جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

جان جهان

ما فراموش شدگان جدا افتاده از خویشیم، که دیگر سراغی از ما نمی گیرند.

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بگو دوستت دارم

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۰ ب.ظ

بعضی از حرف‌ها را
قلب باید بگوید
بعضی از حرف‌ها را
چشم یا دست یا لب.
دوستت دارم اما
ادعای کمی نیست
یا ازین حرف‌های دم دستی ِ کوچه بازار
گفتنش را
از تمام وجود خودت مایه بگذار.
.

سیدعلی میرافضلی


  • Jahan Jan

بهار گلدی گچدی...

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ق.ظ


داشلارا می دوندو قلبین گلمدین

آیلار گلدی گچدی سن گلمز اولدون

سن گلمز اولدو، سن گلمز اولدون، سن گلمز اولدون یار

گوزلریم یولدا، بکلریم اما، سن گلمز اولدون 

  • Jahan Jan

بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ
۱. دیروز تماسم بی جواب ماند. 
امروز صندوق ایمیل همچون قبرستان بقیع بی رفت و آمد و بی نام پررنگ او بود . 
عصر بعد از کش و قوس بدن با توپ آبی رنگ پیلاتس و اندیشه او هنگام برگشت، جلوی در یک پیامک فرستادم که جویای حالش باشم، ده دقیقه بعد زنگ تلفن نامش را آورد گذاشت جلوی چشمم و لبهایم به خنده باز شد.
هم من خوش و خندان بودم هم او . 
کمی سر بسرم گذاشت و جواب شنید وهردو خندیدیم. 
آخرسر هم درجواب سوالات من سرم بلند داد زد که دخترجان دو دقیقه حرف نزن، تا حرفم را بزنم .  
حرفش هم این بود که به چند پیشنهاد کاری باید فکر کند و احتمالا یا قبول می کند و یا رد می کند. درجواب این پرسش هم که آیا تصمیم دارد قبول کند گفت که بستگی دارد زورشان برسد یا خیر . 

هر دو سرحال و پرنشاط بودیم. این را از خنده هایمان فهمیدم.



۲. باید وصیت کنم روی سنگ قبرم بنویسند« تمام عمر به انتظار شنیدن دوستت دارم از دهان مردی بود، و در همین  انتظار مرد.»


۳. مادر دو روز است گریه کرده و می گوید اجازه نمی دهم بروی جای دگر. 
بعد هم متوسل شده به علاقه من و آقای «ح». گفتم اتفاقا تشویقم کرده پیگیر کار در آنجا باشم . 
 می گوید نخیر . باید بگوید بیخود! من می گم حق نداری بروی! 
از خنده تصور وی به وقت گفتن این حرف خفه شدم!
  • Jahan Jan

وین هم قبول کن که به جان دوست دارمت

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۲ ق.ظ

۱. می‌دانم نمی‌دانی

چقدر دوستت دارم

و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را

در دست گرفته است

می‌دانم نمی‌دانی

چقدر بی‌آنکه بدانی می‌توانم دوستت داشته باشم

بی‌آنکه نگاهت کنم

صدایت کنم

بی‌آنکه حتی زنده باشم

می‌دانم نمی‌دانی

تا بحال چقدر دوست داشتنت

مرا به کشتن داده است ...


حافظ موسوی



۲. اگر جویای احوال من باشید، هر روز و شب و هر لحظه، مشغول دوست داشتن شما هستم...





  • Jahan Jan

دوست دارم چون وی و یارم وی است

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ


میخواهم باکسى رهسپار شوم که دوستش دارم

نمیخواهم بهاى این همراهى را با حساب و کتاب بسنجم؛

یا در اندیشه خوب و بدش باشم

نمیخواهم بدانم دوستم دارد یا نه! میخواهم بروم

با آنکه دوستش دارم...


برتولت برشت

  • Jahan Jan

به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ
من ز لبت صدهزار بوسه طلب داشتم
هرچه به من داده ای ، بهره ادا کرده ای!
فروغی بسطامی به سعی ما _باب بانکداری بدون ربا، حساب بوس الحسنه.


امروز روز جهانی بوسه است . و من چقدر دلم لبها و بوسه هایش را  می خواهد
دلم برایش خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی و همچنان خیلی خیلی تنگ شده است ...

  • Jahan Jan

نون و القلم

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ

نون و القلم ...

من کلمات را دوست دارم. کلمات بودند که من را با تو آشنا کردند، من را به تو رساندند، من را روبروی تو نشاندند.

کلمات را که از من بگیرند نه با تو حرفی برای زدن دارم، نه با خودم، نه با تو درد ودلی دارم، نه با خودم، نه از تو شکایتی دارم، نه از خودم.

کلمات همه چیز من هستند.برای همین از راه که می رسم، همیشه کلماتم را همراهم می آورم. زیاد هم می آورم، می چینم روی میز، می‌ریزم در چای و آب، مثل آب به صورتت می زنم، مثل سرمه به چشمت می کشم، مثل آغوشبه گردنت می آویزم،  مثل بالش می‌گذارم زیر سرت، مثل پتو می‌کشم روی بدنت.

آنوقت جل و پلاسم را هم که بخواهم جمع کنم اول کلماتم را جمع می کنم. می‌ریزمشان در چمدانم، هر چه جا نشد، در جیب پنهان می کنم، هر چه باقی ماند می سپارم به باد. وقتی می روم کلمات را هم می برم.

من با کلمات می آیم، من با کلمات می روم، قسم به همین قلم.

  • Jahan Jan
سلام

امیدوارم خوب و سلامت باشید . 

من برگشتم و هنوز هم نتوانستم این دلتنگی ازبابت بعد راه را برای خودم حل کنم. که چرا وقتی همینطور هم از شما دورم، فاصله که بیشتر می شود دلتنگ تر می شوم.

عرضم خدمت شما که بالاخره زندگی کشکولی و ترک پارسی گو بودن و پلتیک خواندن نصفه نیمه همه  یک جا به دردم خورد. 

سفر با هیات تجاری خیلی مفید و پر از فرصت بود. رییس کانون رسما عاشقم شد و اعلام حمایت خود را از من در تمام مراحل اعلام کرد. با عنایت و سفارش ویژه کارت من صادر خواهد شد . همچنین باقی اعضا از جمله بازرس کانون، نایب رییس کانون و سایر اعضای هیئت رییسه مراتب تعریف و تمجید ابراز محبت و علاقه داشتند. 

در طی مراحل تخلیه اطلاعاتی من هم، هیچ کس سنم را بالای۳۵ سال تخمین نزد.

امان از این سن و اعداد و ارقام.

بعد هم از من پرسیدند که شوهر داری؟ گفتم خیر داماد رفته گل بچیند هنوز نیامده، پرسیدند که یعنی به تو پیشنهاد کار بدهیم خارج ازایران نمی گویی وای عشقم وای قلبم وای دلم گیر کرده؟ 

گفتم همین حالا هم دلم گیر کرده ولی کو؟ توجه و علاقه متقابل نداریم که...

بعدتر هم پیشنهاد کار در سفارت ایران در ... را دادند. به نظر سفرا در حال تغییرند، در موج جدید تغییرات هم گفتند ما اول بخاطر کانون وبعد هم بخاطر توانایی ها و قابلیت های خوبی که دارید می خواهیم که فردی را آنجا داشته باشیم و شما خیلی مناسبید . 

گفتم درباره اش فکر می کنم و دلم گرفت . 

امسال شبهای قدر و نمازهای پنج شنبه و جمعه ازخدا خواستم دلتان را بسمت من برگرداند. در قلبتان محبت من بیشتر شود . دفعه آخر گفتم و باز هم می‌گویم بخواهید یا نخواهید، دلم بخواهد یا نخواهد شما تنها مرد زندگی من باقی خواهید ماند. نمی توانم مرد دیگری را تصور کنم.

آنجا شبها کنار دریا که مینشستم به شما فکر می کردم. 

خیلی دلتنگتان هستم و دلم برای مصاحبت و مجاورت باشما تنگ شده است. کاش زودتر ببینمتان و کمی سرم را روی شانه تان بگذارم.

خیلی میبوسمتان 
می دانید حتی کنارتان هم که هستم دلتنگتان می شوم.
  • Jahan Jan

مرا که می رساند به ایستگاه رفتن، در جدال با اشک بودم که نریزد. پرسید چرا ساکتی؟

گفتم از دلتنگی و جدال با اشک. دستش را گرفتم... گفت چنین میزبانی که رهایت کند در شهر غریب در هتل و برود دنبال جسم بیمارش دل ببرد و شعری خواند که یادم نیست. همیشه صدایش را که می شنوم کلماتش فراموش می شود و می ماند صدای بم و گرفته اش در گوش جان.

راهی که می شوم اشکها می ریزند . تمام راه گریه کردم و خانه که رسیدم نیمه شب مادر آمد به اتاقم و دست کشید به موهایم و گفت آن پلکهای ورم کرده خبر می دهد تمام راه اشک ریخته اند، و اشک ریخته بودند.

حالا دو پلک ورم کرده مانده و روزهایی که انگار خواب دیده ام .

  • Jahan Jan

دو ساعت مانده به ترک یار و دیار یار... دلم گرفته است 

دیروز صبح مرا برد به شهری که باچند تن از تجار صحبت کنم. صحبت کردیم. او روزه بود و سرفه ها و سردرد و صورت خسته اش، دلم را آتش زد. به سه نفر بسنده کردم و گفتم برج هشت، موقع برداشت محصول برمی گردم. 

هرچه هم گفتم روزه بشکن ، نشکست و حرف ۶۰ روز کفاره ای که سی روزش پشت هم باید باشد زد یا غلامی که باید آزاد کرد. 

دستش را گرفتم و گفتم مرا آزاد کن که بنده توام. باز شرمگین خندید. 

شب مرا برد مقبره سلطان العارفین، دو رکعت نماز می خوانم -به نیت سلامتیش. سرم زده بود و سرفه امانش نمی داد. می گویم به تیمار من و محبتم خودت رابسپری خوب می شوی. می گوید کار از تیمار و پرستاری گذشته. این محبت به من تو را اذیت می کند و ناراحتم. 

می بردم مقبره شیخ دیگری در خرقان .

نیمه شب را گذشته. مقبره عود روشن کرده اند و جوی پر آبی روان است . 

عکسی از پشت سر می اندازم. خسته است و فکر می کنم به ملاقات من که می آمد چه سرحال و قبراق بود . چشمهای سیاهش برق می زد و دلم برای چیدن ستاره های چشمش غنج می رفت . 

از درخت توت محوطه شیخ توت می چیند و میگذارد دهانم. حلاوت توت مضاعف می شود . پاهایم را به آب می زنم . آب هم خنک نیست و داغ است، مثل دلم . 

بر می گردیم . می بوسمش. 

آرام می راند . دلم می خواهد راه تمام نشود . شب به سحرنرسد . حرفهامان ادامه داشته باشد . 

ولی حالا دو ساعت مانده به رفتن . از صبح دلم گرفته و موقع نوشتن هر کلمه اشک می ریزم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Jahan Jan