جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

هنوز نیامدی...

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ق.ظ

چه خنده‌ریسه‌ها
چه حرف‌ها

چه دیدارها
در قرارهایی که با هم نداشتیم!

  • Jahan Jan

برو که روزگارت همه بی قرار باد

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۸ ق.ظ

عزیزِ من...
یک وقت هایی صبح تا چشم باز می کنم می بینم دلتنگی بزرگی جانم را در خود پیچیده است.
می خواهم چیزی بنویسم، حرفی بگویم یا شعری بخوانم و قلبم را از آن میانه ی دلگیر یک طوری رها کنم.
اما ساعت، قراردادی دلگیرتر به همه ی خواسته هایم تحمیل می کند؛ ساعت پشت سر گذاشتنِ همه ی حرف ها برای مواجهه با کار و زندگی.
همه ی آنچه می خواستم برایت بگویم در مسئولیتی همه جانبه گم و گور می شود و ظهر با تنی خسته اگر که خودم را به خواب تسلیم نکنم، خستگی باز هم امان نوشتن و گفتن نمی دهد.
شب می شود و همه ی حرف های نگفته ی صبح، در من مانده است.
چیزی مثل به دنیا آوردن جنینی که به هزار و یک دلیل موعد تولدش گذشته و به دنیا نیامده است.
حرف ها در تتم بی قراری می کنند و من آن نیرو که برای بازگو کردنشان لازم است، پیدا نمی کنم.
صبح پشت صبح می گذرد و دلتنگی جانم را با خودش می برد.
ولی بالاخره یک جایی خواب یا بی خوابی یا شاید هم رویا، هم دست این همه بی قراری می شود، و دلتنگی را یکجا کلمه می کند.
اما تو کجایی؟ تو کجایی که ساعت های پر درد این جنین را نظاره کنی؟ کجایی که دستی به مهر بر سر این نوزاد دیرآمده بکشی؛ که نمی دانم زنده است یا مرده؟!
تو کجایی که بدانی کلمه فقط بار دلتنگی بر دوش می کشد و نوشتن هیچ فضیلتی جز دستگیری از من به وقت نبودنت، ندارد!
یک وقت ها صبح تا چشم باز می کنم، دلتنگ حضور توام و نوشتن را و کلمه را و حرف را بهانه می کنم.

  • Jahan Jan

زتو پرسش مرا امید خام است

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۵ ب.ظ

امید معوّق٬ به رنج منجر می‌شود.

بکت؛ در انتظار گودو



  • Jahan Jan

ما جز تو ندیده ایم یارا

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۵۶ ق.ظ

چند بار بگویم : « من لی غیرک » و خودت بهتر می دانی که « من لی غیرک » ...

  • Jahan Jan

با جور زمانه یار یاری کردی

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸ ق.ظ

مَردی نه به قوّت است و شمشیرزنی

آن است که جوُری که توانی،نکنی...

شیخنا سعدی _ در باب خودداری از ظلم به جماعت نسوان 

  • Jahan Jan

مارا همه شب تنها مگذار مخسب امشب

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ب.ظ

عزیزِ من...
هنوز هم معنای عشق را در امنیت جستجو می کنم در صمیمیت و مهربانی. 

در تکیه زدن به شانه های هم، وقتی همه ی جهان را با خود غریبه می بینیم.
در " دوستت دارم" وسط بحرانی که دارد یکی از ما را می برد...
عشق برایم سرانگشتانی ست که به وقت درد، نوازشگر است.
کلمه ای ست، که یک نفر به شنیدنش یک لحظه از هول و هراس روزگار رها می شود.
نگاهی ست که در بزنگاه بیگانگی از عمق چشم های کسی دیگری را در آغوش می گیرد و با کلمه ای که شنیدنی نیست و فقط فهمیدنی ست می گوید: " من هستم تو تنها نیستی!"


من از آن گروهی که عشق را در ضربان های پر درد قلب و هول و تکان جستجو می کنند
نیستم.
عشق در منتظرت هستم، کمکت می کنم، کمک تو یکنفر را دوست دارم، خودم را به آب و آتش دیدن تو یکنفر می زنم، برای تو یکنفر همه ی ریز ریز حس ها و دردهایم را می گویم، تو یکنفر دلتنگی همیشه ی منی وقتی نباشی و نبینمت؛ معنا می شود...


من از استعاره های عشق سر درنمی آورم، چیزی از پنهان کاری و منتظر گذاشتن و به خیال واگذار کردن دوست داشتن، نمی دانم.


عشق برای من در حمایت دوتن از همدیگر است. از بودن به وقت ضرورت و خندیدن موقع تلخی جهان، در پناه دست های دیگری ای که گفته است، عشق را بلد است...

  • Jahan Jan

حاشیه

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۱ ب.ظ

یک صحنه هست در فیلم "از نزدیک و شخصی" (up close and personal)، میشل فایفر به رابرت ردفورد می گوید با من ازدواج کن. رد فورد که انتظار این جمله را ندارد با تعحب می پرسد چی؟ فایفر می گوید می خواهم هر روز صبح کنار من از خواب بیدار شوی. ردفورد جواب می دهد من که الان هم هر روز صبح کنار تو بیدار میشوم. فایفر می گوید می خواهم قانونا ملزم باشی.

آدم ها قبل از هر چیز امنیت و اطمینان می خواهند. مابقی حاشیه است.

  • Jahan Jan

درباب گذر عمر و چند نکته دیگر

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ب.ظ

منم ...؛
ولی نه همانی که می شناختی اش
دلم به وسعت صد سال پیرتر شده است ...



گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا دریابم؟



دیگران با همه کس دست در آغوش کنند 
ما که بر سفره‌ی خاصیم، به یغما نرویم

سعدی

عکس ‏‎Arezoo Sahifi‎‏


  • Jahan Jan

هما

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۴ ق.ظ

ماه ها چشم به در مانده بودم و درمانده بودم. عمرم از حدِ هدر فراتر می رفت. گوشم اواز می داد، و همه چیز را ذیلِ زوال می دیدم. لحظاتِ حظ را به یاد می آوردم و روزگارم، صبح و شام، در حصارِ حسرت می گذشت.


حسابِ حس و دلیلِ دل کفایت می کرد. دیدم این همان زندگی ست که در آن تباهم و همواره در اشتباهم. از این مرارت، با این حدّ حرارت، قرارت رفت. تسلیمِ تصمیمِ او شدم.
در ظرفِ هفته، حرفِ او در سرم می چرخید. افسونِ آن چشم و ابروان روانِ مرا عاصی، جراتم را افزون کرد. مهرش را، مرهم برای دردهای درهمِ خود دیدم. حاصلِ دودلی، دودِ دلی بود که می خوردم.



سلیقه و خواستِ من برای کسی ارزش نداشت. گفتارِ این گرفتار را احدی نمی شنید. از دایی و خاله، خالی شدم. می دیدم حتی حرف های عمو و عمّه، سمّه!
مرورِ مرارت می کردم – و یادش از شام تا بام با من بود.
این گونه، روزگاری گذشت، به قدرِ قرن.
عکس ‏‎Navid Taghavi‎‏
  • Jahan Jan

آتش زیر خاکستر

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۴ ق.ظ

کنار ِ خاطره هایم نِشسته ام
بادی اگر می وزد
زین سو به سو
گُر می دهد این خاکستر ِ آتش به زیر







  • Jahan Jan