از نامه هایی که نمی نویسم
آدم چشمش را صبح با پنج تا پیام نصف تکراری پر از غلط املا ی ناشی از خواب تازه بیدار شدگی حضرت قبله عالم ، بازکند ، هر روز نصیب نیست .
اول اینکه حواسم هست جواب سوال مهم را ندادید ، اصلا هم گیر سه پیچ ، بچه پررو بازی درنمی آورم .
بعد هم بالاخره ازامراض لاعلاج نسوان همین کی ، کجا، چقدر، است .
ماهم گرچه نیمه نسوانمان کمی مرض دارترش بیشتر است ، میخواهیم بدانیم این چشم خون فشان شما از این فاصله بعید است یا ازبابت کاروانتان که یاتاقان سوزانده و موتور گیرپاج کرده و چهارچرخش پنچرشده و به گل نشسته ؟ هوم؟ قبول کنید سوال مهمی ست خودش . جوابش هم مهمتر.
شما هم که کلا فوق تخصص فلوشیپ جواب ندادن به سوال بچه مردم چهار شهر آنورتر دارید . تازگیها هم یک تز دکترا از باب شکستن قلب و تکه پاره کردن جگر دارید ارایه می دهید، چه شود !
تازه تر هم اگر مهربان بودید و دوستم داشتید که نمی گذاشتید انقدر پریشان و دلتنگ شوم . دلتنگی هم که خوب شدنی نیست جز به وصل ، وگرنه اسمش میشد سرماخوردگی و با شلغم و سوپ خوب میشد ولی کوووووو؟ نمیشود که !
روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟ مکن که مظلمه خلق را دوایی هست .
البته که کلش را آقامان سعدی فرمودند
بعد هم جور دیگری باید این نامه را مینوشتم ، حیف که نمی شنوید و باز بیهقی طور نوشتیم . باشد انشاءالله که حضوری اجرایش کنیم.
پیوست: نقاشی هم که مثل کارفرماهای بورژوای انقلاب صنعتی ، آبجی کوچیکه می آید و استثمار می کند تابلوهای خوب را دربرابر تیوپ رنگ و چند شیلینگ بقول خودش!
یاد ون گوگ افتادم که فقط نقاشی میکرد و آخر سر گوشش را برید داد به معشوقه اش.
وصیت کنم جگرم را درآورند بگذارند در الکل بدهندش به شما باضافه یک تابلو .
میبوسمتان
- ۰ نظر
- ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۵