جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ق.ظ
اول : توی تاریکی نگاهش می کنم . توی نور مونیتور . حواسش به من نیست . دستش را زیر چانه تکیه زده و با دقت چیزی را نگاه می کند. پیراهن آبی با طرح چهارخانه ریز پوشیده و شلوار خاکستری . 
میزنم بعدی .
جنگل رفتیم آن صبح. تاب سوارشدیم .یادم نمی آمد چند سال قبل تاب سوار شدم .شلوار کرم رنگ پوشیده باکفش اسپرت قهوه ای . پیراهن مردانه راه راه سفید و خاکستری رنگی. هیچوقت درست تشخیص ندادم که واقعا خیلی خوش تیپ است یا چون دوستش دارم خوش تیپ می دانمش. عکس گرفتم چندتایی ازش. ازیکی که نیمتنه بود کنار یک درخت که چهار برابر شانه هایش عرض داشت خوشش آمد ، قشنگ شد . گفت ببرم چاپش کنم . کاش دوربینم را گم نکرده بودم .با آن دوربین عکسهای خوبی می گرفتم.

میزنم عکس بعدی ، دونفریم . سلفی گرفتیم روی مبل . چشمهایم میخندند. خودم هم، او جدی به دوربین نگاه میکند. یعنی به چه چیزی فکر می کند؟ 
بلند میشوم آب میخورم. 
هوا سرد شده اما دربرابر روشن کردن وسایل گرمایشی مقاومت کردم. می روم زیر پتو . دوباره در ذهنم میشمارم چهارماه و نوزده روز . 
ازکتفم تا گردنم درد می کند. تازگیها هم دست درد گرفتم . مادرم می گوید از اعصاب است ،بس که همه چیز را می ریزی تو خودت. فکر می کنم پس کجا بریزم؟ 
دارم یخ می زنم ، ازجایم تکان نمی خورم اما . سالها بود تا این اندازه به کسی یا چیزی تعلق خاطر نداشتم که حالا ، اینطور ، به این بی اسم و رسم ترین و ناپایدارترین و ناشناخته ترین وضعیت کنونی که دارم . 
دست میکشم به انگشتر با نگین سبز .
ازلحاظ روحی به یک ساک مسافرتی ، توجه و یک پتو احتیاج دارم. 





دوم :ور خرافاتی ام میگوید ،گفتن و نوشتن از هر معجزه و آرزویی طلسم اش میکند . انگار با گفتن آنچه که دوست دارم ،محافظ جادویی پیرامونش را نابود می کنم و تبدیلش می کنم به اتفاقی پیش افتاده که اغلب هم اتفاق هم نمی افتد .
درست زمانی که فکر نمی کنم دنیایم سرو سامان گرفته و رویایی محقق شده ، همه چیز با تلنگری، سخنی ، در چشم به هم زدنی از هم می پاشد . انگار که نیرویی اهریمنی در کمین رویاهایم نشسته . 






سوم : امروز داشتم به یک پادکست گوش می کردم درباره سوگواری ژاپنی ها بعد سونامی ۵ سال پیش. ظاهرا مدتی قبل از این واقعه یک مرد ژاپنی به اسم ایتارو یک باچه تلفن مصنوعی بر فراز یک تپه در شهر کوچکش درست کرده بوده برای اینکه با پسر دایی جوانمرگ شده اش که خیلی بهش نزدیک بوده حرف بزند. این تلفن حتی تا حدی معروف هم می شود. بعد از سونامی ژاپن یک دفعه آدم های زیادی می آیند که با عزیزان درگذشته یا گمشده شان حرف بزنند. آمار کشته شده های سونامی ژاپن بیش از ۱۹۰۰۰ نفر است که تقریبا ۴ برابر تعداد قربانیان حمله ۱۱ سپتامبر است، و این در کنار ۲۵۰۰ نفر است که هنوز گمشده اند.


اولش برایم عجیب بود که این ایده اینقدر جدی گرفته شده. بعد پادکست توضیح می دهد که از دید ژاپنی ها که بیشتر بودایی هستند ارتباط مرده بعد از مرگ بلافاصله با دنیا قطع نمی شود. اینقدر که آدم ها برای عزیزان مرده شان در خانه جایگاه دارند و حتی هر روز غذا کنار می کذارند تا نشان بدهند به یادشان هستند. به علاوه معتقدند که مرده اگر ببیند که خانواده اش در عذابند نمی تواند به راهش ادامه بدهد و در برزخ گم می شود. با این پیش زمینه می شود تصور کرد که این گفتگو با مرده وقتی می خواهی دلداری هم بدهی که من خوبم چقدر سخت می شود.


یک گروه شروع به بررسی این تماس ها می کنند با گذاشتن یک میکروفن مخفی در باجه. کمی بعد مشخص می شود که مشتری های باجه بیشتر مردان هستند و بیشتر مردان کشاورز که اتفاقا به کم حرفی معروفند. صحبت ها بیشتر کوتاهند، همه با این شروع می شوند که آیا خوبی؟ دخترمان، نوه مان، مادرم پدرم پیش تو اند؟ من خانه مان را دوباره ساخته ام، مواظب خودت و بقیه باش و... ببخشید که نتوانستم نجاتت بدهم.
یکی شان آخرش می گوید من خیلی تنهام. حرف ها پر از دلم برایت تنگ شده است یا دوستت دارم است، چیزی که ژاپنی ها کمتر در گفتگوهای روزمره شان مستقیما بیان می کنند.
  • Jahan Jan

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی