جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چون زلیخا دلش از دست بشد...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

نوشته بودم «انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام» 

نوشته بود: « مقصدی  در کار نیست... چشمهایت را خوب باز کن و ببین. وسط این جاده وسط این سفر از دست می رویم. امیدوارم اشتباه کنم، امیدوارم انتهای قصه تو و قصه او جور دیگری رقم بخورد انشاءالله. »


 از خدا پنهان نبود، از شماهم نباشد . سر سجده در خاکی که دلم آنجاست و وطن می دانمش، برای غربت و غریبی ام گریه کردم؛ همان  موقع از دست رفتم ...

  • Jahan Jan

ای دوست، به چشمهای سیاه تو قسم ...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ

انتهای جاده ای که تو نباشی، هنوز به مقصد نرسیده ام.


انقدر دلم می خواهد در آغوشش بگیرم و سرم را روی سینه اش نگاه دارم تا از طپش های قلبش مطمئن شوم که خدا می داند. 

بجایش در سکوت نگاه کردم و گاه نگاه نکردم ...

  • Jahan Jan

۱. مادربزرگم حرفهای مغز دار زیاد داشت، در چنته اش.

حالا این مغزها گاهی تند و تلخ بود ولی حقیقت بود . برای همین خیلی از همان حرفها را نمی نویسم و نمی گویم.

این را گفتم که بگویم در باب ترس از عکس العمل های مردها جمله ای داشت منشوری که نمی شود گفت . 

اما پانزده دقیقه صحبت با صدای گرفته یار و اعلام پشتیبانی از شما و دعوت -به منزل که البته ما مهمان یک مهمان پذیریم، حال و ترس آدمی را خوب می کند، چه برسد به دیدنش بعد از بیش از سالی که گذشت...



۲. درد خود را به طبیبان بنمودم ، همه گفتند:

روی معشوقه همی بوس، که عشق است و جوانی

اوحدی مراغه ای- بابِ کمیسیون پزشکی، معشوق درمانی، بوس به شرط بهبود 



۳. ای دل ... حالم همی بین ...

  • Jahan Jan

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ق.ظ

از اینکه فردا سفر بروم می ترسم

از اینکه بروم و نبینمش می ترسم 

از اینکه با ترسهایم روبرو شوم رخ به رخ، بیشتر می ترسم.

 از این می ترسم که هر آنچه خوبی اندیشیده ام درباره ش توهمی بیش نبوده ، 

و من کوری با دو چشم باز بوده باشم ...

خیلی می ترسم...

  • Jahan Jan

تو در انتظار ننشسته ای چه دانی؟

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ب.ظ

گفته بودم که مارکوس اورلیوس مستخدمی داشت که کنارش راه می رفت ،تا زمانی که مردم ستایشش میکردند مدام در گوشش زمزمه کند :تو یک  انسان معمولی هستی ...تویک انسان معمولی هستی؟!

باید یک نفر را استخدام کنم که مدام درگوشم زمزمه کند :دوستت ندارد ...دوستت ندارد ....

 

 

بچه گی نسل ما با مفهوم کوپنی شکل گرفت . همه چیز سهمیه بود !

پنیر .نفت .شکر و قند .دفتر . مرغ .پارچه... هرچیزی که به آن برای گذران زندگی نیاز داشتی . آن موقع هم خیلیها بی نوبت و خارج از سهمیه دریافت می کردند . 

جنگ تمام شدولی این مفهوم و مدل زندگی ادامه داشت، حداقل برای من ادامه داشته است. بعد هم آزمونهای الهی یکی بعد از دیگری شروع شد . کنکورهای سنگین، آزمونهای استخدام . سهمیه های داخل هر مفهوم زندگی... 

حالا که کار می کنم ، و نه جنگ است سهمیه کلمات برمن بسته اند . 

روزی دو حرف ،بچه خوبی باشم سه حرف سهمیه من است .  از آن طرف که فرموده بودند،  راه کاروان باز است برای من !

 

  • Jahan Jan

یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ

الْغَوْثَ الْغَوْثَ ....

 پشت درهایی ایستاده ام که به جایی باز نمی شوند،

و به کسانی می نگرم که مرا نمی بینند ، 

و می خواهم  آنچه را که نمی خواهدم، 

و راهی ام به مسیری که پایان نمی یابد، 

به رنگ هایی پریده ورشته هایی بریده ...


الْغَوْثَ الْغَوْثَ .... ای دلگشای اندوه بندگان، ای ترحم کننده بر اشکهای دیده ها...

  • Jahan Jan

زهر هجران می چشم، از من چنین می خواهد او

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۰ ق.ظ
۱. گاهی از بیهودگی معاشرت و تعامل با آدمها فکر می کنم، باید یک جایی آدمی باشدآنچنان که آرزو داری.
خدا نکند لذت مصاحبت با آدمهای با کیفیت را در زندگی تجربه کنید ، حالا چرا خدا نکند ؟
چون دیگر نمی توانید به هر مصاحبتی با هر آدمی رضایت بدهید. 
می شوید مثل کسی که لذت نوشیدن آبی گوارا چشیده و بعداز آن مجبور به نوشیدن آبی تلخ و بد بو باشد و مدام آرزوی همان گوارا را داشته باشد.
ماجرا به همین تلخی است . 
برای منی که بزرگترین عشق زندگی ام را از دنیای مجازی یافتم، و همو شد مصاحبی که هر جمله اش را در ذهن و دل حک کردم، گفتن از آدمهای مجاز و واقعی کمی سخت است . 
باید بگویم آدمهای مجازی به ندرت با تصویر ذهنی مان منطبق هستند. و من جزو خوش شانس ها محسوب میشوم که تصویر ذهنی عشق زندگیم با تصویر واقعی منطبق بود، حتی یک جاهایی زیاده از حد منطبق.
حالا که بواسطه کار و آدم های مرتبط با محیط مجبور به برخورد نزدیکتری هستم، ناامیدانه به راهی که مردها و زنها می روند نگاه می کنم. آدمهایی موجه، موفق و دارای جایگاه خوب و قابل قبول اجتماعی که یک روز بعد از یک گفتگوی کاملا ساده و رسمی درباره کار، چنان پرده از وجوه تاریک افکار و ذهن خود برمی دارند که آدم به برداشت ذهنی و قوه درک خودش شک می کند.
به همین واسطه فکرتر می کنم دنیای مجازی را همین آدمهای واقعی ساخته اند. هرکجا اگر که خبری نیست، پس آن یکی دنیا هم بی خبریست .
خودم کجای این راه هستم و آیا آدمی هستم درست یا غلط نمی دانم. باید از اشخاص دیگری پرسید.



۲. دکتری که مراجعه می کنم، امروز دخترش را همراه آورده بود. با اینکه پرستار_منشی مطب کنارم بود از دخترش کیسه سرنگ و پنبه و الکل و ...می خواست. دختر فتوکپی دقیقی از مادر بود. با خنده میگوید از خون می ترسم و برای همین دکتر نمی شوم . حدودا نه سال دارد . با دندانهای جایگزین شیری که درشت است و درخشان . 
خانم دکتر پارتیشن را کنار می زند تا راحت تر -به صورتم نگاه کند. بعد با خنده می گوید بزودی اینجا و اشاره به فاصله صندلی خودش و من می کند، جا نمی شوم. نگاه می کنم باردار است. دلم می خواست به سیاق مادربزرگ بگویم دست راستت را بگذار روی سرم، نصیب من هم بشود، رویم نشد. بجایش چشمهایم را محکم بستم .


۳. مادرم تازه بهتر شده بود که احتمالا به دنبال انجام کارهای سنگین حیاط و باغچه دور از چشم ما، دوباره کمر دردش عود کرد و کار -به اورژانس و ... کشید. 
پزشک معالج که تشخیص و دستور جراحی سنگین ستون فقرات و پیچ و مهره کردن شش مهره به هم را داده بود . اما جراحی ستون فقرات یک عمل ساده مثل آپاندیس نیست. اینکه تنها ستون و پناهگاه زندگیم را دو دستی -به پزشکانی بسپرم که نمی دانم چه می کنند پشتم را می لرزاند. 
ذهن قیاسی ام سریع به کیارستمی و مادر منور خانم و مرد جوانی که برای یک درد معده و آندوسکوپی با پاهای خودش صحیح و سالم بیمارستان رفت و جنازه اش را به دلیل قصور پزشکی و شکافتن دل و روده به خانواده وی تحویل می دهند متصل می شود . نتیجه اینکه چند روزی است بشدت درگیرم.
روز جمعه بدنبال ایمیل آقای«ح» و حال مادرم و حال خودم در خمودگی و استیصال چنان دست و پا می زدم که تا امروز هنوز حالم خوب نیست. دیروز تصمیم به تعلیق کار و سفر داشتم که چنان مادرجان کولی بازی راه انداخت که بمانی من خودم را لعنت می کنم و حالا بعد از سالی فرصت کار داری و دیدار وی، برو وگرنه هربار ببینمت مقابلم از خودم و عجزم و بیماری بدم می آید که سریع زنگ زدم و هتل را رزرو کردم.
مادرم عکس های آقای« ح» را نگاه می کند که احتمالا روز یکشنبه گرفته شده باشند. صورتش چاقتر شده. می گوید چه سرحال، بعد تو خودت را ببین چه پرپر کردی. 
ردیف اول که نشسته شکمش را می بینم و با دیدن عکسی که پایش روی پای دیگر انداخته قربان صدقه پاهایش میروم و در ذهنم باز به عضلات سر زانوهایش فکر می کنم و خنده ای که می گفت چه هیز بازی در میاری! 
افتخار ولایت خودشان است. مثل همیشه خوش پوش و مرتب.موهایش را از حد عادی کوتاهتر کرده و صورتش آفتاب سوخته تر شده. 
تنها که میشوم و عکسها را با دقت نگاه می کنم، اشکها می ریزند. 

زمزمه می کنم : بی انصاف دلم برایت خیلی تنگ شده....خیلی ...
  • Jahan Jan

یا اللَّهُ اجابت کن مرا...

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۷ ق.ظ

.... اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِما أَنْتَ فِیهِ مِنَ الشَّأْنِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ أَسْأَلُکَ بِکُلِّ شَأْنٍ وَحْدَهُ وَ جَبَرُوتٍ وَحْدَها، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ، بِما تُجِیبُنِی بِهِ حِینَ أَسْأَلُکَ، فَأَجِبْنِی یا اللَّهُ، یا اللَّهُ، یا اللَّهُ...

  • Jahan Jan

امروز چهاردهم رمضان ۹۶

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ

۱.  ربَّنا اَفرغ علینا صبراً !



۲.غبارِ غم برود؟ حالْ خوش شود؟ بگو که شود ...



۳. ای اشک هر چه ریزمت از دیده زیر پای

بینم که باز بر سر مژگان نشسته ای...




  • Jahan Jan

خدا خودش بدهد، سلطان محمود خر کیه؟!

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۷ ق.ظ
آقای الف، معروف و محبوب و تاجر کاشانی الاصل در یک گفتگو که به اقتصاد رسانده بود سوالی پرسید که اگر صدمیلیون تومان داشتید چه می کردید؟ 
اغلب جوابها با « صد تومن هم آخه پوله» آغاز و درانتها« میزارم بانک سودشو می خورم » خاتمه داشت.
زنها درباره خرج کردنش گوی سبقت ربوده بودند و نوبت به من که رسید گفتم راستش با نصف آین پول همین الان هم کارم را توسعه می دهم و هم برای چند نفر ایجاد شغل می شود . 
آقای الف هم که پرسید دو کلمه شنید و بلافاصله گفت تلفنتان را داشته باشم و من می خواستم مدتها وارد این کار بشوم و غیره و ذلک. بعد هم از کار و اهداف پنج ساله و حمایت از کارآفرینی و ایده و آدمهای جربزه دارگفت و رسید به اینکه من باشما شریک بشوم. 
امروز اما وقتی صحبت کرد، گفت برای خرید من هم باشما بیایم، نه شما با من بیایید برویم خرید محصول و ... مبلغی هم ذکر کرد که خنده ام گرفت ...
خلاف عرف جامعه، من به روی آدمها آنگ نمی زنم. اما از لابلای حرفهایش بوی خوشی به مشام نرسید . 
چرایش هم عرض کنم . اغلب آدمهایی که فکر می کنند ته دنیا را چند بار رفته آند و برگشته اند، فکرتر می کنند همه آدمها را می شناسند. و زنانی در موقعیت من، سلامی را بی علیک نمی گذارند بخصوص اگر سلامش آغشته به پولی هم باشد .  پیش خودش، هم سیاحت هم تجارتی هم گفته بود انگار. 
وسط حرفش گفتم من بروم افطار بعدا صحبت می کنیم . 
با تعجب التماس دعایی گفت و حالا منتظر است که صحبت کند و البته منتظر خواهد ماند.
 
ایشان البته از حرفهای نغز مادربزرگم نشنیده آند که آویزه گوش ما باقی ماند: مال مفت خیلی برای آدم گران تر تمام می شود! 
  • Jahan Jan