جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

می کند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو!

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ

۱. از مرض های لاعلاج هم یکی مقایسه کردن آدمها با ایده آل ذهن است.  از آن لاعلاج تر، ایده آل زنده و حاضر داشتن است!



۲. برای مقطع دکترا باید بروم ثبت نام، آن هم وسط این همه کار، بعد هم دعوت سفیریم در تهران هفته بعد، اینهارا بگذار کنار چیدن فروشگاه و دکور و ... بقول آقای همساده من الان زیر این همه کار له له لهم! 



۳. فصل انار است و گردو! زیتون تازه هم آمده... به به ... 



۴. باید دید جناب آقای ح قسمت میشود استادم باشند یا خیر ! فکر کنم کل کلاس با لبخند پهن بنشینم به تماشای پاهای بلندش و گوش کنم به صدای خش دار و بمش.

  • Jahan Jan

از دل ریشم اگر بی خبری معذوری

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ

۱.  نوشته بود از نشانه‌های عشق ویران‌گر یکی هم این که « در این عشق ایثار نیست، همه طلبِ ایثار است». با خودم فکر کردم می‌شد حتا بنویسد که از نشانه‌های رابطۀ بیمار یکی هم این که عاشق و معشوق به تمامی از هم جدا باشند. یعنی یکی از طرفین رابطه فقط عاشق باشد و آن دیگری صرفا نقش معشوق را ایفا کند، نیاز از یکی، ناز از دیگری و این دو به تناوب نقش عوض نکنند، معشوق گاهی عاشق نشود، عاشق گاهی در جای معشوق ننشیند و عشق در جریان نباشد، تلنبار شود، بماند، بگندد و سرانجام هویتت را چنان ببلعد که بودنت بی‌برکت شود... پایین همان صفحه نوشتم از نشانه‌های رابطۀ مهلک یکی هم این که در آن معشوق، عاشق نیست.



۲. عاشق پیش از وجود خویش، معشوق را مرید نبود، اما معشوق پیش از وجود عاشق مرید عاشق بود، چنان که خرقانی گوید: او را خواست که ما را خواست... بلکه جامه ی عشق را تار یُحِبُّهُمْ آمد و پود یُحِبُّونَهُ.



۳. فکر می کنم به این بی خبری، حتی اگر بالغ ها بگویند یک هفته که چیزی نیست!

فکر می کنم اگر بمیرم و نباشم اصلا خواهد فهمید ؟

  • Jahan Jan

آرزوی دیدار

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

۱. هربار که اینطور باران رگبار می شود روی سقف و در و دیوار و لباس و آدمها؛ هربار که پا خانه می گذارم و لباسهایم را آویزان می کنم خشک شوند و می روم داخل تخت و سر بر آرامش می گذارم، هربار برای سقف بالای سرم و چهار دیواری این منزل خدا را شکر می کنم؛ وته دل آرزو می کنم هیچکس بی سقف خانه نمانده باشد.


۲. یک خاطراتی هم هست که هنوز اتفاق نیفتاده، ولی تو در ذهنت زندگیشان می کنی. بعدها همینها واقعا اتفاق می افتد و تو دوباره زندگیشان می کنی.



۳. این روزها برای هر کار کوچکی و یا سفارش دادن کاری، همه حق دلالی می خواهند، شما چطور؟!




۴. دلم می خواست بسطام بودم. دوباره دو رکعت نماز بخوانم و سلطان العارفین را بخوانم که 

گر در روزی هزار بارت بینم                     در آرزوی بار دگر خواهم بود


  • Jahan Jan

من و تو کم گفتیم

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۲ ب.ظ

این روزها می دوم و می دوم! 

از اتاق بازرگانی به جلسات، از جلسات به فروشگاه ، از فروشگاه بدنبال دوندگی ادارات و پروسه های بی سر و پیکر! 

از همین رو فرصتی برای فکر کردن نیست، و برای نوشتن . 

گرچه حرف برای گفتن زیاد است و بقول آن شاعر، من و تو کم گفتیم.

  • Jahan Jan

دل تنگی

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۵۶ ب.ظ





اگر چه دلتنگی حقیقت نباشد، اما باشد!

مقالات شمس 



  • Jahan Jan

می لرزد دلم دستم...

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ق.ظ




لحظه دیدار نزدیک است...








  • Jahan Jan

مرا مژده دادی...

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۳ ب.ظ


وچه کسی گفت بابا لنگ دراز باید مانند جرویس پندلتون باشد؟ 
امروز دختری ده ساله عین ماه، را تحت پوشش گرفتم. 
مهر نزدیک است ... تولدی برای من...

  • Jahan Jan

چه گویم چون نخواهد شد

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۰۶ ب.ظ

۱. کلاس پیلاتس که میروم باید منتظر بمانیم تا کلاس قبل تمام شود. کلاس رقص است با مربی قدکوتاه که موهایش را به ارتفاع سر و گردن با استفاده از کلیپس های عظیم الجثه بالای سر می بندد و شلوارک می پوشد و شکمش را از زیر سینه تا زیر ناف بیرون می اندازد تا پیرسینگ نافش معلوم شود.

شاگردها با لباس های مجلسی زنانه و رنگی و دستمال سکه پولک دوزی شده دور کمر و موهای افشان پریشان با همراهی آهنگهای فتانه و لیلا و باباکرم می رقصند و بر می دهند.

راستی مردم انقدر هم مهمانی و عروسی می روند که لازمه اش این زلم زیمبوهای آویزان -به سر و بدن باشد و قر هم بدهند؟



۲. آنقدر فکر در سرم وجود دارد که نوشتم نمی آید. حرف اما همچنان هست .



۳. لعنت بر آنانکه وقتی رژم غذایی دارید غذای لذیذ می پزند و شما را از آرمانهای امام و چنگ زدن به ریسمان الهی باز می دارند.

  • Jahan Jan

لابد مرگ نزدیک است

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ

آقای ح بسیار مهربان شده ،از لحن تاریخ بیهقی بیرون آمد و صحبت کرد ، حتی شوخی کرد و نه به صورت تلویحی بلکه به صورت کاملا مستقیم مرا خانم خودش صدا کرد .بعد هم اضافه کرد که می آید یک هفته شمال وویلایی میگیریم و سفر می رویم.

کارهای اداری وسگ دو زدن در ادارات مربوطه و ساختمان های هفت طبقه با آسانسورهای کوچک و بدبو و کارمندانی که ده صبح بعد از تناول صبحانه مفصل در رازقی به اداره می آیند به اتمام رسید.


دانشگاه که رفتم خواستگاری کردند آن هم با قیافه خواب آلود با چشم و چال چپ و لباس چروک .درعرض یک ساعت هم تمام امضاهای مربوطه را از روسا و مسولین دریافت کردم.


پدرم ناگهان بعد از بیست سال غیبت مثل گنج قارون به سراغ فرزندانش بازگشت و تصمیم دارد با صرف پول یاوجدانش را آرام کند و یا فدیه ایام از دست رفته را بپردازد.


حالم خوب است ودلهره ندارم... احتمالا مرگم نزدیک است که زندگی بر وفق مراد است.

  • Jahan Jan

درباب آشتی آشتین

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ق.ظ

برای سحاب که گفته بود دیگر طنز نمی نویسم.

اخوی یک دوست دختر دارد غولتشم و مورد پسند هیچکس نیست. 

بعد از قهر ده روزه که مادرم خوشحال بود ماجرا تمام شده، امروز اخوی نشست روی مبل و اثر دندانهای فک بالا و پایین روی بازویش خورد به چشم ما.

مادرم تعریف کرد: بچه بودم و با مادرم رفته بودیم حمام عمومی ، زنی آمد و رفت با تن لخت که اثر گاز و دندان روی باسن داشت، مادربزرگ به مادرم میگوید خانم فلانی چغولی اش را کرده به همسرش، حالا زن با اثر گاز روی بدن خواسته بگوید آشتی کردیم آن هم از نوع آتشین! 

بعد هم گفت به اون قمر خانمت بگو مادرم گفت واسه پز دادن دست گاز نمی زنن، کون گاز می زنند! 

من ؟ از خنده خفه شدم.

  • Jahan Jan