عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر
- ۰ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۱
بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست. دل بریدن است. دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری. دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد، میخواهد شادی باشد یا غم. وصال باشد یا فقدان. نور باشد یا سیاهی.
خدایا، خودت شاهدی که تنهایی، همه دارایی ماست. چشم های سُرخ مان است زیر دوش آب ، بالش های نم دارمان وقتی که گم شده ای برای بار پنجاه هزارم به خاطرمان می آید و پاهایمان که سست می شود با شنیدن عطر غریبه ای از کنار. ماها، تنهایی مان را آورده ایم برای قربانی. تنها چیزی که به آن تعلق داریم. تنها چیزی که جزئی از ما شده و شاید همه ما.
بیا و این بار، بحق همه برگ های تازه رُسته، گوسپندی نفرست. بگذار این تیغ تیزِ در خون خوابیده و این نیشتر آخته به آتشِ دل، بی محابا بِبُرد. بخواه که این اندوه طولانی، این سکوت بی پایان، این هجوم شور قطره های بارانی به گونه ها پایان یابد. به فرشته هایت بگو که دستمان را بگیرند و لرزشش را پنهان کنند در ذبح ذبیحی چنین وفادار و ماندنی؛ که این نواده های بی قرار ابراهیم، تشنه وفا به عهد دیار دیرین اند.
قصه ات اما؛ اگر بی پایان می مانَد، آدمی بفرست که انتظارِ غم انگیز آرمیدن در آغوشِ رفیقی آشنا، ما را کشت....
.
.
.
عیدتان مبارک.
#مرتضی_برزگر #morteza_barzegar
اینستاگرام: morteza.barzegar
ما حقیقت را نمی بینیم، چون کور هستیم.
آنچه ما را کور می کند، همه ی باورهای کاذبی است که در ذهن داریم.
ما نیاز داریم که حق با ما باشد و دیگران اشتباه کنند. ما به آنچه باور داریم اعتماد می کنیم و باورهای ما موجب رنجمان می شود. به این می ماند که گویی در مهی زندگی می کنیم که نمی گذارد دورتر از جلوی پایمان را ببینیم.
دون میگوئل روئیز
وعده آمدن مده، غصه هجر، بس مرا
بر سر آن فزون مکن غصهی انتظار را
جامی
و از آن زندگانی که در فراقِ دوستان گذرد چه لذتی توان یافت؟
و کدام خردمند آن را وزنی نهادهست و از عمر شمرده؟
کلیله و دمنه
آدمها زبان نمی فهمند.
یااگر می فهمند معنی کلمات را نمی فهمند .
اینکه بگویی وقول بدهی ترکم نکنی و همیشه باشی هم از آن حرفهای خنده دار عالم است .
اصلا مگرنه آنکه هر که را بیشتر دوست داری ، همان بیشتر دلت را به درد می آورد .
وقتی آدمهایی که جز تو عزیزم خطاب می کنند ناخن می کشند به قلبم ، یا آنها که تعارف می کنند به دروغ ...
بگذریم . خواستم بگویم شاید که تلخ باشم و رک ، شاید آنقدر دلربا نباشم که باید .
اما میدانی که قابل اعتمادم و مطمئن ، که خود را پشت لغات رنگ و لعابدار دروغین پنهان نکردم.
انسان به واقع موجودی تنهااست.
آنقدر تنها ، که سخت ترین گذرگاه های زندگی اش را به تنهایی میگذراند.
دردهایش را ، فراق را ، دوری و تنهایی را، زخم خوردن را ، پشیمانی را ، ترس را ،کلافگی را و بی کسی را .
آنها که بواقع باید حضور داشته باشند ، یا نخواستند و یا نتوانستند .
اصلا چه توفیری دارد ؟
مارا به سنگدلی وی این گمان نبود !
مارا به بی اعتنایی وی این گمان نبود !