سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی
- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۵
سادهتر از این نمیشود خبرت کرد:
«من دلم ای مهربان برای تو تنگ است»
غمگین تر و دلگیرتر از غروب جمعه ،چشمهای من است بدون انعکاس بالایش ...
باتو ترسم در نگیرد ماجرای کار دل...
این گفتم که ثبت روزگار بماند .
در وصالت چه را بیاموزم؟
در فراقت چه را بیاموزم؟
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی زمن که نادانم
یا بیامیز یا بیاموزم
مولانا را بخاطر تشرهایش به معشوق دوست دارم .
وقتی اعصاب ندارد حسابی گوشمال می دهد ، بعد هم کارش منت کشی نیست .
دراین ابیات انگار میگوید من اینجا آماده هستم ، اما برای بهتر شدن
اراده دوطرف لازم است .
اول: از روزی که در روزنامه ها دنبال اسمم می گشتم بیست سال گذشته ،
باورش سخت است قبول کردن گذشت زمان و پیر شدن .
دوم:هزینه های دندانپزشکی انقدر سنگین است ،که بعد از پایان کار باید بلافاصله برای کار گذاشتن باطری در قلب و ارتوپدی برای شکستگی کمر به پزشکان مربوطه مراجعه کرد .
سوم: برای مادرم یتیمچه پختم . دوست دارد ، یاد مادربزرگم می افتد و یاد بچگی های خودش که تازه خانه خریدند و مغازه ، و مادربزرگ دیگ بزرگ یتیمچه بار میگذاشته تا نهار و شام را یک سره کند .
داخل تابه ، بادمجان سرخ می کنم برای خورشت بادمجان .
می پرسد تو یاد چه می افتی ؟
می گویم یاد سلطان محمود و حلیم بادمجان و ندیمش . که ندیم ، ندیم سلطان است ،نه ندیم بادنجان وباید آن گوید که سلطان را خوش آید نه بادنجان را.
چهارم :کسی نگفت که بر درد من دوایی هست ...
«بیشترش را آقامان سعدی فرمودند»
داشته های زندگی من مثل وجود خدا است .
ظاهرا دیده نمیشه ولی یه گوشه ای حضور داره بدون اینکه کاری بکنه واسم .
مثلا یه پدر دارم که سال تا سال نمیبینمش .
یه مردی هست که دقیقا نمی دونم زنش هستم. نیستم ،
یه خونه ای هست اسما مال منه ، هنوز سندش رویت نشده ...
خلاصه اینکه میترسم بفهمم من مثلا فکر می کنم این دنیا دارم زندگی می کنم ، اما واقعا مردم ...
من یک روز گرم تابستان دقیقا" یک روز سیزده مرداد حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم .
من که پسر آقا جان بودم عاشق لیلی دختر دایی جان شده بودم ...
راستش می ترسم از گفتن دوباره دلتنگی و نه حسادت ،بلکه غبطه زنانه ام به زنان دیگر.
به دختری که سرکلاس ، تمرین رقص میکرد برای عروسی خودش، برای دختر همسایه که شکمش انقدربالا آمده که سینه اش را رسانده به گلو تا نتواند نفس بکشد .
به خواهرم که پسرهایش قدشان از پدرشان رد شده ،
ازاین همه دیر شدن همه چیز برای من در زندگی .
راستش حتی دوست ندارم پا پیش بگذارم برای یادآوری اینکه هفتاد روز گذشته از آخرین دیدار و چقدر دلم تنگ است و چقدر میخواهم کنارم باشد .
و باز حتی اینجا هم سکوت کنم ...
در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود، که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی [می کوشند] و تحصیلِ نجوم و طِبّ و غیرِذالک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است.
آخر، معشوق را «دلارام» می گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جملۀ خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان، جایِ اقامت و باش نیست، از بهرِ گذشتن است، خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد، تا راهِ دراز بر او کوته شود و در این پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.
از گزیده فیه مافیه
اول:کودتای ترکیه برای مردم آب نداشت ،برای خیلی های دیگر نان داشت.
دوم:آقا مرقوم نمودند این جهان باتو خوش است و آن جهان باتو خوش است .
مینویسم برایش که بی انصاف ،این دنیا که کنارهم نیستیم حواله می دهیم به نسیه آن دنیا ؟!
سوم: گاهی می ترسم که حالا اول راه انقدر دوریم و من بیخبر از او ،میانه راه چطور خواهد بود ؟
چهارم :خواب دیدم نامه ای داده ، خواندم و خندیدم ،با خوشحالی نامه را گذاشتم خودش را دیدم بغلش کردم ،محکم محکم . چقدر دلتنگم ...