شیر زنان پتروداوا
قلبم شکسته .
به همین راحتی و به همین سکون که حالا در آن قرار دارم .
در فاصله یکسال که به چهل سالگی مانده ،به مردهای زندگی گذشته ام که نگاه می کنم ، می بینم انگار تقدیر برای من کاریکاتوری از چیزی که خواستم داده ، با شاید کابوسی از آنچه که نخواستم .
اشتباهات نابخشودنی پدرم در بیست سالگی من باعث شد از مرد و هرچه شبیه مرد است فراری باشم ، وخودم را غرق کار کنم و متوجه گذر عمر نباشم .
آن کینه و بغض پنهان کمرنگ تر شد در گذر زمان و دیدن زنهای خوشحال و خوشبخت اطرافم تلنگری میزد به من که « چرا که نه» !
نتیجه ؟
افتضاح بود .
لابلای کتابها زندگی کردن ، از آنچه اجتماع مدرن بود دور نگهم داشته بود . معاشرتم خلاصه شده بود چند وقت یکبار کافه نشینی و سیگاری دود کردن ، گاهی مهمانی کوچکی رفتن و لبی تر کردن ، بدون مستی .
این زندگی راهبانه شد علت تمام درهایی که زدم بدنبال خانه دوست ، و آنکه درگشود دوست نبود .
اغلب آشنایی ها یک هفته و به مکالمه نمی رسید و من بدنبال آدمهای واقعی توی کتابها بودم .آدمهایی با کلماتی که منتظر شنیدنشان بودم .
...
حالا راستش ، آن کلمات و آدم را یافتن ، که سهمت از دوست داشتن و خواستنش شش ماه یکبار ندیدن رویش هم نباشد به قلبم تلنگر زد .
گاهی فکرمی کنم نخواستن یا نتوانستن اصلا چه فرقی دارد ؟
تقدیر زنهای خانواده ام شنیدن از مرد خوب بود و ندیدنش!
......
زیر پست آن وبلاگ دیگرم نوشت : مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش.
نوشتم شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم مارابه سخت جانی خود این گمان نبود .
شش ماهی میشود که ندیدمتان ، اگر تمایلی به دیدار ندارید اصراری نمی کنم .
مراقب خودتان باشید .
- ۹۵/۰۸/۱۳