار بوسه میزنم."
رابطه ما ابتدا شبیه رابطهی بَنِر و عمو جغد شاخدار بود :
عمو جغد شاخدار: بنر برو، اینجا نمون.
بنر: نمیتونم، تو گرسنهته، حالت خوب نیست.
عمو جغد شاخدار: بنر لطفا برو، فقط برو.
بنر: حداقل بیا یه گاز از دم من بزن، عمو جغد من تو رو دوست دارم.
عمو جغد شاخدار: نمیتونم بنر، زودتر برو.
بنر: من نگاه نمیکنم، بیا یه گاز از دم من بزن.
الان هم که دوساله دم ندارم !
سهندنامه:
این روزها، بیشتر رسم است که نگاه به زندگی این باشد که چیزکی است تلخ و نامطبوع و بی دوام . اگر "کافکایی" نباشی یک "الکی خوش" کم مایه ای و اگر تظاهر به صلح با خویشتن بکنی هم لامحاله زندگی همان چیز لذتبخشی است که فقط کافی است مثبت اندیش باشی و آرزوهایت را ببندی به خیک کائنات و چنان در رودربایستی اش بگذاری که زندگی ات بشود همان چیزی که بنگاه های تجاری:"زندگی خوب است" در تلویزیون ها تبلیغش می کنند. برای امید دادن به انها که زندگی را سیزیف وار و بیهوده می دانند گاهی نسخه های مسخره ای پیچیده می شود مثلا این تصور که کافی است خوب ببینی اش و آرزو کنی تا زمین و زمان غلام حلقه به گوش تو شود برای تحقق آرزوهایی که تجلی و طراحی هرکدامش در یک شرکت تجاری معتبر است و آن وقت تو می شوی یک مصرف کننده خوب با کلی آرزوی مارک دار(!).
زندگی اما اینها نیست، تلخ است، شیرین هم هست و تلخی اش البته می چربد بر شیرینی اش اما نه از ان نوع تلخی که زبان گز گز می کند و حلق آدم مشوش می شود از نوع تلخی آن شکلات ها که ویرت می گیرد که بازهم مشغولش شوی و کشف کنی . خیلی طول می کشد که در زندگی بفهمیم، لامسه تنها راه درک دنیا نیست، نسبت میان زندگی و ما همان نسبت میان دریا و ماهی است. توصیفش بر کناره و ساحل نشستن می خواهد و بر ساحل نشستن هم چیز جز مرگ نیست تازه اگر مفروضمان این باشد که مرگ معادل نیستی، نیست.
زندگی، خودِ خودش است . به همان شیرینی است که تلخ است . به همان گندی که مطبوع و به قول فروغ فرخزاد" گند محشری است"و بوالعجب که آدمی با همه آن ادعای کراهت و لعن، در عمل اما عاشق قهر و لطفِ این هر دوضد است. تولد و روز تولد در این چیزی که اسمش زندگی است، چیزی غریب تر از خود زندگی است. روز تولد، مادامیکه فقط خودت هستی و خودت، می شود روزی که وارد این دنیا شده ای و اگر بخواهی خیلی علمی اش کنی روزی که آن اتم ها - که از اول پیدایش هستی بوده اند و تا به تو برسند در هزار چیز و هزار کس دیگر تجسم پیدا کرده و متلاشی شده اند- این بار، جرعه های "بودن" را در قرابه ی تو ریخته اند و در وجود تو مجتمع شده اند .این، حس و حالِ تولدِ هرکس است، برای خودش که بسته به رضایت و نارضایتی اش از زندگی، می تواند تلخ یا شیرین باشد. روز تولد به نسبت دیگران هم روزی است که دیگران –البته اگر بخواهند و بخت، یارت باشد – بر نسبت میان تو و خودشان تاکید می کنند که بفهمی تنها نیامده ای که فقط، آمده باشی، آمده ای که سهمی هم در میان آنها داشته باشی.
از همه اینها مهم تر اما وقتی است که تو وقتی به روز زاده شدنت فکر کنی که تجربه ی زادن هم داشته باشی . تجربه کرده باشی که چگونه از تو، دیگری به دنیا می آید و چگونه اراده تو در تجسم اتم ها به قامت و تقدیری جدید، شکل می گیرد . رابیندرانات تاگور می گوید:"تولد هر کودک یعنی خدا هنوز از بشر ناامید نشده است"پسرم که زاده شد، حس کردم دیگر به ماندن و رفتن لااقتضا شده ام. وقتی برای اولین بار به چهره معصومانه اش نگاه کردم. گریستم. این گریستن نه شادی از امیدواری خدای مستغنی به بشر بود و نه آن گریستن فلسفی هر انسان خسته از زیستن و در مانده از تعلیق میان دو هیچ یا به قول ابن سینا "لمحه بین العدمین". من، قسم می خورم که به هیبت این بارقه گاه و بیگاه هستی و آن همه احساسات تلخ و شیرینی که می تواند بیافریند، گریستم. به این نقطه آغازینی که پایان تو را با امتداد دیگری فریاد می زند و بشارت مبارک یا هشدار شوم خویش را به طبیعت و آدمیان می دهد . من بر این رازواره حل نانشدنی اما پرهیاهو گریستم که چنان تلخی اش، شیرین و شیرینی اش ، تلخ است که آدمی در میان این همه تناقض و تردید باز هم نفس می کشد، می زاید و می میرد و آن خط ، آن خط سوم که از میان این دو خط موازی نا منقطع می گذرد همچنان پیش می رود.
روز تولد روزی مهمی است . هردوت می گوید که ایرانیان را عادت بر این است که روز میلاد خویش را پاس دارند. از این منظر؛" زادروز"، ایرانی ترین سنت جهان است . روزتولد روزی است که "زیستن" به آدمی یادآوری می کند که زندگی یعنی :"لحظه". زندگی یک خط نیست که مبدا تاریخش ابتدای آن و روز نتیجه گیری اش روز واپسین باشد. زندگی همان مزه ای است که فاصله بین لب و گلو ، تجلیگاه غنیمت آن است و یا شاید جرقه ای است که برتوده ای آتش می جهد، می درخشد و خاموش می شود . زندگی همان لحظه است که تناوب و تکرارش سنت هستی است و همان اخگری که زیر تابش هرچند کوتاهش لذت سکر آور "کشف" تجلی می یابد. روز تولد در این "چشم برهم زدن" کلیدواژه ای است که هم سهم تو را از آتش مستدام هستی نشان میدهد و هم رسالت تو را در فروغی که در همان یک لحظه بر دوش داری، یادآور می شود.
#متن #تولد
telegram.me/sahandiranmehr
من ساعت ۵ صبح ۲۷ مهر به دنیا آمدم .
مادرم می خواست اسمم مریم باشد . اسم دختر مو سیاه صاحبخانه اش .
ولی تا برسد به خانه اسمم عوض شد ،تقدیرم هم .
.
.
.
.
وامروز باید از بودن در آستانه سی و نه سالگی بنویسم .
راستش سی و نه فرقی با سی و هشت و یا سی و هفت ندارد . یعنی چیزی برای گفتن نیست و یا چیز خاصی که متوجه شوید از چشمتان دور مانده است . سن آدم باید عدد رند باشد تا ارزش حرف زدن داشته باشد .
در سی و نه سالگی باید مراقب باشید در موقعیت و شرایط عجیب و غیر متعارف قرارنگیرید . چون اطرافیان آدم منتظرند یک «چیز » پیدا کنند برای گفتن و جویدن به وقت بیکاری . اگر نخواهید آن «چیز» شما باشید باید در رفتار و زندگیتان دقت کنید .
دراین سن می فهمید آدمها غیرقابل اتکا و ناپایدارند . این قابلیت را دارند تو را به عرش ببرند و بعد با خاک یکسان تان کنند . آنها راحت می توانند شمارا درگیر بازی های خود ؛ سرگردان کنند و در لابیرنتی بی انتها گم شوید . ممکن نیست بتوانند به رشدتان کمک کنند ، مگر شما بتوانید با استفاده از ارتباط دوستانه با آنها تمرین و تجربه ای برای رشد خود داشته باشید . قبل ترها فکرمیکردم این نگاه ، کمال سیاه نمایی و بدبینی است . اما دیگر باید هوشمند باشید و بدانید کجا باشید و کجاها نباشید.
دیگر اینکه به این نتیجه میرسید که افکار انسانها از جسمشان ماندگارتر است . تشنگی جسم با چند دیدار و باهم بودگی به سیرابی می رسد . پس می روید به جستجوی اینکه آیا افکارش شمارا مشتاق و سرپا نگه می دارد ؟ آیا همین «ذوق » را در او هم می بینید ؟ اگر بله ، ادامه دهید ،اگر نه ، عمرتان را هدر ندهید .
در آخر هم امیدوارم امسال بتوانم تغییر محسوسی در زندگیم بدهم . حس می کنم زندگیم شبیه سفره نانی ست پیچیده ، که هفته هاست باز نشده.
باقی حرفها هم بماند پیش خودم به رسم امانت ...
۱ : و گفت: اهلِ محبّت بر آتشِ شوق که به محبوب دارند تنعّم میکنند بیشتر و خوشتر از تنعّمِ اهلِ بهشت. / تذکرةالاولیا
البته به قناعت انسان ، به شوق محبوب اعتباری نیست ،خودم هم گرچه گفتم قانعم به هیچ ، اما نگفتم که نبودنت را هم قناعت توانم .
درصدی اما فکر کنم ، نشدن ها و نکردنهای آدمی ، ممکن است از نخواستن هم باشد ، جواب همه سوالها از خود متفاوت است . یعنی شاید باید کوله بار جمع کرد و رفت .
تا حالا هم مانده ام برای همان جمله های کوتاه چهار کلمه ای و ابیاتی ست که گهگداری از دستتان در می رود .
۲. کسی که تو را دیده باشد ، پاییز های سختی خواهد داشت.
۳. ولادیمیر:تا حالا ترکت کردم؟
استراگون:نه...ولی بدترش رو انجام دادی.گذاشتی که من برم....
در انتظار گودو
ساموئل بکت
راستش ما از فرانسه خاطره زیاد داریم .
اینکه بزرگترین عشق زندگیت را از قلب پاریس بیابی ، خودش به فیلمهای هالیوودی بیشتر شبیه است . که خب یافتیم و هالیوودی هم نبود .
حالا فرض بگیر یک خواننده چراغ خاموش هم با پرچم فرانس دارید ، آدم را میبرد به همان اوایل دوران عاشقی ....
ناخودآگاه ...