بگو دوستت دارم
- ۱ نظر
- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۴۰
۱. میدانم نمیدانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را
در دست گرفته است
میدانم نمیدانی
چقدر بیآنکه بدانی میتوانم دوستت داشته باشم
بیآنکه نگاهت کنم
صدایت کنم
بیآنکه حتی زنده باشم
میدانم نمیدانی
تا بحال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است ...
حافظ موسوی
۲. اگر جویای احوال من باشید، هر روز و شب و هر لحظه، مشغول دوست داشتن شما هستم...
میخواهم باکسى رهسپار شوم که دوستش دارم
نمیخواهم بهاى این همراهى را با حساب و کتاب بسنجم؛
یا در اندیشه خوب و بدش باشم
نمیخواهم بدانم دوستم دارد یا نه! میخواهم بروم
با آنکه دوستش دارم...
برتولت برشت
نون و القلم ...
من کلمات را دوست دارم. کلمات بودند که من را با تو آشنا کردند، من را به تو رساندند، من را روبروی تو نشاندند.
کلمات را که از من بگیرند نه با تو حرفی برای زدن دارم، نه با خودم، نه با تو درد ودلی دارم، نه با خودم، نه از تو شکایتی دارم، نه از خودم.
کلمات همه چیز من هستند.برای همین از راه که می رسم، همیشه کلماتم را همراهم می آورم. زیاد هم می آورم، می چینم روی میز، میریزم در چای و آب، مثل آب به صورتت می زنم، مثل سرمه به چشمت می کشم، مثل آغوشبه گردنت می آویزم، مثل بالش میگذارم زیر سرت، مثل پتو میکشم روی بدنت.
آنوقت جل و پلاسم را هم که بخواهم جمع کنم اول کلماتم را جمع می کنم. میریزمشان در چمدانم، هر چه جا نشد، در جیب پنهان می کنم، هر چه باقی ماند می سپارم به باد. وقتی می روم کلمات را هم می برم.
من با کلمات می آیم، من با کلمات می روم، قسم به همین قلم.
مرا که می رساند به ایستگاه رفتن، در جدال با اشک بودم که نریزد. پرسید چرا ساکتی؟
گفتم از دلتنگی و جدال با اشک. دستش را گرفتم... گفت چنین میزبانی که رهایت کند در شهر غریب در هتل و برود دنبال جسم بیمارش دل ببرد و شعری خواند که یادم نیست. همیشه صدایش را که می شنوم کلماتش فراموش می شود و می ماند صدای بم و گرفته اش در گوش جان.
راهی که می شوم اشکها می ریزند . تمام راه گریه کردم و خانه که رسیدم نیمه شب مادر آمد به اتاقم و دست کشید به موهایم و گفت آن پلکهای ورم کرده خبر می دهد تمام راه اشک ریخته اند، و اشک ریخته بودند.
حالا دو پلک ورم کرده مانده و روزهایی که انگار خواب دیده ام .
دو ساعت مانده به ترک یار و دیار یار... دلم گرفته است
دیروز صبح مرا برد به شهری که باچند تن از تجار صحبت کنم. صحبت کردیم. او روزه بود و سرفه ها و سردرد و صورت خسته اش، دلم را آتش زد. به سه نفر بسنده کردم و گفتم برج هشت، موقع برداشت محصول برمی گردم.
هرچه هم گفتم روزه بشکن ، نشکست و حرف ۶۰ روز کفاره ای که سی روزش پشت هم باید باشد زد یا غلامی که باید آزاد کرد.
دستش را گرفتم و گفتم مرا آزاد کن که بنده توام. باز شرمگین خندید.
شب مرا برد مقبره سلطان العارفین، دو رکعت نماز می خوانم -به نیت سلامتیش. سرم زده بود و سرفه امانش نمی داد. می گویم به تیمار من و محبتم خودت رابسپری خوب می شوی. می گوید کار از تیمار و پرستاری گذشته. این محبت به من تو را اذیت می کند و ناراحتم.
می بردم مقبره شیخ دیگری در خرقان .
نیمه شب را گذشته. مقبره عود روشن کرده اند و جوی پر آبی روان است .
عکسی از پشت سر می اندازم. خسته است و فکر می کنم به ملاقات من که می آمد چه سرحال و قبراق بود . چشمهای سیاهش برق می زد و دلم برای چیدن ستاره های چشمش غنج می رفت .
از درخت توت محوطه شیخ توت می چیند و میگذارد دهانم. حلاوت توت مضاعف می شود . پاهایم را به آب می زنم . آب هم خنک نیست و داغ است، مثل دلم .
بر می گردیم . می بوسمش.
آرام می راند . دلم می خواهد راه تمام نشود . شب به سحرنرسد . حرفهامان ادامه داشته باشد .
ولی حالا دو ساعت مانده به رفتن . از صبح دلم گرفته و موقع نوشتن هر کلمه اشک می ریزم .