چراغ خلوت دل کرده ام روشن
شب جمعه است و همه جا منجمله دنیای مجازی هم در خلوت سکوت بسر برد .
پیام استاد روابط موثر را خواندم در باب تحمل ، نمی دانم چرا یاد روایتی از آقای «آقاش» افتادم ، که در بیمارستان به دوستی داستان مردی را گفته بود که از سر فقر رفته بود بیابان تاخودش را بکشد و طناب پوسیده و درختی میبیند، طناب به درخت میبندد و اذن مردن میکند اما طناب پاره میشود و او گلایه به خدا می کند که از شدت فقر تصمیم به مرگ دارم آن را هم دریغ میکنی و دراین میان نمی دانم چه اتفاقی می افتد که طرف قضای حاجتش میگیرد و میرود نبش دیوار خرابه ای و بعداز پایان کار برای طهارت مدل فقهی خودش را می مالد به نبش دیوار ، مالش به دیوار همان ، و پاره شدن قضادانش همان . فقیر که نمرده و حال قضادانش هم پاره شده ، گریان و نالان احتمالا چند حرف دیگر هم یه خدا می زند و با سنگی به دژخیم حمله میکند که دیوار بعد از چند ضربه می ریزد و گنجی پدید می آید و مرد خرم و شاد و ثروتمند به شهر برمیگردد.
فضول محله ها هم پیرو عادت از کجا آوردی مدام می روند سراغش که ای فقیر بی چیز ، کجا رفتی و از کجا آوردی ، فقیر می گوید راستش خدا داد ولی قضا دانمان را پاره کرد و داد !
بله . حالا البته مدل بدترش هم این بود که مرد دیوار را هم می شکافت و آفتابه ای پدیدار میشد ازنوع پلاستیکی در بی آبی !
میشد دیوار هم فرو بریز و جز خشت و خاک هیچ نباشد و فقیر نمیرد و فقط بماند قضادان پاره !
حالا چرا این شب جمعه یاد این حکایت افتادم بماند .
۱. امروز از آن روزهای آفتاب پاییزی همه جا را روشن کرده بود ، بود ! ولی هنوز به دیدار پاییز نرفته ام .
۲. اگر قرار بود زندگیم موسیقی متن داشته باشد همین حالا ، یقینا the love theme for nana در فیلم پارادیزو سینما اثر انیو موریکونه خواهد بود .
۳. جهان به شوخی رنگ پریده می ماند !
- ۹۵/۰۸/۱۴