جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

جز ما دگر که نامه رساند به یار ما

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ب.ظ
ماشین اداره پست و پیشتاز که جلوی مغازه ایستاد دلم ریخت. 
فکر کردم اوه! نامه ویا بسته پست کرده. 
اما فقط پستچی که شباهتی به پت پستچی با ماشین قرمز و یونیفرم نداشت، می خواست شکلات بخرد. 
بعد از رفتن پستچی زنگ زدم و آقای ح که تازه کلاسش تمام شده بود و در را باز کرده بود و احتمالا درحال رفتن به اتاق بود جواب داد. واقعا حرف هایم را فراموش کردم. 
 بعد از گپ و گفت موضوع را برد به کسب و کار مد و گفت الکاسب حبیب الله. 
درجواب من که گفتم : حبیب الله شدیم ولی حبیب شما نشدیم سکوت کرد و گفت همین حرفها و موفقیت هم خوب است و خوشحال کننده.
می گویم شما هم خبر خوشحال کننده بگویید تا شاد شوم. می خندد. 
می پرسم نامه میفرستید؟!
دفتر؟! 
دفتر مخشهایتان را هم که گم و گور کردید، بلند می خندد. 
 میرسد به اتاق میگوید با اجازه قطع کنم سر فرصت مناسبتر تماس می گیرم و فلان و بهمان...
فکر می کنم قناعتگری که من هستم و به صدایتان شاد می شوم. 

  • Jahan Jan

گفت با درد صبر کن که دوا می فرستمت

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ب.ظ

ح عزیزم. 

دلم برایت تنگ شده . 

ساعت یازده از خودداری و مبارزه باخود شکست مفتضحانه ای خوردم و با تو تماس گرفتم. حتما سر کلاس بودی و باز گوشی موبایل ساده و سیاهت روی بیصدا بود.

سرماخورده ام ولی به نظر خودم دلم غمگین و بهانه گیر است. 

از تمام آدمهایی که وقتم را می گیرند و رو در رو با من صحبت می کنند متنفرم. دلم میخواست تمام آن حرفها را از مسایل بیربط و طعم و مزه و قیمت و اوضاع خراب تلفنها و زلزله و هوا و بی آبی تا بحثهای دیگر را با تو داشته باشم. و در پایان همه این حرفها به صورتت با دقت نگاه کنم و بی هوا از کنارت رد شوم و ببوسمت. 

کار زنها را خسته نمی کند. نبود گرمای محبت و دوری و دلتنگی اما عجیب به هم میریزدشان.

آین چهار و نیم ماه مثل یک کارگر کار کردم. با همه آدمهای خوب ومودب و احمق و بی ادب شاهانه رفتار کردم. کم کم همسایه ها و مشتری ها زیاد می آیند و بجز خودشان برای دوستانشان هم خرید می کنند. 

موقع کار به گتسبی بزرگ فکر می کنم. به اینکه دور دنیا را چرخید تا به آنچه آرزو داشت برسد.

گرچه پایان وصلش تراژدی بزرگی بود. 

دلم دسته گل نرگس کوچکی می خواهد،کنارش هم نامه ای از تو، و من برای یکسال دیگر چه شادمان و پرانرژی خواهم بود. 

دلم برایت عجیب تنگ شده و از آقای هوش مصنوعی که تقریبا هم قد تو است و بینی اش هم مثل تو کج است ولی بیشتر از تو خودپسند است متنفرترم. دیشب یکساعت سرپا ایستاده و با یک بسته شکلات که خرید حرف زد و  من دام می خواست گورش را گم کند. بیشتر کاریکاتوری از تو بود و من دلم برای تو تنگ تر شد . 

سرما خورده ام و قرص سرماخوردگی تقریبا مرا به دنیای هپروت پرتاب کرده. 

کاش کنارم بودی و حرف میزدی تا خوابم ببرد...

 

قربانت ۱۸ دی ۹۶

  • Jahan Jan

جانم بجز خیالت نقشی دگر نبندد

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ
تو بهتر میدانی که ما را کلمه به هم پیوند داد . 
هنوز هم پیغامبر بین من و تو است. عادت کردم که برایت بنویسم. وقتی حالم خوش است و درونم پروانه ها پر می کشند دلم می خواهد دست هایم را دورت بپیچم و به چشم هایت نگاه کنم و برایت با ذوق چیزی تعریف کنم که خوشحالم کرده است.
یا وقتی حالم خوش نیست و دلم می خواهد سرم را روی سینه ات بگذارم و با صدای طپش قلبت آرام بگیرم.
من عادت کردم حالا که شرق و شمال مارا از هم دور نگه داشته، و نمی توانم همه چیز را برایت تعریف کنم، برایت بنویسم.
بنویسم و بعد در ذهنم نگاه های تورا و جواب های احتمالی که -به من خواهی داد حدس بزنم . نگاهت را تحلیل کنم و چشمهایت را  که آنقدر دوستشان دارم.
عادت کرده ام بنشینم به شنیدن موسیقی و شعر،گرچه تو خیلی روی خوشی به آن نشان ندادی و تنهای صفحه موسیقی داخل اتومبیل همان است که من دادم و علی که یکبار با عجله هرچه بود ضبط کرده بود . 

من عادت کردم که پناه ببرم به نوا و شعر و به چشمهای خیس و قلبی که بی قرار می تپد بگویم صبر! 
همین که دعوت به مدارا می کنم خویش را، یعنی یک جایی در خیالم نگاهت سرک کشیده و به لبخندی همه غصه و دلتنگی و بی قراری را به سرانگشتان مهربانش پاک کرده.
من عادت کردم خیال کنم که تمام تلخی ها و بی قراری ها و غصه هایم لابد دلیلی دارند و تو اگر پشت دلیلش نشسته ای یعنی تلخی نیست، غصه نیست، پس نباید اشک باشد و اخم و ابرو درهم کشیدن. 
که لابد یک روز آخر هفته ای می رسد که تو بیایی و روزی را بنامم کنی و هرچه بهانه و غصه و بیقراری را از چهره  جهانم پاک کنی و بشوی خورشید و بتابی به روز ها و لحظه های زندگیم. 
من عادت کردم به ایمان داشتن ، به خیال کردن آمدن آن روز خوب که تو بیایی و جاده و آسمان و ماه و درخت و باران و موج و دریا و آغوش تو... 
آخ ... من عادت کردم به خیال کردن و این آخری دارد ذره ذره جانم را...
  • Jahan Jan

بلک صدای تو است این همه گفتار من

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۰۸ ب.ظ

از لذتهای روزگار هم، یکی این است که با جناب شمس الواعظین تماس بگیرید و ایشان بجای دکمه رد تماس قبول تماس انجام دهند و شما بجای کار کردن بنشینید سرکلاس...

بنشینید و صدایش به گوش جان گوش کنید...

  • Jahan Jan

چنان بگو که بدانم

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ

۱. چند مرتبه است که خواب می بینم آقای ح را در مکان های مختلف میبینم.هربار شخص دیگری حضور دارد و او از من رو بر می گرداند...

دیشب در خوابم آمده بود و پسری کنارش بود، فکر می کردم کسی اگر نبود شب، کمی کنارش مینشینم و سرم را روی شانه اش می گذارم ... همین برای مدتها بس است ...



۲. دختر یکسال هنوز نگذشته از ازدواجش ، آمده مشاوره و برای سوال چرا تصمیم به جدایی داری؟ 

می گوید انقدر  بابت فلان بگیرم و آنقدر بابت بیسار و غیره و ذلک... وضعم خوب می شود و فلان قدر پول دارم....



۳. آیا کار عبادت محسوب می شود ؟ 


  • Jahan Jan

حافظ بگو کدام فال...؟!

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ق.ظ

دو تن از دوستان درباره مردان زندگیشان باهم اختلاط می کردند. 
نصف صحبتها میان موزیک گم شد، باقی را هم نصفه نیمه شنیدم. . 
آخرش از من نظر خواستند گفتم نظری ندارم، فقط یاد مادربزرگ مرحومم افتادم که هر موقع بحث درمورد مرد خوب و بد می شد میگفت: 
یاخچی کیشینین باشینا بیر اویون گتیرسین ، پیسینه عبرت اولا!

پیوست ۱: من صرفا راوی نقل قول هستم.

پیوست۲: جهت ثبت در روزگار نبشتم که جناب حافظ به آقای ح پیغام داده اند که: روی بنما و وجود خودم از یاد ببر. یعنی ایشان نیز معترض به اوضاع هستند. باشد که در آن کمی بیندیشند و چاره کنند .

  • Jahan Jan